دوشنبه, ۱۵ بهمن, ۱۴۰۳ / 3 February, 2025
مجله ویستا

و من اتو می كنم


و من اتو می كنم

كاش وقت داشتید و می آمدید تا درباره دخترتان با شما حرف بزنم مطمئنم به من كمك می كنید تا او را بفهمم جوان است و به كمك نیاز دارد و من عمیقا دلم می خواهد به او كمك كنم

دارم لباس ها را اتو می كنم و آنچه از من خواسته اید مرا می آزارد و مثل اتو در من جلو و عقب می رود.

«كاش وقت داشتید و می آمدید تا درباره دخترتان با شما حرف بزنم. مطمئنم به من كمك می كنید تا او را بفهمم. جوان است و به كمك نیاز دارد و من عمیقا دلم می خواهد به او كمك كنم.»

«چه كسی به كمك نیاز دارد» ... حتی اگر من می آمدم چه سودی داشت فكر می كنید چون مادرش هستم كلید حل مسئله ام و یا می توانید به طریقی در حل آن از من استفاده كنید او نوزده ساله است و این همه سال بیرون از من، فراتر از من زندگی كرده است.

و آیا الان زمانی است كه باید به خاطر آورد، سبك سنگین كرد، آن را سنجید، حدس و گمان زد و جمع بندی كرد من شروع می كنم و همه چیز از هم می گسلد و باید دوباره آنها را كنار هم بگذارم. یا با آنچه كرده ام و آنچه نكرده ام درگیر شوم با آنچه بایستی باشد و آنچه نبایستی رخ می داد.

او دختر بچه ای زیبا بود، اولین و تنها فرزند من بین پنج تا كه در هنگام تولد زیبا بود. نمی توانی حدس بزنی چقدر امروز دلمشغول و نگران زیبایی خود است. نمی دانی تمام این سال ها كه او را نمی شناختی چقدر بی ریا بود و یا چگونه به عكس های دوران كودكی خود خیره می شد و از من می خواست بارها و بارها به او بگویم چقدر زیبا بوده است و بود. من به او می گفتم و اكنون نیز زیبا بود، اگر كسی چشم بصیرت داشته باشد اما چشم بصیرت كم است و اصلا وجود ندارد، من هم جزء آنها.

از او مراقبت می كردم، این روزها تصور می كنند كار مهمی است. من از همه بچه هایم مراقبت كردم اما در مورد او باید بگویم با همه سختگیری های ناخوشایند مادری تازه كار براساس گفته كتاب ها بزرگش می كردم. گرچه گریه هایش آزارم می داد و سینه های پرشیرم متورم و دردناك می شد، صبر می كردم تا ساعت فرمان بدهد.

چرا از این قصه شروع می كنم حتی نمی دانم این مسئله اهمیتی دارد یا آنكه اصلا چیزی را توضیح می دهد یا نه.

بچه قشنگی بود. صداهای زیبایی از خود در می آورد، عاشق ورجه وورجه بود. از نور لذت می برد. به رنگ و موسیقی و پارچه عشق می ورزید. در لباس سرهمی آبی خود روی زمین دراز می كشید و با چنان شر و شوری به زمین ضربه می زد كه دست هایش قرمز می شد. برای من معجزه ای بود اما وقتی هشت ماهه بود مجبور شدم تمام روز او را با زن طبقه پایین تنها بگذارم كه برایش اصلا معجزه ای نبود. چرا كه من یا كار می كردم یا دنبال كار می گشتم و یا دنبال پدر او بودم كه دیگر نمی توانست در فقر و فلاكت با ما شریك باشد. در یادداشت خداحافظی اش برای من چنین نوشت.

نوزده ساله بودم، در جهانی ناآرام در دنیایی نومید. باید می دویدم و به تراموا می رسیدم و به محض آنكه پیاده می شدم دوان دوان از پله ها بالا می رفتم، به جایی كه بوی ترشیدگی می داد او یا بیدار بود و یا خواب بود و از خواب می پرید و وقتی مرا می دید هق هق می گریست، هق هقی كه تمامی نداشت و هنوز صدای آن را می شنوم.

پس از مدتی شغل پیشخدمتی شبانه ای پیدا كردم و می توانستم روزها با او باشم و این بهتر بود. اما زمانی رسید كه مجبور شدم او را نزد خانواده پدرش ببرم و آنجا بگذارم. مدت زیادی طول كشید تا توانستم پول كافی برای برگرداندن او فراهم كنم. بعد آبله مرغان گرفت و من مدت بیشتری منتظر شدم. وقتی سرانجام آمد به سختی او را شناختم، مثل پدرش تند و عصبی راه می رفت، مثل پدرش نگاه می كرد، لاغر بود و لباس بنجل قرمزی به تن داشت كه پوستش را زرد می كرد و جای آبله ها مشخص می شد. تمام زیبایی كودكانه رفته بود.

