یکشنبه, ۲۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 12 May, 2024
مجله ویستا

ازدواج نوروزی


ازدواج نوروزی

فروشنده تابلو را توی دستش جابه جا کرد و گفت سلیقه تون بیست بیسته خانوم همینو کادو کنم

فروشنده تابلو را توی دستش جابه‌جا کرد و گفت:

- سلیقه‌تون بیست بیسته خانوم! همینو کادو کنم؟

زن کمی چشم‌هایش را تنگ کرد و به تابلو خیره شد، به نظرش رنگ سیاه حاشیه تابلو زیادی غمگین بود. همیشه انتخاب کردن برایش سخت بود، سرش را برگرداند و گفت:

- مهوش! بیا ببین این خوبه؟

مهوش دختر ۲۸ ساله‌اش بود، دختری کم حرف، آرام و البته تودار.

- خوبه! همین خوبه! چقد سخت می‌گیری مامان! می خوایم یه کادو بدیم اینقد خودت رو اذیت نکن.

زن سرش را تکان داد و فروشنده سریع از زیر میز کادوی صورتی رنگی را درآورد و بدون این‌که نظر زن را بپرسد سریع کادویش کرد و گذاشت روی میز. کمی سر قیمت چک و چانه زدند و بعد مهوش تابلوفرش را گرفت و از مغازه بیرون آمدند و سوار ماشین شدند. دم غروب بود و خیابان در آخرین روزهای اسفند ۸۳ شلوغ‌تر از هر وقت دیگری بود دست فروش‌ها همه جا بساط کرده بودند.

- تو رو خدا ببین این کجا وایستاده روسری می‌فروشه! راه رو بند آورده با بساطش!

- چیکارش داری مهوش! این هم باید روزیش در بیاد دیگه!

ماشین که نزدیک مرد دست‌فروش شد سرش را نزدیک آورد و داد زد:

- خانوما روسری اصله! بیا بخر عید سرت کن برو سفر صفا کن!

مهوش بدون این‌که نگاهی به او بیندازد راهش را ادامه داد. همیشه از رانندگی کردن توی شلوغی جمعیت بدش می‌آمد، می‌ترسید به کسی بزند، با آن‌که شش سال بود پشت رل می‌نشست ولی هنوز کابوس تصادف و پلیس داشت باران ریزی شروع به باریدن کرده بود و داشت تن کثیف شهر را می‌شست، از توی شلوغی جمعیت داشتند بیرون می‌آمدند مردی گوشه خیابان ماهی‌های قرمز را توی تنگ‌های بزرگ و کوچک گذاشته بود و کنارش انواع و اقسام سبزه‌های سفره هفت سین را هم چیده بود.

- وایستا مهوش! یه سبزه بخریم!

- واسه چی مامان؟ خودمون که داریم؟

- می‌‌گم وایستا!

مهوش راهنما را زد و گوشه خیابان ایستاد.

- تو برو مامان! اینجا پارک ممنوعه پلیس میاد جریمه‌مون می‌کنه. زود بیا مامان. اگه اومدی نبودم می‌رم اونور خیابون وامیستم.

مادر زیر نم نم باران به سمت مرد فروشنده رفت، چند سبزه را ورانداز کرد و یکی از آنها را از دور به مهوش نشان داد مهوش بدون این‌که خوب ببیند الکی سرش را تکان داد یعنی همین رو بخر! مادر پول را داد و آمد سوار شد، سبزه را گذاشت روی صندوق عقب و گفت:

- اینو واسه تو خریدم به این نیت که بختت باز بشه و سال دیگه خونه شوهر خودت سبزه درست کنی واسه سفره هفت سین!

