چهارشنبه, ۱۲ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 1 May, 2024
مجله ویستا

مهمان ما باشید


مهمان ما باشید

مرد در ابتدای کوه ایستاد و نفسی عمیق کشید, می خواست با این دم آرامش محیط را یکجا فرو دهد و با بازدم هر آنچه فکر مزاحم و پریشان است بیرون ریزد

مرد در ابتدای کوه ایستاد و نفسی عمیق کشید، می خواست با این دم آرامش محیط را یکجا فرو دهد و با بازدم هر آنچه فکر مزاحم و پریشان است بیرون ریزد. از کار خسته بود و از شهری که روز به روز فرسوده ترش می کرد. اگــــر از آبرویش نمی ترسید کارش تمام نشده همه چیز را رها می کرد و از این شهر می رفت. شهری که در آن خاطره ای جز خستگی و کسالت نداشت.

در کوه همه چیز نویدبخش بود. صدای پرندگان که آوازهای صبحگاهی می خواندند؛ برگ های به شبنم نشسته درختان و نسیم خنکی که شوق حرکت را زنده می کرد.

مرد هر چند قدم یکبار برمی گشت و پشت سرش را نگاه می کرد: منتظر همسر و پسرش بود که پایین کوه استراحت می کردند و قرار بود کمی پس از او راه بیفتند.

در کمرکش کوه صدایی شبیه ناله شنید، سگی کنار پایش ناله می کرد. خم شد تا بهتر ببیند. پای سگ زخمی شده بود و با چشمانش از او کمک می خواست. مرد در کوله اش تکه ای پارچه پیدا کرد و با داروهای همراهش مرهمی درست کرد و زخم سگ را بست؛ لقمه صبحانه اش را نصف کرد و جلوی سگ گذاشت. سگ با حق شناسی به مرد خیره شد و با زبانش نوک انگشتانش را لیس زد. مرد دستی به سر سگ کشید و نگاهش به دره روبرو افتاد، دره یکدست سبز بود، درختان تنومند گردو شاخه به شاخه هم داده بودند و چتر سبزی بر سر دره کشیده بودند. صدای رودخانه از پایین دره شنیده می شد و نسیم شاخه های درختان را تکان می داد. در حرکت برگهای گردو مرد متوجه شیروانی های سفیدی شد که به زحمت از لابه لای شاخه های تو در تو دیده می شدند.

با تعجب فکر کرد شهری آنجاست. شیروانی های سفید با حرکت شاخه ها پنهان و پیدا می شدند به نظر می رسید می خواهند پشت درختان گردو پناه بگیرند. شهر مرموزی به نظر می رسید. مرد حساب کرد راه زیادی تا شهر نیست. می تواند سریع برود و تا آمدن همسر و پسرش برگردد. با خودش گفت: اگر کوله ام را کنار سگ بگذارم می فهمند که جایی همین نزدیکی هایم و منتظرم می مانند.

دستی به سر سگ کشید و دره را سریع پایین رفت.

راه سرازیری بود و مرد زودتر از آنچه فکر می کرد به خانه هایی با شیروانی های سفید رسید. دو درخت گردوی بزرگ به سان دروازه جلوی شهر بودند. درخت ها گردوهایی بزرگ و سبز داشتند، مرد با خودش فکر کرد تا به حال چنین گردوهای بزرگی ندیده است و هوس کرد چند تایی از آنها را بچیند. همان لحظه چشمش به مردی با بلوز و شلوار سفید افتاد. مرد سفیدپوش با لبخندی مهربان سلام کرد و با او دست داد و کیسه ای که در دستش بود را به او تعارف کرد و گفت: این گردوها را تازه چیده ام. مطمئنم که گردویی به تردی گردوهای ما نخورده اید.

مرد با خجالت تعارف مرد سفیدپوش را رد کرد. مرد انگار ذهنش را خوانده بود که اصرار کرد و گفت: تا اینجا که آمده اید بیایید منزل ما و صبحانه را مهمان ما باشید، خوشحال می شویم. و از روی رفاقت ضربه آرامی به پشت مرد زد. مرد احساس کرد کنار دوستی قدیمیست و نمی تواند به او نه بگوید. از یک سو می ترسید زن و پسرش نگران شوند و از سوی دیگر مشتاق بود این شهر راز آلود را از نزدیک ببیند.

کمی تأمل کرد و سپس به سمت دعوت مرد به راه افتاد. در طول راه از چیزهایی که می دید تعجب می کرد. خیابان های شهر از تمیزی برق می زدند. از کنار هر درختی که رد می شد، شاخه های درختان به سویش خم می شدند. انگــــار می خـــــواستند میوه هایشان را به او تعارف کنند. صدای رودخانه و آواز پرندگان با ریتمی همگون فضای شهر را پر کرده بود. درهای همه خانه ها باز بود و کلید همه خانه ها به روی درها بود. بچه های تمیز و مؤدب، شاد و آرام در خیابان ها بازی می کردند و با دیدن آنها فوراً کناری می ایستادند و سلام می کردند و به او پیشتر از مرد سفیدپوش سلام می گفتند، انگار که او شخص مهمی باشد. مردان و زنانی که از خیابان می گذشتند با دیدن آنها به سمتشان می آمدند با رویی گشاده و لبخندی ابدی سلام و احوالپرسی می کردند و به اصرار به مرد می گفتند:" مهمان ما باشید، مهمان ما باشید، "و او با حیرت به آنها می گفت که پیش از آن دعوت مرد سفیدپوش را پذیرفته است.

