سه شنبه, ۱۶ بهمن, ۱۴۰۳ / 4 February, 2025
کهن ترین داستان جهان
شهر «لاپاز» در ارتفاع پنج هزارمتری سطح دریا قرار دارد ــ از این بالاتر دیگر نمیتوان نفس کشید. «لاما»ها هستند و سرخپوستها و دشتهای بایر و برقهای ابدی و شهرهای مرده و عقابها. پایینتر، در درههای گرمسیری، جویندگان طلا و پروانههای عظیم جثه میپلکند.
«شوننبام» در طی آن دو سالی که در اردوگاه «نورنبرگ» آلمان گذرانده بود تقریباً هرشب خواب لاپاز، پایتخت بولیوی، را میدید و هنگامی که امریکاییها آمدند و درهای مکانی را که در نظر او عالم عقبی بود گشودند با سماجتی که فقط خیالپردازان حقیقی میتوانند از خود نشان دهند چندان مبارزه کرد تا عاقبت پروانهٔ ورود به کشور بولیوی را به دست آورد.
شوننبام سابقاً در شهر «لودز» لهستان به حرفهٔ خیاطی اشتغال داشت: وارث سنت بزرگی بود که پنج نسل خیاط یهودی به آن جلوه و جلال بخشیده بودند. در لاپاز مستقر شد و پس از چند سال رنج و تلاش مداوم عاقبت توانست با سرمایهٔ خود دکانی باز کند و اسم آن را «شوننبام، خیاط پاریسی» بگذارد و رونقی به کار خود بدهد. مشتریان رو آوردند و دیری نپایید که او در طلب دستیار برآمد. این کار آسان نبود، زیرا سرخپوستان دشتهای مرتفع جبال «آند» به میزان بسیار محدودی «خیاط پاریسی» برای جهان تهیه میکنند و ریزه کاریهای سوزن با انگشتهای آنان کمتر سرسازگاری دارد. شوننبام ناچار میبایست وقت بسیاری را صرف تعلیم مبانی هنر خیاطی به آنها بکند تا از این همکاری نتیجهای سودآور عایدش شود.
پس از چندین بار آزمایش بیحاصل، عاقبت مجبور شد که با وجود کارهای انباشته به تنها ماندن تن دردهد. اما برخوردی نامنتظر چنان گرهی از کار فروبستهٔ او گشود که ناچار مشیت الهی را که همیشه خیرخواه خود دیده بود در آن دخیل دانست، زیرا از میان سیهزارتن یهودی شهر لودز او یکی از معدود بازماندگان بود.
خانهٔ شوننبام در ارتفاعات بالای شهر بود و قافلههای لاما هر سحر از زیر پنجرهاش میگذشتند. به حکم آییننامهٔ یکی از اولیای امور که نگران جلوهٔ تجدد پایتخت بوده است، این جانوران حق عبور از خیابانهای لاپاز را ندارند، اما چون تنها وسیلهٔ حملونقل در جادهها و کورهراههای کوهستانی هستند و راهسازی در آنجا مدتهاست که معوق مانده است منظرهٔ عبور لاماها از حوالی شهر در طلوع فجر با بار صندوقها و خورجینها برای همهٔ کسانی که از آن کشور دیدن میکنند آشناست و شاید تا سالیان دیگر هم آشنا باشد.
پس شوننبام هر صبح که به دکانش میرفت به این قافلهها برمیخورد. وانگهی از لاماها خوشش میآمد بیآنکه خود دلیلش را بداند. شاید از آنرو که در آلمان لاما نبود. معمولاً دو سه تن سرخپوست دستههای بیست سیتایی از این حیوانات را که میتوانند باروبنهای غالباً چندین برابر وزن خود حمل کنند به طرف دهکدههای دورافتادهٔ جبال آند میبردند.
یک روز که تازه آفتاب سرزده بود و شوننبام بهسوی لاپاز فرود میآمد در راه به یکی از این قافلهها برخورد که تماشای آنها همیشه لبخندی دوستانه برلب او میآورد. قدم آهسته کرد و دست پیش برد تا پوست یکی از آن حیوانات را در حین عبور نوازش کند. هرگز سگ یا گربه را که در آلمان فراوان بودند نوازش نمیکرد و هرگز به صدای پرندگان هم که در آلمان آواز میخواندند گوش نمیداد. بیشک گذارش از اردوگاههای مرگ تا اندازهای او را نسبت به آلمانیها محتاط کرده بود.