مادر خندید ولی مهوش چیزی نگفت. حتی دوست نداشت در این مورد شوخی کند، خودش را سپرده بود دست تقدیر هرچه باداباد! جوان‌تر که بود فکر می‌کرد می‌تواند طبق قاعده و بر اساس شرایطی که خودش تعیین می‌کند شوهرش را انتخاب کند، درست مثل فرمول‌های ریاضی که توی دبیرستان و دانشگاه استادانه حل می‌کرد، ولی حالا که ۲۸ سالش شده بود دیگر آن دل و دماغ قبل را نداشت، حس می‌کرد زندگی از هیچ قانون خاصی پیروی نمی‌کند. شاید حق با مادر بود که می‌گفت قسمت هر چی باشه همون می‌شه! قبلا وقتی این حرف را مادر می‌زد آتش می‌گرفت.

- قسمت کدومه مامان! این اسمیه که آدما روی ناتوانی خودشون می‌ذارن! وقتی یه نفر عرضه نداره تلاش کنه، بجنگه واسه چیزی که دوست داره، تن می‌ده به چیزی که دیگران واسش ساختن بعد اسمش رو می‌ذاره دست تقدیر و سرنوشت و پیشونی نوشت! من ثابت می‌کنم که اینا همه‌اش خیالاته!

خیلی سعی کرد که ثابت کند اما انگار بخت با او یار نبود، بار اول وقتی دکتر پژواک به خواستگاری‌اش آمد حس کرد که او بهترین گزینه برای ازدواج است، بالاخره داشت حلقه ازدواج‌های فامیلی کسل‌کننده توی فامیل را می‌شکست، ازدواج دختر عمو پسرعمو، پسر دایی و دختر خاله، پسر عمه و دختر عمه و .... بابا مخالف بود.

- ببین مهوش! تو چیت از دخترای دیگه فامیل بالاتره که اینجوری داری تو آسمونا پرواز می‌کنی و محل پسرای فامیل نمی‌ذاری؟ شاهین چشه؟ پسردائیته باشخصیته، تحصیل کرده است، خوش‌تیپه می‌شناسیمش، از بچگی توی همین خانواده بزرگ شده، چشه که تو می‌خوای بری زن استادت بشی؟ می‌خوای چی رو ثابت کنی دختر؟ اگه تو لیسانسی، اکرم فوق‌لیسانس بود و زن کورش پسر عموش شد، الان هم خوش و خرم دارن زندگی‌شون رو می‌کنن! دست بردار دختر!

این حرفا فایده نداشت، مهوش تصمیمش را گرفته بود، درست یک هفته بعد از این‌که مدرک لیسانس ریاضی‌اش را گرفت دکترپژواک به خواستگاری‌اش آمد،جوان‌ترین استاد دانشگاه که دل خیلی‌ها را برده بود اما خودش دلش پیش مهوش گیر کرده بود، بعد از کلی ماجرا و حرف و حدیث عقد کردند ولی هنوز سه ماه از عقدشان نگذشته بود که از هم جدا شدند، دکتر پژواک دوست نداشت زنش بیرون کار کند! وقتی مهوش بعد از کلی دوندگی می‌خواست با مدرک لیسانسش توی یک شرکت مهندسی استخدام شود دکتر پژواک مخالفت کرد.

- ببین مهوش! من اصلاً به کار بیرون برای زن اعتقاد ندارم. من به اندازه کافی درآمد دارم و اگر لازم باشه بیشتر کار می‌کنم.

- جانم؟ چی گفتی وحید؟! تو که تا قبل از عقد می‌گفتی به استقلال همسرت احترام می‌ذاری!

- شرایط فرق کرده؟

مهوش مثل اسپند روی آتش شده بود.

- چی فرق کرده؟ من و تو الان زن و شوهریم، تو دیگه استاد ریاضی من نیستی وحید! من به خاطر تو کلی حرف شنیدم پشت کردم به خیلی‌ها توی فامیل که چی؟ که شوهرم استاد دانشگاهه! ما درک متقابل داریم! به خدا زن مهدی پسر عموم شده بودم که مکانیکه این حرف رو نمی‌زد!

