جمعه, ۵ بهمن, ۱۴۰۳ / 24 January, 2025
مجله ویستا

دو چهره از یک متفکر


دو چهره از یک متفکر

مارکس به روایت سید جواد طباطبایی

برای ما ایرانیان به ویژه کسانی که پیگیر تحولات حوزه اندیشه سیاسی هستند، اطلاع از برگزاری کلاس‌هایی درباره اندیشه فلسفی و سیاسی کارل مارکس آن ‌هم با استناد مستقیم به آثار مارکس (متن‌خوانی) به اندازه کافی انگیزاننده است به ویژه آنکه استاد مورد نظر هم سیدجواد طباطبایی است که با استظهار به احاطه و درک عمیقش از تاریخ اندیشه، متعرض کلیت اندیشه سطحی مبتنی بر فاهمه متفنن ما شده است.

گفتمان ایدئولوژی چپ و حاملان تشکیلاتی آن، به ویژه حزب توده، از مقطع مشروطیت، تا دهه منتهی به پیروزی انقلاب اسلامی سال ۵۷ و سال‌های اولیه پس از پیروزی آن، در فضای روشنفکری و حتی عوام کشور ما حضور پیوسته داشته است تا جایی که نقد و برملا ساختن نقاط ضعف مارکسیسم یا کمونیسم یکی از اولویت‌های پروژه فکری علامه طباطبایی و شهید مطهری بود. خلاصه و حاصل همه آنچه در این‌ باره شنیده یا خوانده‌ایم در یک جمله این است که مارکسیسم اندیشه‌ای بود مادی که می‌خواست از طریق انقلاب پرولتاری، جهان را به یک جامعه بی‌مالکیت خصوصی و بی‌طبقه یا همان مدینه فاضله کمونیستی تبدیل کند که البته با فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی و اقمار آن، نه از تاک نشان ماند، نه از تاک‌نشان، در افواه عوام هم برچسب «کمونیستی» معنایی جز الحاد و بی‌دینی ندارد. نکته دیگری هم در این میان وجود دارد و آن این است که عمده یا همه آنچه ما خوانده یا شنیده‌ایم درباره مارکسیسم است نه مارکس، به تعبیر دیگر، مارکس برای ما یک شخصیت تک‌بعدی و مساوی با مارکسیسم یا کمونیسم است، درحالی ‌که مارکس صراحتا خود را مارکسیست نمی‌دانست.

اما سیدجواد طباطبایی، برخلاف تصوری که ما از مارکس داشتیم، در این کلاس‌ها، مارکس را یکی از اندیشمندان دوران‌ساز جهانی و هم‌طراز افلاطون، ارسطو، کانت و هگل به شمار می‌آورد، در عین حال برای همه آنچه سلبا یا ایجابا در ایران درباره مارکس و به تعبیر دقیق‌تر مارکسیسم گفته یا نوشته شده اعتباری قایل نیست و همه آنها را مارکسیسم ازنوع مبتذل ژرژ پلیتسری می‌داند که ارزش پرداختن ندارد، حتی ترجمه‌های ارایه‌شده از برخی آثار مارکس و همین‌طور هگل هم، از این داوری طباطبایی بی‌بهره نمی‌ماند که نقد بی‌امان ایشان بر کتاب، افکار هگل نوشته کریم مجتهدی که اخیرا منتشر شده از همین نمونه‌هاست. ناگفته نماند که این‌گونه نقدهای بی‌امان، اعتراض‌هایی را به شیوه نقادی او در پی داشته است ولی واقعیت این است که این شیوه طباطبایی در مقام نقد اندیشه‌ها ناشی از تسویه حساب یا ملاحظات شخصی نیست بلکه ریشه در نگاه و توجه وی به نقش نظریه خیال خلاق در تاریخ اندیشه در ایران دارد که در جلسات مارکس‌شناسی در چندین نوبت به تبیین آن پرداخت.

