دوشنبه, ۱۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 6 May, 2024
مجله ویستا

موضوع انشاء مجسمه


موضوع انشاء مجسمه

سلام مثل همیشه با صدای خیلی بلند به همه سلام می کنم اصلن من به همه سلام می کنم هم به آدم ها, هم به حیوان ها, هم به گیاه و گل ها, و حتی به مجسمه ها سلام می کنم

سلام. مثل همیشه با صدای خیلی بلند به همه سلام می کنم. اصلن! من به همه سلام می کنم. هم به آدم ها، هم به حیوان ها، هم به گیاه و گل ها، و حتی به مجسمه ها سلام می کنم. چون بابایم می گوید سلام سلامتی میآورد و بچه باید مودب باشد و سلام کردن بلد باشد و من چون خیلی بچه با تربیتی هستم به همه مجسمه ها هم سلام می کنم. هم به آن مجسمه هایی که دزدیده شده اند و هم به آنهایی که در نوبت دزدیده شدن هستند و هم به آنهایی که قرار نیست دزدیده شوند با صدای بلند سلام می کنم وبه همه شان عرض و طول و ارتفاع ارادت دارم. به فردوسی، به رازی، به شهریار،به باقر خان، به شریعتی و حتی به آزادی جان که وسط میدان آزادی ایستاده است هم سلام می کنم و روی ماه فرزند مجسمه مادر و فرزند را هم از راه دور می بوسم.آخر خیلی مامانی و کوچول موچولو است.و این دزدها خیلی سنگ دل هستند که بچه به این نازو کوچولویی را دزدیده اند. آن هم وقتی توی بغل مادرش بوده است.

موضوع انشای این هفته ما خیلی موضوع حیاتی! است.آقا معلم می گوید یک عده دزد پیدا شده اند که دارند مجسمه ها را می دزدند و این خیلی بد است.چون بابایم همیشه می گوید:"تخم مرغ دزد شتر دزد می شود". یعنی اگر ما نتوانیم جلوی این دزدهای بی ادب را بگیریم، حتمن! تا یکی دو ماه دیگر اینها برج میلاد جان و سردر دانشگاه تهران و ساختمان ترمینال جنوب و حتی آزادی جان که وسط میدان آزادی نشسته است را هم می دزدند و با خودشان می برند.آن وقت خیلی بد می شود و زندگی کردن سخت می شود. چون مثلن! دیگر نمی توانیم از روی میزان واضح دیده شدن برج میلاد جان عزیز بفهمیم که هوای آن روز چه قدر آلوده است. آقا معلم می گوید:"مجسمه زیباترین نمود عینی هنرهای تجسنی! است. "برای همین مجسمه خیلی چیز خوبی است و به درد می خورد و فایده دارد.

به نظر من این دزدها خیلی دزدهای بی ادبی هستند. چون بی اجازه به چیزی که مال خودشان نیست دست می زنند و آن را بر می دارند و تازه، بدتر از همه اینکه آن را سر جایش نمی گذارند. بابایم همیشه می گوید: "دزدی کار بدیه و آدم نباید بی اجازه دست به اموال دیگران بزنه". از آن گذشته، آقا معلم می گوید مجسمه ها جزو! اموال عمومی هستند و آدم با فرهنگ نباید به اموال عمومی آسیب برساند.اما این دزدها به اموال عمومی آسیب زده اند.پس خیلی بی فرهنگ هستند. اصلا ! این مجسمه ها به چه درد این دزدها می خورد؟حتما این مجسمه ها را یواشکی بر می دارند و می برند که توی خانه هایشان نگه دارند. آخر مجسمه یک چیز تزئینی است و خانه را قشنگ می کند. اما آخر مگر خانه این دزدها چه قدری است که مجسمه های به این گنده گی تویش جا می شود؟ آخر هر وقت که من توی خیابان جنگولک بازی در میآورم که بابایم برایم مجسمه "پو، خرس عسل خوار" را بخرد، بابایم دوتا پس گردنی به من می زند و می گوید: "پدر سوخته جا نداریم نگهش داریم.اگر این لند هور رو بخریم خودمون باید بریم توی کوچه بخوابیم. "برای همین من مطمئن هستم که خانه این دزدهای دزد! اندازه قصر زیبای خفته است و خیلی بزرگ و جادار است.