موضوع با همین جر و بحث کوچک شروع شد ولی بیخ پیدا کرد، دکتر پژواک کوتاه نیامد و مهوش از او سرسخت‌تر به هیچ وجه قبول نکرد و ازدواج نکرده طلاق گرفتند. تا چند ماه توی خانه خودش را حبس کرد، کار شرکت از دستش رفت و از آن بدتر به سوژه‌ای توی فامیل تبدیل شد، بعضی از دخترهای فامیل که ازدواج کرده بودند با لحنی که خوشحالی تویش موج می‌زد به او می‌گفتند:

- حالا چیزی نشده! اون اصلاً لیاقت تو رو نداشت، دختری مثل تو یه خورده دور و برش رو نگاه کنه می‌بینه کلی گزینه خوب برای ازدواج داره.

سال بعد به پیشنهاد خاله‌اش جواب رد داد که او را برای شادمهر پسرش می‌خواست حالا بعد از چهار سال که شادمهر ازدواج کرده بود و خانه خریده بود آمده بودند برای او کادو بخرند، مهوش حس عجیبی داشت روی صندلی پشتی کنار سبزه‌ای که مادر خریده بود، تابلو فرشی بود که برای خانه شادمهر خریده بودند، توی دلش فکر کرد شاید اگر با شادمهر ازدواج کرده بود حالا مادر این تابلو را برای او می‌آورد. بعد از شادمهر سه خواستگار دیگر را توی فامیل و یکی از همسایه‌ها را جواب کرده بود، کم کم این حرف بین در و همسایه و فامیل رد و بدل شد که:

- بیچاره! از وقتی توی عشقش با اون استاد دانشگاهش شکست خورد دیگه نمی‌تونه به کسی دیگه فکر کنه! دیگه نمی‌خواد ازدواج کنه، می‌خواد به پای این عشق بسوزه!

آنقدر این حرف را گفتند و گفتند که همه باورشان شد و دیگر هیچ‌کس رغبت نمی‌کرد به خواستگاری او بیاید، بعضی اوقات دلش می‌خواست وسط یک مهمانی بلند شود و بگوید:

- به خدا اشتباه می‌کنید! من اصلاً به دکتر پژواک فکر نمی‌کنم فقط می‌خوام خودم کسی رو که باید باهاش ازدواج کنم انتخاب کنم، همین!

اما این کار نشدنی بود. همین‌طور که رانندگی می‌کرد همه این افکار توی ذهنش هجوم می‌آوردند، بیست و شش فروردین که می‌آمد درست ۲۸ سالش می‌شد، حالا رکورد پیرترین دختر فامیل را که ازدواج نکرده بود از آن خود کرده بود. چقدر از این مقایسه‌ها بدش می‌آمد، ولی کاری نمی‌شد کرد همین حرف و حدیث‌ها و رکوردشکنی جسته و گریخته به گوشش می‌رسید. توی همین فکر و خیال‌ها بود که از پشت سرش صدایی آمد، حس کرد که تابلو افتاده است سرش را برگرداند که نگاه بکند، یک دفعه صدای مادر گوشش را پر کرد.

- واااااااااااااای! مهوش....

جیغ مادر با صدای بلند برخورد چیزی با ماشین قطع شد، هول شد و پایش را روی ترمز گذاشت، با آن‌که سرعتش خیلی زیاد نبود ولی وقتی وسط خیابان ترمز کرد از پشت یک ماشین محکم کوبید توی سپر عقب. وحشت کرده بود و نمی‌دانست چه اتفاقی افتاده است، حدس می‌زد به کسی برخورد کرده باشد اما چیزی نمی‌دید، سرش را از توی شیشه برد بیرون و دید یک نفر با لباس پلیس راهنمایی رانندگی کف خیابان افتاده است.

- خدا مرگم بده! مامور پلیس رو زدی! فرار کنیم مهوش!

مادر هول شده بود و نمی‌دانست چکار کند و همین‌جوری این را گفت، خیابان فوری شلوغ شد، مهوش هر کاری می‌کرد از بس دستش می‌لرزید نمی‌توانست کمربند ایمنی‌اش را باز کند.