براساس این نظریه، خیال خلاق در جوامع استبدادی یا ایدئولوژی زده به تدریج جای واقعیت را می‌گیرد و تاریخ اندیشه در ایران، به ویژه پس از چیرگی مغولان و سقوط کامل تاریخ‌نگاری در دره عمیق بی‌اندیشگی، تاریخ خیالی این کشور است، چه کسانی که با نوشته‌های دست چندم از نوع ژرژ پلیتسر یا افکار هگل مجتهدی، شیفته مارکس یا هگل شده، یا بر پایه چنین نوشته‌هایی مارکس‌ستیز یا هگل‌ستیز می‌شوند، شیفته یا دشمن چیزی شده‌اند که هر دو به یک اندازه موهوم و خیالی، دور از واقعیت و بی‌اعتبار است و ارتباط وثیقی با نفس‌الامر اندیشه آنان ندارد زیرا هر دو چیزی را در خیال خود آفریده و سپس آن را تقدیس و یا تقبیح کرده است.

با جلوتر رفتن بحث‌های کلاس، کم‌کم دو چهره از مارکس در ذهن مستمعین نقش می‌بندد؛ چهره‌ای در قد و قواره یک اندیشمند طراز اول که حتی اگر دستاوردهای او را نپسندی و نپذیری، نمی‌توانی منکر ارزش روشمندی علمی او بشوی و در نتیجه احساس می‌کنی ساعت‌ها می‌توانی در چهره این پیرمرد ریشو خیره شوی بی‌آنکه نام‌هایی همچون لنین و استالین و توده‌ای و پیکاری و جنبشی و خلقی و شعوبی و... در ذهنت تداعی شده و آزارت دهد. در موضوع اجتهاد، آنچه در درجه اول اهمیت قرار دارد شیوه اجتهاد و اصول استنباط است نه نتایج، چون نتایج هر مجتهدی بیشتر مناسب زمان خود است. چهره دوم چهره یک انقلابی است که سعی کرد طرحی نو برای بهشت برین کردن این جهان دراندازد ولی از روی طرحش جهنمی تمام‌عیار برپا شد. همانطور که معروف است، نظریه دیکتاتوری پرولتاریای مارکس در عمل به دیکتاتوری بر پرولتاریا تبدیل شد.

سیدجواد طباطبایی شناخت مارکس را بدون شناخت دقیق هگل به ویژه نظریه دولت هگلی شدنی نمی‌داند زیرا بخشی از آثار علمی مارکس تحت تاثیر مستقیم هگل به وجود آمده و بخشی دیگر نتیجه در افتادن مارکس با هگل به ویژه نظریه دولت او است، بنابراین طباطبایی اولین جلسه از کارگاه مارکس‌خوانی را به تبیین نظریه دولت هگل اختصاص داد چون، مارکس باور داشت که هگل اولین کسی است که ماهیت دوران جدید یا همان دوران سروری سرمایه‌داری را کشف کرده است، بنابراین بدون تسویه حساب با هگل نمی‌توان سفسطه بودن ماهیت دوران جدید را برملا کرد و مناسبات سرمایه‌داری را برانداخت. هگل متوجه این نکته شده بود که وقتی جامعه سرمایه‌داری دستخوش تنش و بحران می‌شود، این تنش‌ها با دخالت مستقیم دولت (مکانیکی) قابل حل نیست بنابراین در ادامه کوشش فکری خود به این نتیجه رسید که حل این تنش‌ها تنها از طریق میانجی‌ها و در یک نظام ارگانیک مبتنی بر منطق پیچیده‌ای به نام منطق دیالکتیک شدنی است؛ همان منطقی که مارکس مدعی است روی سر ایستاده بود و او آن را روی دو پا ایستانده است. از نظر مارکس بنیاد نظریه میانجی یا جامعه مدنی هگل بر مناسبات بورژوایی استوار است و مناسبات حقوقی ناشی از آن، در مجموع حامی دولت سرمایه‌داری است. مارکس اینجا میان طبقه بورژوا و جامعه مدنی هگلی رابطه ضرورت ایجاد می‌کند؛ به تعبیر دیگر، جامعه مدنی را به بورژوازی فرو می‌کاهد و می‌گوید جامعه مدنی هگل بالضروره بورژوازی است حال آنکه از نظر سیدجواد طباطبایی سخن هگل فراتر از برداشت مارکس است زیرا هگل می‌گفت اگرچه جامعه مدنی بورژوایی است اما صرف بورژوا نیست و همه تحولات دوران جدید را نمی‌توان به مناسبات بورژوایی فروکاست بلکه در جامعه مدنی همیشه چیزی فراتر از بورژوایی وجود دارد اما مارکس تعمدا جامعه مدنی هگلی را به مناسبات بورژوایی فرو می‌کاهد چون به دنبال نظریه‌ای برای انقلاب بود تا به وسیله آن پرولتاریا را جانشین بورژوازی کند. مارکس می‌گوید دولت هگلی را باید از بین برد یا به تعبیر دیگرش، باید ماشین دولت را خرد کرد چون این دولت عین جامعه مدنی و نهادهای آن، حافظ مناسبات سرمایه‌داری است. مارکس چون برای امر سیاست استقلالی قایل نبود بنابراین گمان می‌کرد با از میان برداشته شدن مناسبات سرمایه‌داری (علت)، دولت مدرن (معلول) هم از میان خواهد رفت.

