شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا

پایان پایان فلسفه


پایان پایان فلسفه

نوشته پیش رو ترجمه بخشی از مقاله ای است تحت عنوان «کارل یاسپرس و آلن بدیو در باب سرنوشت فلسفه» نوشته آلینا فلد استاد دانشکده فلسفه دانشگاه هوفتسرا در نیویورک که در نشریه بین المللی Existenz منتشر شده است

نوشته پیش رو ترجمه بخشی از مقاله‌ای است تحت عنوان «کارل یاسپرس و آلن بدیو در باب سرنوشت فلسفه» نوشته آلینا فلد استاد دانشکده فلسفه دانشگاه هوفتسرا در نیویورک که در نشریه بین‌المللی Existenz منتشر شده است. بخشی که برای ترجمه انتخاب شده اختصاص دارد به تشریح دیدگاه کلی فیلسوف معاصر آلن بدیو در مورد تعریف، سرگذشت و چگونگی ادامه حیات فلسفه در عصر حاضر. تمرکز نویسنده در این بخش مقاله، به نحو بسیار امانتدارانه‌ای معطوف به کتاب مانیفست برای فلسفه بدیو بوده و سعی کرده بدون ارائه برداشت‌های شخصی، تنها به توصیف آرای آلن بدیو بپردازد. هرچند نویسنده در برخی موارد در کلاسیک نشان دادن افکار بدیو اغراق می‌کند و در لحن توصیفاتش، جانب زمان، زبان و زمانه بدیو را وامی‌گذارد.

● امکان، ضرورت و میل فلسفه

بدیو در کتاب مانیفست برای فلسفه، نه‌تنها فلسفه معاصر را ممکن می‌داند بلکه تاکید می‌کند فلسفه در حالت فرجامین نبوده و «در حال گام برداشتن در شاکله مدرن»ی است که توسط دکارت و با پیوند دادن مفاهیم وجود، حقیقت و سوژه به وضعیت فلسفه آغاز شد. بدیو بیان می‌دارد که ضرورت فلسفه نیازمند شرایط معینی است؛ شرایطی که بیرونی و ابژکتیو (اجتماعی، ایدئولوژیک، مذهبی و عرفانی) نبوده و بیشتر عرضی‌اند، مانند رویه‌های حقیقت یکدست و ژنریک علم (ریاضیات)، امر سیاسی (ابداعات سیاسی)، عشق و هنر(شعر).

او استدلال می‌کند افلاطون اولین چهره فلسفی است که نشان داد این رویه‌های حقیقت به نحو موازی در اندیشه، ممکن هستند. خود فلسفه حقایق را ایجاد نمی‌کند بلکه نیاز دارد تا حقایق در هر مرتبه‌ای که ممکن است مورد مطالبه قرار گیرند، وجود داشته باشند. ارتباط بین فلسفه، شناخت و حقیقت چیست؟ بدیو می‌نویسد حقیقت با منشاء رخدادی‌اش برجسته می‌شود و با اینکه شناخت و گزاره‌های صحیح و دانش انباشتی، استلزامی به رخداد و امر نو ندارند اما شرطی ناگزیر برای تحقق حقیقت‌‌اند: «منشاء یک حقیقت، همان منشاء نظام رخداد است... اگر از ابتدا هیچ رخداد (ناب)ی در وضعیت، منضم نباشد، هیچ حقیقتی وجود نخواهد داشت، مگر تنها از جهت انطباق (تصادفی با واقعیت).» بدیو با توجه به این تحلیل‌های هرمنوتیکی از حقیقت به مثابه امری رخدادی (سرشت حقیقت ناهمگن است: حقیقت، معرفت نیست، بلکه «حقیقت حفره‌ای در معرفت ایجاد می‌کند»، ۳۷) رفته‌رفته به سراغ اندیشه و تعریف فلسفه می‌رود و برای انجام این کار، چند تز را برای پاسخگویی به ایرادات مطرح‌شده در مخالفت با فلسفه و امکان آن در پست‌مدرنیته مطرح می‌کند.

▪ تز اول: امروزه ارتباط فلسفه با تاریخش، آن را فلج می‌سازد. در واقع، خمودگی و رکود فلسفه، همانا افلیج ساختن آن در میان تاریخ‌شناسی و بومی‌سازی دوباره است. هدف بدیو متوقف ساختن این روند و واداشتن فلسفه به بازگشت به ریشه‌هایش (رادیکالیزه کردن خود)، اما این بار به طریقی دیگر است.

▪ تز دوم: بدیو از گسست و انفصال فلسفه از حکم تبارشناسانه دفاع کرده و بر آن است که فلسفه باید خود را از تاریخ‌گرایی بگسلد. او بر ضد هایدگر، «به فراموشی سپردن سریع تاریخ فلسفه و همه‌سازبندی نسیان هستی»(ص۱۱۵) را تبلیغ می‌کند. بدیو قصد دارد مثل دکارت یا اسپینوزا، گفتمانی خود- قانونگذار و خود-مشروعیت‌بخش را بنا نهاده و فلسفه را بدون ارجاع به تاریخ و سرنوشتش و بدون توسل به افول متافیزیک غربی تعریف کند.