- پیاده شو خانم مهندس! پلیس رو زدی وای وای وای!

این را پسر جوانی که ماشینش را جفت او پارک کرده بود با خنده گفت، تا کمربند را باز کرد و خواست پیاده شود چند نفر، مامور پلیس را سوار ماشین کردند، صورتش خون‌آلود بود و به سختی نفس می‌کشید، مهوش هر کاری می‌کرد نمی‌توانست ماشین را روشن کند پسر جوانی که مامور را سوار کرده بود گفت:

- خانم! جاتون رو با من عوض کنید.

این را گفت و سریع ماشین را روشن کرد و به طرف بیمارستان گاز داد. مهوش مثل بید می‌لرزید، وحشت تصادف یک‌طرف این‌که مامور راهنمایی رانندگی را زیر گرفته بود طرف دیگر! توی دلش به شادمهر و تابلوی لعنتی‌اش هزار بار بد و بیراه می‌گفت، حال مادر هم بهتر نبود، به زحمت شماره خانه را گرفت و دست و پا شکسته خبر را به بابا داد.

- تو رو خدا سند خونه رو بیار، سند مغازه بهادر و داداشت رو هم بیار! مامور رو زیر گرفته چند تا سند حتما می‌خوان!

- نگران نباشید خانوم! چیزی نیست ایشالا کار به اونجا نمی‌کشه، تصادف کرده قتل که نکرده!

پسر جوان بدون این‌که سرش را برگرداند با دست‌هایی که هنوز خون رویش تازه بود فرمان را می‌چرخاند خیلی سریع مامور مصدوم را به بیمارستان رساندند و به بخش اورژانس بردند، مامور پلیس بیست و چند ساله بود، چشم‌هایش را باز کرده بود ولی درد می‌کشید، پسر جوان خواست خداحافظی بکند و برود که یکی از کارمندهای بیمارستان جلویش را گرفت.

- کجا؟ زدی مامور پلیس رو زیر گرفتی می‌خوای در بری؟ واستا تا مامورا بیان!!

- نه آقا اشتباه می‌کنید من راننده نبودم!

- راننده نبودی؟ حتما می‌خوای بگی این مادرمون راننده بوده! ها؟خودم دیدم خودت داشتی رانندگی می‌کردی مامور رو آوردی تو بیمارستان! از جات تکون نخور تا مامور مربوطه بیاد! زنگ زدیم کلانتری الان میان! ! تکون بخوری به حراست میگم‌ها!

مرد بد پیله‌ای بود، حتی وساطت مادر و مهوش هم افاقه نکرد، یکی از پرستارها جلو آمد و گفت:

- خون می‌خوایم! یکی از همراه‌های مصدوم لطف کنه بیاد چند واحد خون بده!

مادر و مهوش که همینجوری هم به زحمت سرپا بودند، پسر جوان که قد و بالای بلندی و توپری داشت خندید و گفت:

- از قرار معلوم من هم باید خون بدم! اینجور پیش بره دیه رو هم از من می‌گیرن!

این را با خنده گفت و همراه پرستار رفت. نیم ساعت بعد بابا و بهادر هراسان وارد بیمارستان شدند، مامور کلانتری هم رسید و صورتجلسه را نوشت، بابا از مرد جوان تشکر کرد و شماره و آدرس او را گرفت که سر فرصت تشکر کنند. او برگشت و گفت:

- خواهش می‌کنم! شما هم بودید همین کار را می‌کردید، خانم شما هم نگران نباشید، خانم پرستار گفت که جراحت سطحیه و بعد از آزمایش‌ها و چند روز استراحت ترخیص می‌‌شود.