براساس برش تاریخی طباطبایی، سه دوره متمایز در زندگی سیاسی و فکری مارکس قابل شناسایی است؛

دوره اول حیات فکری مارکس به نوعی دوران فعالیت مطبوعاتی وی است و این دوره موقعی به پایان خود نزدیک می‌شود که او درمی‌یابد نقادی نظری از دولت و دیانت آلمان که به تعبیر نایینی همچون دو شعبه استبداد، در آن زمان به هم رسیده بودند ره به جایی نخواهد برد. بنابراین وی با توجه بیشتر به انقلاب فرانسه، به مبارزه عملی گرایش پیدا می‌کند و از اینجاست که هگلیان جوان به دو شاخه منشعب می‌شوند؛ گروهی با محوریت مارکس و همراهی افرادی همچون انگلس و روگه مبارزه عملی را سرلوحه فعالیت‌شان قرار می‌دهند و گروه دوم با محوریت برونوبائر و با الهام از فلسفه فوئرباخ همچنان به نقادی نظری دیانت ادامه می‌دهند چون آنها اعتقاد داشتند که حکومت پروس مستظهر به دین است و ایجاد رخنه در ارکان دیانت پروتستان موجب تزلزل دولت خواهد شد. اما گروه مارکس اعتقاد داشت که آلمان‌ها بر این باورند که با اصلاح دینی لوتر، آلمان در عرصه اصلاح دینی گام اساسی برداشته و وظیفه تاریخی خود را انجام داده است بنابراین نقد دیانت آلمانی نه‌تنها ره به‌جایی نخواهد برد بلکه آلمان‌ها با توجه به اصلاح دینی لوتر، اساسا خود را بی‌نیاز از انقلاب اجتماعی هم می‌بینند و این از جمله عللی است که باعث شده انقلاب فرانسه در آلمان انعکاسی نداشته باشد.

دوره دوم حیات فکری مارکس به نوعی دوره گذار است که مارکس پس از تغییر جهت، از جمع هگلیان جوان جدا شده و با نوشتن کتاب مهم ایدئولوژی آلمانی با وجدان فلسفی گذشته خود که البته بیشتر صبغه هگلی داشت تسویه حساب کرده و نه تنها برای همیشه خود را از سایه سنگین هگل رها می‌کند بلکه نقادی هگل را وجهه همت خود قرار داد.

دوره سوم دوره‌ای است که مارکس با نزدیکی بیشتر به انقلاب فرانسه و پیگیری تحولات آن از نزدیک و با سود جستن از مفاهیمی که در نقد هگل و ایدئولوژی به آنها رسیده بود و آنها را در قالب تنها علمی که به رسمیت می‌شناخت (علم تاریخ) ورز داده بود و به تبیین نظریه انقلاب و دیکتاتوری پرولتاریا یعنی نحوه غلبه پرولتاریا بر بورژوازی، به دست گرفتن ماشین دولت و اجتماعی کردن مناسبات تولیدی و نهایتا گذر به جامعه بی‌مالکیت خصوصی و در نتیجه جامعه بی‌طبقه کمونیسم پرداخته است. سخت‌ترین روزهای مارکس در این دوره یکی شکست کمون پاریس و دیگری پیروزی لویی بناپارت (برادرزاده ناپلئون بناپارت کبیر) به عنوان کاندیدای طبقه بی‌طبقه دهقانان و نظامیان بر کاندیدای طبقه کارگران (راسپای) در فرانسه ۱۸۴۸ است که همه پیش‌بینی‌های وی را نقش برآب کرد. تحلیل این واقعه برای مارکس با توجه به نظریه انقلابش بسیار سخت است، زیرا درست در لحظه‌ای که مارکس پیکار نهایی را نزدیک می‌دید، به یکباره به جای پیکار نهایی و پیروزی تاریخی پرولتاریا، پیروزی لویی بناپارت رخ داد و به دنبال آن جمهوری به سلطنت بازگشت نمود.