دو ساله بود. گفتند به حد كافی بزرگ شده كه بتواند به مهد كودك برود و من آگاهی امروزم را نداشتم از خستگی روزهای طولانی و آسیب ها و اذیت های زندگی گروهی در چنین مهدكودك هایی كه فقط جایی برای نگه داشتن بچه ها است خبر نداشتم.

اگر هم می دانستم فرقی نمی كرد. تنها جای ممكن بود. تنها راهی بود كه می توانستیم باهم باشیم، تنها راهی كه می توانستم شغلی داشته باشم.

و حتی بی آنكه بدانم، می دانستم، معلم بداخلاق را می شناختم زیرا همه این سال ها جایی در ذهن من یخ بسته است، پسر كوچكی كه در راهرو قوز می كرد سوهان روح او بود «چرا بیرون نمی روی آلوین اذیتت می كند نه اینكه دلیل نمی شود برو بیرون ترسو.» می دانستم كه امیلی از آنجا نفرت داشت حتی با وجود آنكه مثل بچه های دیگر هر روز صبح لباس مرا نمی چسبید و نمی گفت «نرو، مامان.»

همیشه برای خانه ماندن دلیلی داشت. مامان به نظر می آید مریضی. مامان حالم خوب نیست. مامان امروز معلم نداریم، همه مریضند. مامان نمی توانیم برویم، دیشب مدرسه آتش گرفت. امروز تعطیله. خودشان گفتند.

اما هیچ وقتی هیچ اعتراضی و هیچ عصیانی مستقیم نبود. من به دیگران فكر می كنم در سه سالگی، چهارسالگی داد و بیداد، بداخلاقی، غرغر، التماس و یك مرتبه احساس می كنم حالم خوب نیست. اتو را زمین می گذارم. چه چیزی در من باعث شد بگردم خوبی های او را بیابم و چقدر می ارزید، او برای این خوبی ها چه بهایی داد

پیرمردی كه در اتاق پشتی زندگی می كرد روزی با مهربانی به من گفت: «وقتی به امیلی نگاه می كنی بیشتر لبخند بزن.» وقتی به او نگاه می كردم در من چه چیزی بود به او عشق می ورزیدم، همه نشانه های عشق وجود داشت.

فقط هنگام نگریستن به بچه های بعدی بود كه به یاد حرف او افتادم. هنگام رویارویی با آنها در چهره من شادی بود، نه دغدغه مراقبت یا سختگیری و یا نگرانی برای امیلی خیلی دیر بود. او به راحتی لبخند نمی زد، برعكس برادرها و خواهرهایش. چهره او منقبض و محزون است اما وقتی بخواهد چقدر گشاده و راحت. باید او را در پانتومیم هایش می دیدید، استعداد ناب او را برای كمدی روی صحنه كه خنده را به لب تماشاگران می آورد، آنقدر او را تشویق می كنند و تشویق می كنند و نمی گذارند صحنه را ترك كند.

این كمدی از كجا می آید وقتی برای بار دوم نزد من برگشت، پس از آنكه مجبور شدم دوباره او را از خود دور كنم، از آن خبری نبود. اكنون پدری جدید داشت و باید یاد می گرفت او را دوست داشته باشد و من تصور می كنم این بار بهتر بود.

به جز شب هایی كه او را در خانه تنها می گذاشتیم، به خود می گفتیم به قدر كافی بزرگ شده است.

او می پرسید «مامان نمی شود یك وقت دیگر بروی، مثلا فردا هرجا می روی زود برمی گردی قول می دی»

وقتی برمی گشتیم در جلو باز بود، ساعت كف اتاق بود و او همچنان بیدار. «خیلی طول كشید. من گریه نكردم. سه بار تو را صدا زدم، فقط سه بار، بعد پایین رفتم تا در را باز كنم تا زودتر برسی. ساعت با صدای بلند حرف می زد، آن را پایین آوردم، وقتی حرف می زند من را می ترساند.»

شبی كه رفتم تا سوزان را به دنیا بیاورم بازگفت كه ساعت بلند حرف می زد. از شدت تب هذیان می گفت و بعد از آن سرخك گرفت. اما تمام هفته ای كه من رفته بودم و یك هفته بعد كه برگشتم او هوشیار بود و نمی توانست به خاطر من یا بچه به ما نزدیك شود.