مهمان ما باشید، این ریتم همراه با آواز پرندگان و صدای رودخانه موسیقی شهر بود. مرد احساس سبکی خاصی می کرد، به وجد آمده بود و دوست داشت دعوت همه آدم های آن شهر را بپذیرد و برای همیشه در کنارشان باشد.

در خانه مرد سفیدپوش همه چیز ساده بود و تمیز، بچه های مرد سفیدپوش با شوق و مهربانی از او استقبال کردند. گویی خویشاوندی قدیمی و دوستی بسیار عزیز به دیدنشان آمده است. همسر مرد سفیدپوش سفره با سلیقه ای چید و از او پذیرایی مفصلی کرد، هیچکس از او سؤالـــی نمی کرد و او نیز سؤالی به ذهنش نمی رسید. همه چیز آشنا بود و سبک. گفتگوهایی آرام و بی دغدغه. مرد دوست داشت تا می تواند این دیدار را طولانی کند، اما نگران بود که مبادا همسر و پسرش منتظر مانده باشند و از مرد سفیدپوش خواهش کرد که اجازه بدهد تا به دنبال آنها برود و با آنها به آن جا برگردد.

همسر مرد سفیدپوش شالی سفید را به رسم هدیه به مرد داد تا برای همسرش ببرد و پسر او صندل های چوبی دست سازی را برای پسرش سوغات فرستاد. مرد می خواست گردوها و هدایا را همان جا بگذارد تا با زن و پسرش دوباره برگردند، اما مرد سفیدپوش گفت که اینها را به عنوان تحفه از طرف ما ببرید. دست خالی نروید.

مرد احساس می کرد که توان مخالفت با مرد سفیدپوش را ندارد و سری تکان داد. از خانه خارج شدند. مرد سفیدپوش، همسرش و فرزندانش در مشایعت با او می آمدند و مرد ناگهان دید که عده زیادی از مردم شهر نیز همراه با آنها تا درخت های گردو برای خداحافظی آمده اند. مرد از این همه محبت آنها خجالت زده شد و سریع خداحافظی کرد و سعی کرد به سرعت از پشت دره بالا برود تا آنها بیشتر از این برای بدرقه اش نایستند. در طول مسیر چند بار ایستاد و برایشان دست تکان داد و آنها با لبخند با او خداحافظی کردند. تا جایی که دیگر دیده نمی شدند و مرد دیگر به پشت سرش نگاه نکرد و با سرعت به سمت بالا رفت و زن و پسرش را دید که هراسان دور و بر کــوله اش را می گردند. از سگ خبری نبود.

از دور صدایشان زد و سریع خودش را به آنها رساند. همه چیز را برایشان تعریف کرد، هدایایشان را داد و گفت که با او به شهر شیروانی های سفید بیایند. زنش گفت زشت است که با دست خالی به دیدن آنها بروند. و گفت که بهتر است برگردند خانه، لباس های تمیز و درخور مهمانی بپوشند و با هدایایی مناسب به دیدن آنها بروند تا محبت شان را جبران کنند. مرد حرف زنش را پسندید و با عجله به سمت خانه حرکت کردند.

در راه زنش گفت که خوب است به خانه که رسیدند، خواهرها و برادرهایشان را نیز دعوت کنند و با آنها به شهر مرد سفیدپوش بروند. مرد با این فکر موافق نبود، اما زنش اصرار کرد و مرد با اکراه تسلیم شد.

به خانه که رسیدند، سریع خواهرها و برادرها و بچه هایشان را خبر کردند و تا همگی حاضر شوند، وقت نهار شده بود. دور هم نهار خوردند و بعد دسته جمعی با چند بسته هدیه از کوه بالا رفتند. برای دیدن شهر، شهری که مرد تعریفش را کرده بود و هدایایش را همه دیده بودند.

اما وقتی به کمرکش کوه، جایی که مرد کوله اش را گذاشته بود، رسیدند، در شیب دره درختان تناوری ندیدند که در پناهشان بتوانند شهری با شیروانی های سفید را پنهان کنند. تک و توک درختانی به چشم می خورد و فضای بین شان خالی خالی بود. همراهانش می گفتند که در این نقطه همیشه همین منظره را دیده اند و شاید آنها راه را اشتباه آمده اند. اما مرد مطمئن بود که صبح کنار همین تخته سنگ پای سگ را بسته است و از همین دره پایین رفته است.