البته من فکر می کنم شاید هم این دزدها از حسودیشان است که دارند مجسمه های ناز و قشنگ ما را بی اجازه برمی دارند. آخر شاید خودشان توی شهر و کشور خودشان از این مجسمه های خوشگل ندارند و حسودیشان شده است که ما از این مجسمه ها داریم و مجسمه های ما را دزدیده اند که دلشان خنک شود. اما بابایم می گوید:"حسود نیاسود." شاید هم این دزدها مجسمه ها را دزدیده اند که ببرند و بفروشند و پولش را به جیب بزنند و بروند برای خودشان خوش بگذرانند و حالش را ببرند. البته من هر چه قدر فکر کردم نتوانستم سر در بیاورم که آخر چه کسی میآید مجسمه ها را از این دزدها بخرد که آنها بتوانند با پولش خوشگذرانی کنند؟ آخر مجسمه به آن بزرگی که به درد کسی نمی خورد! آخر مادرم می گوید: "چیز سنگین بلند کردن کمر درد میاره". طفلک این دزدها حتما تا الان دیکس! کمر گرفته اند.

البته خوب نیست آدم بد بین ذاتی باشد. آدم باید آن عینک بی صاحاب مانده بدبینی را از چشمش بردارد. آن وقت جور دیگری به ماجرا نگاه می کند. آقا معلم همیشه می گوید نیمه پر استکانتان را ببینید. اصلا ! شاید این دزدها زیاد هم بی ادب نباشند و دارند با این کارشان خدمتی به شهروندان می کنند. یعنی شاید دزدی آنها جنبه شرافت مندانه دارد. مثلا ! شاید مجسمه ها را دزدیده اند که ببرند و تمیزشان کنند و حمام ببرند و موهایشان را کوتاه کنند و برایشان لباس های جدید و نو بدوزند و هر وقت مجسمه ها حسابی ژیگول شدند، آنها را بردارند و بیاورند و سر جایشان بگذارند و این طوری مردم را ذوق زده و شاد کنند. اصلا ! شاید این دزدها خودشان مجسمه ساز باشند و شاید مجسمه های قشنگ تر و گنده تر و ناز تر و با ابهت تری ساخته اند و این مجسمه های قدیمی را از جایشان بلند کرده و برده اند که آن مجسمه های جدید و خوشگل ترشان را بیاورند و جای این قدیمی ها بگذارند و این جوری مردم را خوشحال کنند و شهر را قشنگ تر کنند و یک تنوع اساسی به شهر بدهند. اصلا ! شاید مجسمه ها به میل خودشان پا شده اند و رفته اند.

آخر خیلی خسته کننده و کسل کننده است که آدم از صبح تا شب یکجا بنشیند و به ترافیک و بوق های اعصاب خورد! کن ماشین ها گوش بدهد و کیلو کیلو سرب توی حلقش کند و دعوا مرافعه راننده ها را ببیند و آن فحش های زشتی که به هم می دهند را بشنود و خجالت بکشد- تازه نتواند از خجالت سرخ شود -و آدم های بی نزاکتی را که آب دهنشان را وسط خیابان تف می کنند نگاه کند و جیب بری فوق تخصصی جیب برها و ماشین های با کلاسی که برای دخترهای با کلاس بوق می زنند و کوپون! فروشها و دلا ر فروش ها و ... را تماشا کند و تازه، هیچی هم نگوید و صدایش در نیاید. خوب حوصله مجسمه ها سر رفته است دیگر. برای همین تصمیم گرفته اند از جایشان بلند شوند و بروند یک گشت و گذاری بکنند و به قول بابایم استخوان بترکانند.