تفسیر مارکسی تاریخ معمولا بر این استوار بوده که تاریخ سیر مستقیم (از کمون اولیه تا کمونیسم) دارد ولی با این واقعه او مجبور می‌شود توضیحی درباره تکرار نقش‌ها و شخصیت‌های مهم بدهد. مارکس اینجا به ناچار سنت را وارد می‌کند که تا اینجا در منظومه فکری او جایگاهی نداشت و می‌گوید درست است که تاریخ پیش می‌رود و پیکار نهایی (پیروزی پرولتاریا بر بورژوازی) نزدیک می‌شود اما پیکار نهایی در یک شرایطی رخ خواهد داد که همان شرایط سنت است. از نظر مارکس سنت باری‌گران بر دوش انسان‌هاست و به ناچار باید تکلیف آن را روشن کرد. مارکس با توجه به بازگشت سنت، آن هم ۶۰ سال پس از انقلاب فرانسه، آن را امری مقاوم ارزیابی می‌کند و با اشاره به اصول ماتریالیزم خود مبنی براینکه انسان‌ها تاریخ خود را می‌سازند، می‌گوید؛ درست است که انسان‌ها تاریخ خود را می‌سازند اما نه در شرایطی که آزادانه انتخاب کرده‌اند بلکه در شرایطی که از گذشتگان به آنها داده شده است و انسان‌ها در این شرایط، تکلیف خود را با گذشته روشن می‌کنند. آدمیان تاریخ خود را می‌سازند اما نه با مصالحی که آزادانه انتخاب می‌کنند یا با اموری که خود برگزیده‌اند بلکه در شرایطی که به‌طور مستقیم از گذشته به ارث برده‌اند و به آنها رسیده است. همان‌طور که می‌دانیم لویی بناپارت به عنوان رییس‌جمهور انتخاب شد ولی بلافاصله پس از تحکیم موقعیت خود، جمهوری را به سلطنت تبدیل کرد. مارکس در توضیح این نکته که چرا مردم فرانسه تحت تاثیر نام بناپارت به کسی رای دادند که دوباره به سنت (سلطنت) رجوع کرد، می‌گوید؛ آنجاهایی که ما زندگان می‌خواهیم کار نو و جدیدی انجام دهیم، مجبور به رجوع به مرده‌ریگ مردگان می‌شویم.

به تعبیر دیگر، سخن مارکس درباره شرایط حاکم بر فرانسه در دوره لویی بناپارت درحالی‌که وی انتظار پیکار نهایی را می‌کشید به این معنی است که ما می‌خواستیم کار بزرگ و نوآیینی انجام دهیم ولی قادر به انجام آن نیستیم یا فعلا قادر به این کار نمی‌باشیم. مارکس نمی‌خواهد بگوید که هیچ‌وقت قادر به انجام آن نیستیم. پس، بازگشت به گذشتگان به این معنی است که ما می‌خواهیم کار بزرگی انجام بدهیم که وجود نداشته و به تعبیر بهتر، رجوع به گذشتگان در جایی است که می‌خواهیم طرح نو و یا نظم نویی درافکنیم. مارکس می‌گوید: درچنین شرایطی است که نام گذشتگان را بر خود می‌نهیم و شعارها، لباس‌ها و زبان آنها را به عاریت می‌گیریم.

