سه شنبه, ۱۴ اسفند, ۱۴۰۳ / 4 March, 2025
مجله ویستا

مدرسه ای که من دوست دارم


مدرسه ای که من دوست دارم

مدرسه ما یک ساختمان قدیمی با آجرهای قزاقی بود که پدرم هم همانجا درس خوانده بود حیاط کوچکی داشت که در وسطش دو میله آهنی در زمین کار گذاشته بود که تقریبا هیچ روز سال توری به آن آویزان نبود که باورمان شود اینجا زمین والیبال مدرسه است

مدرسه ما یک ساختمان قدیمی با آجرهای قزاقی بود که پدرم هم همانجا درس خوانده بود. حیاط کوچکی داشت که در وسطش دو میله آهنی در زمین کار گذاشته بود که تقریبا هیچ روز سال توری به آن آویزان نبود که باورمان شود اینجا زمین والیبال مدرسه است.

زنگ‌های تفریح معمولا به این میله‌ها تکیه می‌دادیم و با همکلاسی‌هایمان حرف می‌زدیم و گاهی کتابی ورق می‌زدیم.

بعدها البته برای این دو میله یک تور هم آوردند و برای آن حلقه چسبیده به دیوار یک تور دیگر تا در مدرسه ما هم زنگ‌های ورزش والیبال و بسکتبال تدریس شود؛ اما مشکلمان فقط نبود تور نبود چون وقتی تور آمد توپ نبود و اگرهم بود یک تکه لاستیک شکم پاره بود که به درد شوت شدن هم نمی‌خورد.

زنگ‌های ورزش اگر با خودمان توپی می‌آوردیم پر از غلط والیبال و بسکتبال بازی می‌کردیم و اگر توپی نداشتیم با همان راکت‌های زهوار دررفته سرمان را به بدمینتون گرم می‌کردیم.

روزهایی هم که هوا سرد بود در کلاس می‌ماندیم و ورزش فکری را به تحرک جسمی ترجیح می‌دادیم و اسم فامیل بازی می‌کردیم.

اما جایمان کمی تنگ بود. نیمکت‌هایمان که بیشتر از هزار یادگاری رویشان نوشته شده بود خیلی کوچک بود و وزن ما سه بغل دستی را بسختی تحمل می‌کرد، اما مشکل ما وقت بازی اسم فامیل این بود که همکلاسی‌مان خیلی راحت از روی دستمان تقلب می‌کرد.

بعضی وقت‌ها که قرار بود زنگ ورزش را در کلاس بگذرانیم معلم درس‌های دیگرمان ساعت ورزش را رزرو می‌کردند تا به درس‌های عقب‌مانده‌شان برسند و این اوج بدشانسی بود.

البته اگر معلم هنر این زنگ را برای خودش رزرو می‌کرد زیاد اعتراض نداشتیم چون خطش با گچ آنقدر زیبا بود که دوست داشتیم او مرتب برایمان بنویسد و ما هم نوشتن مثل او را تمرین کنیم.

اما خط قشنگ او پشت گچ‌های نامرغوب و رنگ بد تخته سیاه که در کلاس ما تخته سبز بود مخفی می‌شد.

او هی گچ را فشار می‌داد تا ما کلمات را ببینیم اما تخته که لک گچ روی آن خشک شده بود و تخته پاکن‌هایی که خیس می‌کردیم و رویش می‌مالیدیم فقط اوضاعش را بدتر می‌کرد.

بعد از این ‌که تخته‌های وایت‌برد در مدارس مد شد هم همین بساط بود، اما به شکلی دیگر چون این بار ماژیک‌های نامرغوبی که دفتر مدرسه به دست معلم می‌داد از روی تخته سفید پاک نمی‌شد و کار به الکل و سابیدن تخته می‌کشید.

البته اینها همه اسباب خوشی بود چون برای چند دقیقه هم که شده نگاه بعضی معلم‌های خشن را از صورتمان برمی‌داشت.

بعضی معلم‌های ما گچ پرت می‌کردند و بعضی‌ها ماژیک را چون عصبانی بودند و از دست دانش‌آموزان درس‌نخوان گله داشتند.

بعضی‌ها هم به درس مسلط نبودند و بچه‌ها زیر بار حضورش در کلاس نمی‌رفتند، البته بعضی‌ها هم اهل تشویق بودند و وقتی می‌خواستند دانش‌آموز زرنگ کلاس را تشویق کنند از او می‌خواستند به هر نحوی که دلش می‌خواهد همکلاسی‌های تنبلش را تنبیه کند.

روزهایی که وضع این‌گونه بود کلاس و مدرسه شبیه دو دست می‌شد که گلوی بچه‌ها را فشار می‌داد. مدرسه برای ما می‌شد آیینه دق، جایی که دوست داشتیم هر چه زودتر زنگ آخر بخورد و از آن بیرون بزنیم.

خلاصه دوران مدرسه بیشتر ما دهه شصتی‌ها این‌گونه سپری شد و برای بعضی‌ها سخت‌تر از این ولی جای تعجب است که با این ‌که ما ۱۳ سالی می‌شود که با مدرسه خداحافظی کرده‌ایم هنوز بسیاری از دانش‌آموزان که وارثان ما در مدرسه‌اند مشتاقانه منتظر به صدا در آمدن زنگ آخر نشسته‌اند.

البته حمیدرضا حاجی‌بابایی، وزیر آموزش و پرورش قول داده که این حس تلخ در فضای مدارس از بین برود و اوضاع طوری شود که مدرسه‌ای که من دوست دارم تشکیل شود یعنی مدرسه‌ای که هم بچه‌ها هم معلمان و هم پدران و مادرانشان آنها را دوست داشته باشند.

این هم از خوشبختی بچه‌های نسل جدید است که لااقل کسانی چنین حرف‌هایی برایشان می‌زنند حتی اگر این وعده‌ها دیر محقق شود یا اصلا رنگ تحقق نبیند؛ ولی مدرسه‌ای که من دوست دارم نیاز جدی همه بچه‌های ایران است مدرسه‌ای که همه با اشتیاق برای ورود به آن لحظه شماری می‌کنند و وقتی واردش می‌شوند با آرامش خیال درس‌های زندگی می‌آموزند و شیرینی روابط عاطفی با معلم، ناظم و مدیر در آن تا سال‌های آخر زندگی زیر دندان‌هایشان باقی می‌ماند.

مریم خباز