▪ تز سوم: تعریفی از فلسفه وجود دارد که بدون تغییر در طول تاریخ آن را از سفسطه (آنچه فلسفه نیست اما بسیار به آن شبیه است) متمایز ساخته است. سوفیست‌های مدرن با پیروی از ویتگنشتاین ادعا می‌کنند وضع مقابل و بدیل بنیادین تفکر، آن چیزی است که بین گفتار و سکوت است نه بین صدق (حقیقت) و خطا. به این علت است که بدیو فلسفه معاصر یا پست‌مدرن را به چشم سفسطه نگاه می‌کند. مهم‌ترین ژست سفسطه معاصر، خدشه‌دار کردن ایده حقیقت، در زمان افول روایات سترگ تاریخی، گفتمان مترقی فدیه و جایگزینی آن با ایده قاعده و اتوریته زبانشناختی فرمان و زوال تحرکات یهودی در ذیل قانون است. (ص۱۱۸)

▪ تز چهارم: بنابراین هر تعریفی از فلسفه باید خود را از سفسطه بازشناسد. از آنجا که سوفیست باستان یا پست‌مدرن ادعا دارد که حقیقتی وجود ندارد و مفهوم حقیقت بی‌فایده و مورد تردید بوده و آنچه وجود دارد تنها توافق، قواعد، انواع گفتمان و بازی‌های زبانی است، لذا لازمه یک تعریف برای فلسفه، اتخاذ موضعی در ارتباط با مفهوم حقیقت است. از این رو بدیو تاکید می‌کند «مقوله حقیقت، مقوله مرکزی هر فلسفه‌ورزی ممکن است.»(ص۱۱۹)

در طول قرن بیستم، سه موضع تاریخی استالینیسم در روسیه، فاشیسم در آلمان و پارلمانتاریسم غربی در ایالات متحده و نیز سه مجموعه ایدئولوژیکی فلسفی، شامل ماتریالیسم مارکسیستی- دیالکتیکی، تفکر ‌هایدگری در بعد جنگ‌طلبانه نازیستی و پوزیتیویسم منطقی حلقه وین وجود داشته‌اند که هر سه آنها در مخالفت شدیدشان با شالوده افلاطونی متافیزیک مشترک بودند. تقریرات معاصر بر سر این موضوع توافق دارند که آنچه در تاریخ توسط افلاطون آغاز شده بود به هنگامه پایانی‌اش وارد شده است. (ص۱۲۲) بدیو پایان این پایان را اعلام کرده و می‌گوید می‌توان افلاطونی دیگر را برای پشتیبانی تفکر آینده برگزید. برای مثال این بار افلاطون ِ آپولوژی و محاورات ناسازمند را و نه افلاطونی را که «در کتاب دهم قوانین مانند یک دستگاه سرکوبگر عمل می‌کند». بدیو درگیر تعریف مقوله دقیق فلسفی حقیقت در ارتباط با فلسفه کلاسیک می‌شود.

بر اساس تز اول او، شرایط پیش از واکنش فلسفه متشکل‌اند از ظهور حقیقت در چهار هیئت ریاضیات، هنر، امر سیاسی و مواجهه عاشقانه که این چهار هیئت در واقعیت، مستقل از فلسفه عمل می‌کنند. (ص۱۲۳) فلسفه، تولید حقیقت نیست بلکه عملی برآمده از حقیقت است، چرا که حقیقت باید خلأ بوده و منطقاً و عملاً خالی باشد. عبارت بدیو در باب عمل فلسفی مقوله حقیقت، ذیل اصطلاح «قاپیدن و تصرف» از این قرار است:« از آنجا که مقوله مرکزی فلسفه خلأ است، لذا ذاتاً کاهشی بوده و باید حقیقت را از گیجراهه معنا کسر کند (بیرون بکشد).» (ص۱۲۶)

