جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

طعم مهاجرت های دلبرانه


طعم مهاجرت های دلبرانه

من ۲۹ سال از چهل و شش سالگی ام را در تهران گذرانده ام جایی دور از زادگاهم یعنی لنگرود این مهاجرت برای من نتایج مثبتی داشت

من ۲۹ سال از چهل و شش سالگی‌ام را در تهران گذرانده‌ام؛ جایی دور از زادگاهم یعنی لنگرود. این مهاجرت برای من نتایج مثبتی داشت. اگر در شهر کوچک خودم، لنگرود (جایی بین لاهیجان و رودسر) زندگی می‌کردم و می‌ماندم، نمی‌توانستم بنویسم و در زمینه تئاتر کار کنم؛ هرچند یکی از دلایل این اتفاق، اشکالی است که در کشور ما وجود دارد؛ زیرا کشور ما تمرکزگراست و در تهران بیش از هر جای دیگری، امکان فراهم کردن عرصه‌های گوناگون هنری ممکن است.

اگرچه ترک کردن لنگرود در شانزده ، هفده سالگی و اقامت در تهران برایم نتایج شغلی خوبی داشت، ولی اصلا انکار نمی کنم که من از لحاظ روحی هنوز هم که هنوز است برای جایی که در آن متولد و بزرگ شده ام، برای آن منطقه، برای آن آب و هوا و برای آن طبیعت دلتنگ می شوم. هنوز هم باور دوری من از آن طبیعت بکر و زیبا، برایم دشوار است.

ای کاش وضع جوری نبود که من الان تهران باشم و این حسرت همیشگی همراهم باشد. این حسرت را در نوشته هایم نیز به نحوی نشان می دهم. اگرچه نوشته هایم معمولا به لنگرود و گذشته ام اشاره دارد، ولی بیشتر آنها زندگی در تهران را به تصویر می کشند.

چیزهایی که می نویسم، همه درباره شهری است که آنجا زندگی می کنم. در هر صورت من نوشتن را از ۲۹ سال پیش در تهران آغاز کردم و این شهر با وجود تمام پیچیدگی هایش موضوع و محل مناسبی برای نوشتن بوده است. اکنون دیگر به خودم حق نمی دهم که صرفا درباره لنگرود بنویسم. هرچه باشد من سال هاست از این شهر دور شده ام و کسی باید درباره لنگرود بنویسد که اکنون در آن زندگی می کند.

مهاجرت​ ویژگی ها و اقتضائات خاص خودش را دارد. مثلا آن روزهای اول اقامتم در تهران، نوشته هایم را به یکی از دوستان تهرانی ام می دادم تا آنها را بخواند. نوشته هایم لهجه داشت و دوستم ایرادهایم را می گرفت. من باید به فارسی می نوشتم، آن نوع فارسی ای که مخاطب اصلی من در تهران حرف می زند و آن را می فهمد.

وقتی از آن شهر کوچک به این شهر بزرگ آمدم، در شلوغی شهر گم شدم و این گم شدن برای من لذتبخش بود. خاصیت شهرستان های ما، به خاطر کم بودن جمعیتشان، این است که همه حواسشان به یکدیگر هست و کسی از این قاعده مستثنا نیست. تهران مثل اقیانوسی بود که من در آن گم شدم. این تنهایی برای من لذتبخش بود. اگر همین الان تمام شرایط برای رفتن من به لنگرود فراهم شود، خودم را بیش از اینها پنهان خواهم کرد، ولی تهران نیازی به چنین پنهان کردن ها ندارد. آنقدر که انباشتگی جمعیت در این شهر زیاد است و ما در آن گم می شویم.

یکی دیگر از ویژگی های مهاجرت این است که ما بخشی از هویت خودمان را در زادگاهمان جا می گذاریم. کسی که در جایی هویت مشخصی پیدا می کند، برایش سخت است به جایی برود که هیچ هویتی در آنجا ندارد. راستش من هنگام اقامتم در لنگرود، همیشه خودم را قایم می کردم. به همین خاطر هویت خاصی را از دست ندادم، ولی دوستانی دارم که در لنگرود اعتبار شغلی یا خانوادگی یا هر چیز دیگری دارند و به همین دلیل حاضر نیستند به تهران بیایند.​ من همیشه فکر می کنم​ مهاجرت برای عزیزانی چون بهرام بیضایی و محمد رحمانیان و مهتاب نصیرپور، چقدر سخت بوده است؛ زیرا اینان در کشور خودشان هویت معتبری داشتند. به نظرم گم شدن برای اینان آنقدرها هم لذتبخش نبوده است.

محمد یعقوبی

نویسنده و کارگردان تئاتر