تازه نوک انگشتانش به پهلوی حیوان رسیده بود که ناگهان نگاهش بر چهرهٔ یک سرخپوست که از کنارش میگذشت متوقف ماند. مرد پابرهنه و پابرچین میرفت و عصایی در دست داشت. شوننبام در نظر اول چندان توجهی به او نکرد: نگاه سرسریاش نزدیک بود برای همیشه از چهرهٔ او دور شود. این چهرهای زرد و تکیده بود و منظری چندان ساییده و سنگآسا داشت و گویی چندین قرن ذلت جسمانی آن را ساخته بود. اما چیزی آشنا، چیزی از پیش دیده، و در عین حال چیزی وحشتآور و کابوسوار ناگهان در دل شوننبام جنبید و هیجانی بیاندازه در او برانگیخت. اما حافظهاش هنوز سر یاری نداشت. آن دهان بیدندان، آن چشمهای خمار درشت و میشی که گویی چون زخمی جاودان به روی جهان دهان گشوده بود، آن بینی غمزده و مجموعهٔ آن شکایت ابدی نیمی پرسش و نیمی سرزنش_ که در چهرهٔ مرد راهپیما موج میزد یکباره به تمام معنی روی تن خیاط ــکه پشت به او کرده بود و میخواست به راه خود برودــ افکنده شد. فریاد خفهای برآورد و سربرگرداند.
ــ گلوکمن! تو اینجا چه میکنی؟
بیاختیار به زبان یهودیان آلمانی سخن گفته بود، و مردی که بدینگونه مخاطب قرار گرفته بود، چنانکه گویی شعلهٔ آتش او را سوزانده باشد، به کناری جستن کرد و در امتداد جاده پا به گریز نهاد. شوننبام با چالاکی بیسابقهای که برخود گمان نمیبرد او را دنبال کرد، در حالیکه لاماها بیشتاب و مغرور به راه خود ادامه میدادند. در خم جاده به او رسید، شانهاش را چنگ زد و وادارش کرد که بایستد. خود گلوکمن بود، هیچ شک نداشت. فقط شباهت قیافه نبود، بلکه آن حالت رنج و آن پرسش خاموش هرگز نمیتوانست او را به اشتباه اندازد. چشمانش گویی پیوسته میپرسید: «چه میخواهید؟ از جان من چه میخواهید؟» در گوشهٔ تنگنا، پشت به صخرهٔ سرخ، چون حیوانی به دام افتاده ایستاده بود، دهان گشوده و لبها از روی لثهها پس رفته.
شوننبام با همان زبان یهودی فریاد کشید:
ــ خودتی، میگویم خودتی!
گلوکمن هراسان سرش را به چپ و راست تکان داد و با همان زبان یهودی از ته گلو نالید:
ــ من نیستم! اسم من «پدرو»ست. من تو را نمیشناسم.
شوننبام با لحنی پیروز فریاد برآورد:
ــ پس این زبان را از کجا یاد گرفتهای؟ در کودکستان لاپاز؟
دهان گلوکمن بازتر شد. سراسیمه نگاهی بهسوی لاماها افکند، گویی آنها را به مدد میطلبید. شوننبام او را رها کرد و پرسید:
ــ آخر از چه میترسی، بدبخت؟ من دوست توام. کی را میخواهی گول بزنی؟
گلوکمن با صدایی تیز و استغاثه کننده با همان زبان جیغ زد:
ــ اسم من پدروست.
شوننبام با ترحم گفت:
ــ پاک دیوانه شدهای. خوب، که اسم تو پدروست... پس این را چه میگویی؟
دست گلوکمن را چنگ زد و به انگشتهایش نگاه کرد: حتی یک ناخن نداشت...