بلکه کمی دلشان وا شود. شاید هم تصمیم گرفته اند برای همیشه از جایشان بلند شوند و بروند و یک جای آرامتر و بهتر تر ! برای خودشان پیدا کنند. اصلا ! به نظر من مجسمه ها دلشان از دست مردم خون شده بود که تصمیم گرفتند بروند. به نظر من مجسمه ها از دست ماها فرار کردند. آخر وقتی آرام و با وقار سر جایشان نشسته بودند، هیچ کس محلشان نمی گذاشت.خوب آنها هم دلشان شکست دیگر. آخر مگر یک مجسمه چه قدر تحمل دارد که این همه نادیده شدن را قبول کند؟این همه بی اعتنایی را قبول کند؟ خوب مجسمه هم دل دارد دیگر و ما مردم چون بهشان محل نگذاشتیم،آنها دلشان شکست و تصمیم گرفتندبروند به یک جایی که مردم بهشان توجه و محبت کنند. البته من خیلی بچه با احساسی هستم و همیشه به مجسمه ها محبت کرده ام.حتی از روی عکس هایی که با مجسمه ها گرفته ام می شود فهمید من عجب عشقی به مجسمه ها دارم و چه قدر بهشان محبت می کنم.

مثلن!توی یکی از عکس ها، من روی گردن مجسمه فردوسی نشسته ام و دارم می خندم و انگشت اشاره ام را هم توی چشم فردوسی گذاشته ام که عکس خوشگل تر بیفتد و بابایم در همان حال از من عکش یادگاری گرفته است. تازه، من این عکس قشنگ و زیبایم را به یخچال خانه مان چسبانده ام. اما اگر واقعا مجسمه ها را دزدیده اند، خیلی بد است و باید جلویش را گرفت و این دزدها را ادب کرد. برای همین ما بچه های دلاور و شجاع کلاس تصمیم گرفته ایم خودمان وارد عمل بشویم و از مجسمه ها نگهبانی کنیم. آخر آقا معلم می گوید:"مجسمه جزئی از هویت ملی و شهروندی ماست" ما هم نمی خواهیم بگذاریم دزدها بیایند و هویت شهروندی ما را بدزدند و تصمیم گرفته ایم خودمان حال این دزد ها را بگیریم. اصلا ! ما تصمیم گرفته ایم شیر ژیان بشویم. تازه، آقا معلم می گوید مجسمه ها جزو شناسنامه شهر هستند و نمادی از خاطره های گذشته شهر می باشند.

پس نباید اجازه دهیم کسی بیاید و شناسنامه ما را بدزدد و یا خاطره های شهرمان را برای خودش بردارد. آخر این جوری خودخواهی است. چون خاطره های شهر که فقط مال یک نفر نیست که بیاید و برش دارد. برای همین من و اصغر ردی و رضا باد کنک و عباس درازه و یاسر خنگه و صمد بی دندون و بقیه بچه ها، تصمیم گرفته ایم مادر و باباهایمان را بپیچانیم و برویم و مثل شیر کنار مجسمه ها بایستیم و نگهبانی بدهیم و به نوبت سر پست مراقبت و کشیک حاضر شویم و تازه برای شب ها هم قرار است اسم رمز شب انتخاب کنیم که کشیکمان هیجان انگیز ترو با حال تر شود. تازه، قرار گذاشته ایم که برای خودمان اسلحه هم تهیه کنیم. می خواهیم وردنه شیرینی پزی مادرهایمان را یواشکی کش برویم.