مارکس برای اینکه نشان بدهد نظریه انقلاب او با روی کارآمدن لویی بناپارت غلط نیست از یک مثال ساده سود می‌جوید به این نحو که برداشتن قدم بزرگ کار سختی است و نباید انتظار داشت کسی در اولین خیز از یک رودخانه بزرگ بپرد بلکه برای پرش بزرگ باید چند بار به عقب برگردد. مفهوم یک ضرب‌المثل فرانسوی معروف هم می‌گوید برای پرش هرچه بیشتر، باید هرچه بیشتر به عقب رفت. مارکس با این مقدمه به توضیح پدیده لویی بناپارت می‌پردازد و می‌گوید: در کودتای دوم دسامبر، شخص ماجراجویی روی کارآمد که ابتذال دل‌آزار خود را زیر نقاب آهنین مرده ناپلئون پنهان کرده بود و اشتباه اینجا صورت گرفت که کسی متوجه نشد که این شخص با نقاب آمده است و مردم فکر کردند که شبح انقلاب کبیر فرانسه است که بار دیگر به حرکت درآمده ولی بلافاصله متوجه شدند که لویی بناپارت آنان را به دوره‌ای که سپری‌شده بازگردانیده است، نتیجه اینکه آنچه فرانسویان با آمدن لویی بناپارت به دست آوردند نه کاریکاتوری از ناپلئون پیر بلکه کاریکاتوری بود که خود آنان از ناپلئون پیر به گونه‌ای کشیدند که در آن زمان به ‌تصورشان می‌آمد.

● جریان‌های تفسیر مارکسیستی

اما جریان‌های تفسیر مارکس هم از نظر طباطبایی اهمیت خود را دارد. از نظر طباطبایی قرائت و تفسیر رسمی حزب کمونیست شوروی و احزاب اقماری آن از مارکس ضمن اینکه قرائتی نازل و مبتذل است بلکه پس از فروپاشی شوروی ارزش خود را از دست داده است و امروزه مجموعه آثار مارکس به عنوان یک متفکر و نه ایدئولوگ دیکتاتوری از نوع شوروی سابق دارای ارزش بحث و مطالعه است. از نظر طباطبایی تفسیرهای مهم از مارکس تفسیرهایی است که در دنیای غرب و خارج از حوزه نظارت شوروی به‌عمل آمده است و در این میان گرامشی و آلتوسر از جایگاه رفیعی برخوردارند که یکی (گرامشی) با مبنا قراردادن ماکیاولی عدم توجه مارکس به استقلال امر سیاسی یا هژمونی قدرت را به خوبی نشان داد و دیگری (آلتوسر) کوشید اهمیت مارکس را از دریچه انقلاب‌های فکری اروپا (ساختارگرایی) توضیح دهد. آلتوسر موفق شد در توضیح تحول فکری مارکس، مساله مهم گسست را وارد کند و نشان داد در فکر مارکس، گسستی با ما قبل علم تاریخ صورت گرفته است چون تحولات تاریخی قبل از مارکس با مشیت توضیح داده می‌شد ولی مارکس با این نوع تاریخ که به نوعی ماقبل تاریخ است، گسست ایجاد کرد و به این ترتیب سنگ‌بنای علم تاریخ و جامعه‌شناسی را گذاشت.

● مارکس در بوته نقد

از نظر طباطبایی مهم‌ترین اشتباه مارکس در این بود که وی استقلال امر سیاسی را از بین برد و به تعبیر دیگر، برای امر سیاسی، استقلالی قایل نشد. مارکس قدم اول در این اشکال را در نقد هگل برداشت؛ آنجا که گفت سیاست ساخته کسانی است که جریان بهره‌کشی به نفع آنهاست، بنابراین فکر می‌کرد اگر بتوانیم مناسباتی که منجر به بهره‌کشی می‌شود را بر هم بزنیم و مالکیت را از میان برداریم، تمام مناسبات دیگر از جمله مناسبات سیاسی از میان خواهد رفت. به نظر طباطبایی اینجا اشتباه بزرگ مارکس بود. اما مهم‌تر از آن، تلقی خاص مارکس از سیاست است که فکر می‌کرد همه آنچه که اتفاق افتاده و همه اندیشمندانی که بحث‌های سیاسی را طرح کرده‌اند، همه به عنوان نمایندگان یک طبقه حرف زده‌اند. اگر این گمان مارکس که می‌گفت بحث‌های همه اندیشمندان در خدمت منافع طبقه متبوع آنهاست، درست بود در این صورت هیچ تحولی در تاریخ نباید به‌وقوع می‌پیوست و برده‌داری تا امروز هم باید پابرجا می‌بود.