او خوب نشد. لاغر باقی ماند، تمایلی به خوردن نداشت و هر شب كابوس می دید، مرا صدا می كرد و من از شدت خستگی خواب آلوده جواب می دادم «عزیزم چیزی نیست برو بخواب. فقط خواب می دیدی.» و اگر همچنان صدایم می زد با صدایی جدی تر می گفتم «حالا برو بخواب امیلی، چیزی به تو صدمه نمی زند.» دو بار فقط دو بار وقتی كه مجبور بودم برای سوزان بلند شوم رفتم و كنارش نشستم.

اكنون زمانی كه خیلی دیر است انگار كه او هم می گذاشت بمانم و مثل بچه های دیگر آرامش كنم بیدار می شوم و در صورت گریه یا ناآرامی پیش او می روم «امیلی بیداری چیزی می خواهی» و جواب همیشه همان است «نه خوبم، برگرد بخواب، مادر.»

مرا در درمانگاه متقاعد كردند كه باید او را به نقاهتگاه كودكان بفرستم. جایی كه می توانست از غذا و مراقبت مناسبی برخوردار شود كه من نمی توانستم به او بدهم. گفتند «و شما می توانید از بچه تازه متولد شده مراقبت كنید.» هنوز بچه ها را به آنجا می فرستند. عكس هایشان را در صفحه اجتماعی دیده ام، زن هایی تر و تمیز كه ترتیب جمع آوری پول بیشتر را می دهند یا در مراسم خاص می رقصند یا تخم مرغ های عید پاك را تزیین می كنند و یا جوراب های كریسمس را برای بچه ها پر می كنند.

هیچ وقت عكسی از بچه ها نیست، نمی دانم هنوز دخترها پاپیون های بزرگ قرمز می زنند و وقتی پدر و مادرها هر یكشنبه در میان «مگر آنكه از قبل اطلاع می دادند» مثل زمانی كه در شش هفته اول مطلع شدیم به دیدن آنها می آیند غریب به نظر می رسند.

بله جای قشنگی است، چمن سبز و درخت های بلند و كرت های باغچه. بچه ها در بالای ایوان هر كلبه می ایستند. دخترها با پاپیون قرمز و پیراهن های سفید و پسرها با كت و شلوار سفید و كراوات های بزرگ قرمز. پدر و مادرها آن پایین می ایستند در حالی كه فریاد می زنند و بچه ها نیز داد می كشند تا صدای یكدیگر را بشنوند و بین آنها دیواری نامرئی است «با میكروب و یا در آغوش گرفتن آنها را به بیماری آلوده نكنید.»

آنجا دختری لاغر بود كه همیشه دست در دست امیلی داشت. پدر و مادر او هرگز نیامدند. در یكی از ملاقات ها او نبود. امیلی فریاد زد: « او را به كلبه گل سرخ برده اند. نمی خواهند كه تو اینجا كسی را دوست داشته باشی.»

هفته ای یك بار می نوشت، برای بچه ای هفت ساله كاری شاق بود. «من خوبم. بچه چطور است اگر نامه قشنگی بنویسم ستاره ای می گیرم. دوستتان دارم.» ستاره ای در كار نبود. یك روز در میان نامه می نوشتیم، نامه هایی كه هیچ وقت نگه نداشت و فقط برایش خواندند فقط یك بار. «آنقدر جا نداریم كه بچه ها بتوانند وسایل شخصی داشته باشند.» توضیح صبورانه آنها بود. وقتی در یكی از یكشنبه ها فریادزنان از هم جدا می شدیم، ملتمسانه به آنها توضیح دادیم و چقدر این مسئله برای امیلی اهمیت دارد، او كه آنقدر دلش می خواست بعضی چیزها را نگه دارد كه بتواند نامه ها و كارت هایش را حفظ كند.

در هر دیدار ضعیف تر می شد، «غذا نمی خورد.» به ما می گفتند. برای صبحانه تخم مرغ شل داشتند یا حریره با نان. امیلی بعدها گفت آنها را در دهانم نگه می داشتم و قورت نمی دادم. هیچ چیزی خوشمزه نبود به جز مواقعی كه مرغ داشتند.

هشت ماه طول كشید تا دوباره به خانه برگشت. فقط وقتی كمی از وزن از دست رفته را به دست آورد مددكار اجتماعی قانع شد.

تیلی اولسن

ترجمه: فرزانه قوجلو


شما در حال مطالعه صفحه 1 از یک مقاله 2 صفحه ای هستید. لطفا صفحات دیگر این مقاله را نیز مطالعه فرمایید.