آخر بدون اسلحه که نمی شود کشیک داد و از مجسمه ها متحافظت! کرد. نقشه مان این است که اگر دزد آمد که مجسمه ها را بدزدد، جیغ بزنیم و سر و صدا راه بیندازیم و صدایمان را روی سرمان بگذاریم و جانانه هوار هوار راه بیندازیم و مردم را خبر کنیم و بپریم و به دست و پای دزدها آویزان شویم و گازشان بگیریم تا دردشان بیاید و ادب بشوند و دیگر هوس دزدی به سرشان نزند. و با سلاح هایمان به دزدها حمله کنیم و تا جایی که می خورند بزنیمشان که حسابی سیاه و کبود بشوند و آخ و اوخشان در بیاید. چون آقا معلم می گوید: "دفاع از هویت ملی و شهروندی وظیفه همه انسان های آگاه است" و ما چون انسان هستیم،تازه از نوع آگاهش هم هستیم، برای همین می خواهیم از مجسمه ها متحافظت! کنیم. راستش ما بین خودمان قرار گذاشته ایم که جلوی همه ساختمان های قشنگ و همه مجسمه ها و حتی ایستگاه های مترو کمین کنیم و کشیک بدهیم و نگذاریم دست دزدها به این چیزها بخورد. تازه، ما با بچه ها قرار گذاشته ایم که اگر از دزدها سرنخی پیدا کردیم و توانستیم آنها را بگیریم، دست و پای آنها را ببندیم و روی دهنشان هم چسب بزنیم که نتوانند جیغ و داد بکنند و با طناب آنها را وسط میدان ها و جاهایی که مجسمه ندارند ببندیم و مجبورشان کنیم که نقش یک مجسمه را بازی کنند.

این جوری این دزدها می فهمند که چه قدر وظیفه این مجسمه ها سنگین و سخت است و از کار زشتی که با مجسمه ها کرده اند پشیمان و شرمنده می شوند و تا عمر دارند یادشان می ماند که حق ندارند به مجسمه ها بی احترامی بکنند. تازه،ما با بچه ها قرار گذاشته ایم که هر وقت دزدها را گرفتیم،ازشان اعتراف بگیریم و محل مخفی کردن مجسمه های دزدیده شده را از زیر زبانشان بکشیم.آن وقت بابای مجید خالی بند را که کامیون دارد،راضی می کنیم که کمکمان کند و مجسمه ها را پشت کامیونش بگذارد که ما بتوانیم مجسمه ها را به جای اولشان بر گردانیم و آنها را سر جایشان بگذاریم که طفلکی ها کمتر غصه بخورند و بیایند سر خانه و زندگی خودشان. چون بابایم همیشه می گوید:"آدم باید به اصالت خودش بر گرده." البته این که مجسمه ها دزدیده شده اند خیلی ترسناک است.

راستش از وقتی مجسمه ها ربوده شده اند، بابایم دیگر اجازه نمی دهد من به مدرسه بروم .آخر می گوید :"وقتی مجسمه به آن گنده گی را به این آسونی می دزدند، دزدیدن این پدر سوخته که براشون کاری نداره" مادرم هم با بابایم موافق است و حتی اجازه نمی دهد من سر کوچه بروم و با بچه ها گل کوچیک بازی کنم و هر وقت من به این حبس شدنم اعتراض می کنم، می گوید:" ذلیل مرده ببند صداتو.می خوای بری کوچه که بیان و بدزدنت؟" راستش آنها اعتقاد راسخ دارند که شهر نا امن شده است.تازه بابایم هر کس را که می بیند به او هم طوسیه! می کند که بچه هایشان را زندانی خانگی کنند و این طوری ربوده نشدنشان را تضمین کنند.آخر بابایم خیلی آدم مهربانی است و نگران ماست. اما اشکالی ندارد. خودم یک راهی برای پیچاندنشان پیدا می کنم و سر پست نگهبانی از مجسمه ها می روم. در آخر می خواهم اعلام کنم که ما و بچه های کلاس از همه مجسمه ها متحافظت! می کنیم و اجاره نمی دهیم که بیشتر از این دزدیده شوند.آخر اینجا شهر هرت که نیست؟و ما هم که بوق نیستیم؟ برای همین نمی گذاریم مجسمه ها بیشتر از این ربوده شوند.پس خیال همه شما راحت باشد و آسوده بخوابیدو اصلا ! غصه به دلتان راه ندهید.

این بود انشای من.

نویسنده : آیه اسماعیلی