این را گفت و خداحافظی کرد و رفت، کار ترخیص مامور زخمی و رضایت از او و پرداخت دیه یک هفته‌ای طول کشید. برنامه سفر نوروزی به هم خورد و یک‌جوری همه دمغ بودند، فقط مادر بود که می‌گفت حتماً قسمت بوده، باز شکر خدا که به خیر گذشت، خدا به اون ماموره خیر بده که رضایت داد، افسره می‌گفت اگه یک خورده سرعت بیشتر می‌‌شد ممکن بود مهوش اون رو می‌کشت! پناه بر خدا! درست روز هشتم عید بود که بابا زنگ زد و با پسر جوانی که اسمش جهان بود برای شب قرار گذاشت، مقداری شیرینی و گل خریدند و با مادر و مهوش برای تشکر به خانه او رفتند، پدر و مادرش خیلی گرم استقبال کردند و توی بحث‌ها مشخص شد که جهان لیسانس کشاورزی دارد و مدیرعامل یک شرکت جمع و جور پخش محصولات کشاورزی و باغبانی است، جوان مودب و آرامی بود و وقتی مادر از او و جوانمردی‌اش در تصادف تعریف می‌کرد سرخ و سفید می‌شد، بابا هم از فرصت استفاده کرد و کلی اطلاعات مفت و مجانی در مورد انواع سم‌های کشاورزی و نحوه قلمه زدن درخت‌های هلو گرفت و آخرش هم قرار گذاشت که سر یک فرصت مناسب بیاید و نگاهی به درخت‌های گردوی توی باغچه آنها بیندازد که یکی دو سالی است گردوهایش سیاه می‌شود.

برای سیزده به در دو خانواده قرار گذاشتند که در باغچه کوچک شان در یکی از روستاهای طالقان دور هم جمع شوند، سیزده به در به یادماندنی شد، چون دو خانواده فرصت کردند به دور از تعارف‌های معمولی توی خانه با هم باشند، مهوش و جهان هم با هم حرف زدند، اول از درس و دانشگاه و بازار کار شروع شد و بعد در مورد خودشان حرف زدند، جهان خیلی صادقانه گفت که یک بار از یکی از دخترهای همسایه شان خواستگاری کرده است ولی طرف بابایش میلیونر بوده و گفته خانواده‌ها با هم جور در نمی‌آیند. رفت و آمد دو خانواده به بهانه‌های مختلف بیشتر شد تا این‌که یک روز مادر جهان تماس گرفت و بعد از تعارفات معمول به مادر مهوش گفت:

- والا مثل این‌که بچه‌ها یه حرفایی با هم زدن، جهان خیلی از مهوش خانم شما خوشش اومده، از شما چه پنهان من و بابای جهان هم خیلی از خانواده شما خوش‌مون اومده، بابای جهان گفت زنگ بزنم اگه اجازه بدین بیاییم خواستگاری مهوش خانوم!

همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد، بابا که معمولا این مواقع خیلی روی خوش نشان نمی‌داد استقبال کرد و گفت کی از مهندس جهان بهتر! قول و قرارها گذاشته شد و به فاصله چند ماه عقد و عروسی برگزار شد و مهوش و جهان به خانه بخت رفتند. بهادر هر وقت آنها را می‌دید می‌گفت:

- آخ آبجی مهوش کاشکی آقا جهان فیزیک خونده بود، اون‌وقت شما می‌شدید خانواده ریاضی فیزیک، اسم بچه تون رو هم می‌ذاشتید علوم انسانی یا کار دانش! خیلی باحال می‌شد!

حالا هر وقت عید می‌شود و مهوش فروشنده‌هایی را می‌بیند که کنار پیاده رو سبزه‌های عید را می‌فروشند، یاد سالی می‌افتد که مادر از ماشین پیاده شد و رفت سبزه خرید و گفت :

- اینو واسه تو خریدم به این نیت که بختت باز بشه و سال دیگه خونه شوهر خودت سبزه درست کنی واسه سفره هفت سین!

چقدر آن روز این حرفش کلیشه‌ای و سنتی به نظر می‌رسید اما حالا...

یگانه مرادخانی