به پیشنهاد چند نفر، دو سه نفری تا بالای کوه رفتند و دوباره به پایین برگشتند و گفتند که دیگر هیچ دره ای در کوه نیست و همه خسته و نا امید به سوی خانه هایشان به راه افتادند. اما مرد کلافه بود. شک داشت. فکــــر می کرد خــــــوب نگاه نکرده اند. همراهانش را جا گذاشت و دوباره بالا رفت. وجب به وجب کوه را گشت. هیچ خبری نبود. تا انتهای دره را پایین رفت، خبری نبود که نبود. غروب شده بود و باید بر می گشت. با افکاری درهم و پریشان به خانه برگشت. زنش دلداری اش داد و گفت که حتماً اشتباهی شده، فردا با هم می روند و پیدایش می کنند.

صبح فردا دوباره با زنش تمام کوه را گشت اما هیچ اثری از درخت های گردو و شیروانی های سفید نبود. حتی اگر سگ زخمی را هم می دیدند آرام می شدند، اما هیچ کجا سگی هم نبود. روزها و روزها گذشت و مرد هیچ کاری نمی کرد جز اینکه هر روز صبح به کوه می رفت و می گشت و همه کوه های منطقه را هم وجب به وجب گشته بود اما بی فایده بود.

اطرافیان مرد به زنش سفارش کردند که او را به دکتر ببرد. همه او را به خیالبافی و بیماری متهم می کردند. زنش هدایا را نشانشان می داد و آنها هم پوزخند می زدند و می گفتند از کجا معلوم اینها از کجا آمده است.

مرد را به دکتر بردند. دکتر به زن مرد سفارش کرد که سرش را گرم کند و نگذارد که هیچ جور به کوه برود و به هیچ وجه راجع به کوه با او حرف نزند. زن تمام مدت در خانه بود و نمی گذاشت که مرد از خانه بیرون برود. با پسرش سعی می کردند که حواسش را پرت کنند. اما کافی بود تا لحظه ای از او غافل شوند تا مرد به سمت کوه برود و جستجویش را از سر بگیرد.

سال ها پیش در شهر، مرد روشن بینی بود که به راز همه چیز واقف بود. مرد روشن بین سال ها بود از دنیا رفته بود و خانه اش در دل کوه خالی مانده بود. گاهی پسرش به آنجا می رفت و می گفتند که او هم از بعضی رازها خبر دارد. مردم به زن گفتند که او را پیدا کند و شوهرش را پیش او ببرد. اما زن هر چه گشت نتوانست پسر مرد روشن بین را پیدا کند و ناامید از همه جا مریض شد. و از مرد خواست که از کارهایش دست بردارد و گفت که اگر یک بار دیگر، فقط یک بار دیگر به کوه برود، او را نخواهد دید. اما مرد باز هم به کوه رفت و وقتی برگشت زن و پسرش رفته بودند.

مرد فکر کرد مهم نیست. وقتی شهر را پیدا کنم آنها هم بر می گردند و باز هم به جستجویش ادامه داد. ماه ها گذشت و مرد تنها و تنهاتر شده بود. هر چه پیدا می کرد می خورد و روزها بود که حتی خانه هم نرفته بود، کسی آن جا منتظرش نبود.

یک روز سحر به طور اتفاقی از کنار خانه مرد روشن بین می گذشت که دید چراغی روشن است. با تعجب پشت در رفت و احساس کرد که کسی در خانه است. با احتیاط چند ضربه به در زد و وقتی در باز شد از شدت حیرت فریاد کشید: مرد روشن بین.

پسر مرد روشن بین لبخندی زد و گفت که پدرش سال ها پیش فوت شده و او را به داخل دعوت کرد. او بی نهایت به پدرش شبیه شده بود.

مرد داستان خودش را برای پسر مرد روشن بین گفت. پسر با دقت به حرف های مرد گوش کرد و در پایان فقط آهی کشید و هیچ نگفت. مرد گفت که شنیده است رازهای زیادی می داند. پسر مرد روشن بین پرسید مطمئن است درست دیده؟ آیا خیال نکرده است؟ مرد گفت که مطمئن است.

پسر مرد روشن بین گفت که چند روز پیش از مرگ پدرش از او درباره این شهر شنیده است. پدرش به او گفته که این شهر، شهر نامرئی است و پانزدهم هر ماه پیش از طلوع صبح برای کسانی ظاهر می شود که دلی را شاد کرده باشند و این شهر برای آنها تا ابد مرئی می شود و آنها می توانند همیشه در آن شهر رفت و آمد کنند.

مرد با تعجب به پسر مرد روشن بین خیره شد و گفت: «پس چرا، چرا من دیگر هرگز ندیدمش؟»

پسر مرد روشن بین گفت: "پدرم می گفت دیدن این شهر یک راز بزرگ است و کسی که آنجا می رود نباید با هیچ کس درباره این راز حرف بزند وگرنه هیچ گاه، هیچ گاه این شهر را نخواهد دید."

مرد درمانده به دیوار تکیه داد. چشم هایش هیچ چیز را نمی دید و گوش هایش چیــزی را نمی شنید و تنها این صدا در ذهنش تکرار می شد: مهمان ما باشید... مهمان ما باشید.

رودابه کمالی



همچنین مشاهده کنید