بر این اساس، فلسفه که مرکزیتش فقدان و حفره است، عبارت است از عمل قاپیدن حقیقت ِ کسرشده از حضور و توالی، و به عبارتی کسرشده از تاریخ و معنا. اما فلسفه همواره وسوسه شده است که عمل خودناظر بر مقوله خالی ِحقیقت را با تولید حقیقت اشتباه بگیرد و تسلیم شدن در برابر این وسوسه، فلسفه را در معرض آن چیزی قرار می‌دهد که بدیو آن را «بلای ناگهان» می‌خواند. اولین قربانی این وسوسه، اندیشه خود افلاطون بود که از ناسازمندی خلاء حقیقت در محاورات اولیه، به نفع تجویزات جنایی قوانین انصراف داد. در این الگو، تاریخ فلسفه جولانگاه بلایای ناگهان مکرر و عمیق‌شونده‌ای بوده است که با رژیم‌های ترور (وحشت) سیاسی قرن بیستم به اوج رسیدند. هرگاه فلسفه خود را به مثابه عمل تهی قاپیدن حقیقت معرفی نکرده و به عنوان روند حقیقت یا حالتی از حقیقت و در واقع امری سرشار از حقیقت مطرح شود، بلای ناگهان به بار خواهد آمد. بلای ناگهان فلسفه به معنای بیان جذبه مکان، تقدس اسم و وحشت است. بنابراین، کثرت و ناهمگنی حقایق، به جولانگاه منفردی از حقیقت که مجازاً مورد دلالت قرار گرفته، فروکاسته شده است.

در مورد افلاطون، جولانگاه منحصر به فرد حقیقت، مکان معقول است. کثرت اسامی حقیقت مثل قضایا، اصول، بیانات، احکام، زیبایی و قوانین، محدود شده است به یک اسم منفرد ناب سرمدی، یعنی تقدس‌بخشی به اسم یا جسم‌بخشی به مقوله حقیقت. برای افلاطون، این تقدس‌بخشی، بیش‌تعیین‌کننده مثال خیر است. وقتی خالی بودن حقیقت آشکار شود و بنابراین آنچه بیرون از حضور حقیقت است از بین رفته و خنثی شده باشد، آنگاه وحشت، همراه با قانون مرگش حاصل خواهد شد. بدیو استالینیسم، سوسیالیسم ملی (نازیسم) و دموکراسی پارلمانی امپریالیستی را به مثابه نمونه‌های اصلی «بلای ناگهان» واقعی و تاریخی قرن بیستم مورد اشاره قرار می‌دهد که همواره با خود برهانی فلسفی برای ایجاد جذبه، تقدس و وحشت به همراه دارند؛ وحشتی که ابتدا برای غربیان، یهودیان و کمونیست‌ها و پس از جنگ سرد، برای غیرغربیان، مهاجران و شورشیان فرامنطقه‌ای ایجاد می‌شود. بنابراین، فلسفه باید راه خود را مابین سفسطه و دگماتیسم پیش گیرد.

سوفیست در مواجهه با وحشت حاصل از برهان‌های فلسفی تولیدشده توسط بلای ناگهان دگماتیک تمرکزگرایی و اردوگاه‌های استالینیستی قرن بیستم، وجود حقیقت و امکان دستیابی به وجود بماهو وجود را انکار می‌کند.

فیلسوف در حالی که از وسوسه «بلای ناگهان» افراط دگماتیسم اجتناب می‌کند، باید به انکار حقیقت توسط سوفیست واکنش نشان دهد. دگماتیست، خلاء عملی حقیقت را با وجودبخشی خلط کرده و فلسفه را از عملی عقلانی، به گونه‌ای منشائیت تبدیل می‌کند. دگماتیست همچنین‌خلاء عمل قاپیدن را با جذبه یک جایگاه منحصر به فرد حقیقت پر کرده، یکی از اسامی حقیقت را بیان کرده و حالتی وحشت‌انگیز از حقیقت داشتن را پیشنهاد می‌کند. تاریخ فلسفه، تاریخ شکست دگماتیک تفکر و ترک اخلاق فلسفی است. این روند با ظهور رژیم‌های ترور(وحشت) قرن بیستم که به فلسفه آسیب‌های جدی وارد آوردند به اوج خود رسید و این امر سبب بروز و توجیه اعتراضات و ایرادات سوفیست‌ها و به ویژه سوفیست‌های پست‌مدرن (به فلسفه) شد.

(فلسفه سفسطه‌آمیز و پست‌مدرن معاصر، با صحه گذاشتن بر بازی‌های زبانی، ساختارگشایی، سست‌‌اندیشی، ناهمگنی علاج‌ناپذیر، متفاوت و تفاوت‌ها، تباهی عقل، قطعه یا گفتمان گسسته، فلسفه را به بن‌بست می‌کشد.) (ص۱۳۵) بدیو به امکان و آینده فلسفه ایمان دارد؛ فلسفه‌ای که مقوله مرکزی‌اش بنا به تعریف او خلاء حقیقت بوده و فلسفه‌ای که در محاورات ناسازمند افلاطونی وجود داشته است. این طرز بینش، به همان اندازه که ضدسوفیستی است، ضددگماتیک نیز هست. بدیو بر امکان، ضرورت و میل فلسفه تاکید داشته و می‌گوید: «فلسفه باید به مثابه آنچه هست نمود یابد: گشایش درخشان سرمدیت و (به مثابه) تعهدی برای تفکر.» (ص۱۳۷)

آلینا فلد

ترجمه: وحید جعفرزاده‌درزی



همچنین مشاهده کنید