درست است که ارسطو برده‌داری را به عنوان یک امر طبیعی توجیه کرد و اندیشه او تا اینجا در خدمت طبقه برده‌دار بود ولی ارسطو با گفتن اینکه اگر کاری کنیم که چرخ‌ها بدون نیاز به بردگان بچرخند در این صورت نیازی به برده‌داری نخواهد بود، راه را برای الغای برده‌داری و پیدایش دموکراسی گشود. ناپلئون کبیر وقتی آلمان را فتح کرد، به دیدار گوته که نامدارترین اندیشمند جهان بود رفت. شخصی به‌نام آکرمن که منشی گوته بود، مذاکرات آنها را نوشته است. هگل به نقل از نوشته آکرمن می‌گوید: وقتی ناپلئون گوته را دید، پس از گفت‌وگو درباره هنرنمایش، حرف مهمی زد به این مفهوم که آنچه در تراژدی قدیمی تقدیر نامیده می‌شد، آن، امروز سیاست است. به عبارت دیگر، تقدیر انسان امروز، سیاست است که گریزی از آن نیست. تمام اندیشه جدید هم همین را نشان می‌دهد و این چیزی بود که به نظر من مارکس به آن توجه نکرد. تقلیل دادن مناسبات سیاسی که گریزی از آن نیست ایرادی بود که مارکس گرفتار آن شد. مارکس انتظار داشت که انقلاب سوسیالیستی در اروپای غربی اتفاق خواهد افتاد ولی اتفاقا در این کشورها به دلیل اینکه تجدد تثبیت شده و مناسبات سیاسی استقلال خود را پیدا کرده بود، انقلاب سوسیالیستی رخ نداد و نمی‌توانست رخ بدهد، علت اینکه چرا انقلاب سوسیالیستی در جایی که مارکس انتظار داشت، اتفاق نیفتاد و در جایی که انتظار نداشت، اتفاق افتاد، این است که در کشورهایی که سوسیالیست شدند به دلیل استبداد حاکم، مناسبات سیاسی به استقلال خود دست نیافت و استبداد، اجازه استقرار دولت جدید را نداد و اصولا نظام تزاری روسیه را نمی‌توان دولت نامید چون دولت یعنی جایی که نمایندگان طبقات و منافع گوناگون براساس مناسبات قدرت، در آن تنش‌ها را کنترل و به مصالحه دست می‌یابند، هرچند همان دولت تزاری نسبت به نظام ما در آن زمان، آنچنان که آخوندزاده پس از دیدن تفلیس ارزیابی کرده، بهشت برین و مهد آزادی و قانون بوده است.

طباطبایی به عنوان آخرین سخن می‌گوید؛ حرف‌های من درباره مارکس در اینجا به پایان می‌رسد اما در واقع آغاز بحث اینجاست که سیاست به‌ناچار تقدیر ماست، نمی‌توانیم که ندانیم سیاست چیست، در مجموعه فرهنگ سنتی ما چیزی به‌نام سیاست نیست جز سیاست به معنی سیاست (تنبیه و تأدیب کردن)، این تقدیر ماست ولاجرم باید جایی (ورای مناقشات رسانه‌ای) یک ارزیابی داشته باشیم و قبل از آن اول باید بدانیم سیاست و مناسبات قدرت در استقلال خود چیست. بنابراین ما نیازمند یک نقد اساسی هستیم تا بتوانیم به آغاز راه برسیم، به نظر من نقد مارکس از این زاویه که مطرح کردیم و تجربه اروپای شرقی و یکی، دو کشورکمونیستی باقی مانده، می‌تواند این موضوع را از طریق مفهوم مخالف به ما نشان دهد، یعنی اگر به نقد جاهایی بپردازیم که در آنجا توجهی به جوهر سیاست نشده، می‌توانیم به آغاز راه برسیم و بتوانیم بحث سیاسی بکنیم. من فکر می‌کنم که راه بسیار طولانی فراروی ماست تا برسیم به اینجا که بپرسیم سیاست چیست.

مصطفی نصیری