ــ این را چه میگویی؟ لابد سرخپوستها ناخنهایت را کشیدهاند؟
گلوکمن باز هم خود را تنگتر به صخره چسباند. آهسته آهسته دهانش به هم رفت و ناگهان اشک روی گونههایش سرازی شد. با لکنت زبان گفت:
ــ مرا لو ندهی؟
ــ تو را لو ندهم؟ به کی لو بدهم؟ چرا لو بدهم؟
نوعی آگاهی وحشتآور ناگهان گلویش را گرفت. نفس در سینهاش تنگ شد و عرق بر پیشانیاش نشست. ترس بر او هجوم آورد، ترسی شرمآور که ناگهان سرتاسر پهنهٔ زمین را از مخاطرات کراهتآور انباشت. سپس به خود آمد و فریاد زنان گفت:
ــ ولی تمام شده! پانزده سال است که تمام شده، تمام تمام!
خرخرهٔ گلوکمن روی گردن دراز و باریکش با تشنج تکان خورد و نوعی زهرخند زیرکانه به سرعت از روی چهرهاش گذشت و فوراً ناپدید شد.
ــ همهشان همین را میگویند. وعدهها را من یکی باور نمیکنم.
شوننبام احساس خفقان کرد و نفس بلندی کشید: در ارتفاع پنج هزارمتری بودند. اما میدانست که ارتفاع دخیل نیست. با لحنی مطنطن گفت:
ــ گلوکمن، تو همیشه ابله بودهای. اما با این حال، کوششی بکن! دیگر تمام شد! نه هیتلر هست، نه اس اس هست، نه اطاق گاز هست. حتی ما یک مملکت داریم که اسمش اسراییل است، ارتش داریم، دادگستری داریم، دولت دایم! دیگر گذشت! دیگر احتیاجی نیست که مخفی بشویم!
گلوکمن بیهیچ نشانی از شادمانی خندید:
ــ ها، ها، ها! همهاش کشک است!
شوننبام زوزهکشان گفت:
ــ چی کشک است!
گلوکمن با لحنی مطلع گفت:
ــ اسراییل! وجود خارجی ندارد!
شوننبام پا برزمین کوبید و رعد آسا غرید:
ــ چهطور وجود ندارد؟ وجود دارد! مگر روزنامههارا نخواندهای؟
گلوکمن با قیافهای بسیارزیرکانه به سادگی گفت:
ــ ها!
ــ آخر یک قنسولگری اسراییل در لاپاز هست، توی همین شهر! میشود روادید گرفت! میشود آنجا رفت!
گلوکمن با لحنی مطمئن گفت:
ــ همهش کشک است! این هم کلک آلمانیهاست.
اندک اندک مو بر اندام شوننبام راست میشد آنچه او را میترساند به خصوص قیافهٔ زیرکانه و حالت برتر گلوکمن بود. ناگهان با خود اندیشید: و اگر حق با او باشد؟ از آلمانیها کاملاً برمیآید که چنین حقهای سوار کنند. به فلانجا مراجعه کن، با اسناد ومدارکی که یهودی بودنت را ثابت کند، تا تو را مجاناً به اسراییل ببرند: خود را معرفی میکنی،سوار کشتی میشوی و از اردوگاه مرگ سردر میآوری. خداوندا، چه دارم فکر میکنم؟ پیشانیاش را خشکاند و سعی کرد که لبخند بزند. آنوقت متوجه شد که گلوکمن، با همان قیافهٔ زیرکانه و لحن مطلع، دارد حرف میزند:
ــ اسراییل یک حقه است برای اینکه همه را با هم جمع کنند، همهٔ آنهایی را که توانستهاند مخفی بشوند، تا بعد همه را یکجا به اطاق گاز بفرستند... فکر بکری است، مگر نه؟ این کارها از آلمانیها خوب برمیآید. میخواهند همهٔ ما را آنجا جمع کنند، همه را تا نفر آخر، و بعد یکجا... من آنها را میشناسم.
شوننبام با لحنی آرام، چنانکه گویی با بچهای حرف میزند، گفت:
ــ ما یک کشور یهودی داریم که مال خودمان است. ارتش دایم. در سازمان ملل نماینده داریم. تمام شد. به تو میگویم تمام شد!
گلوکمن با همان لحن مطمئن گفت:
ــ همهاش کشک است!
شوننبام دستش را به دور شانهٔ او انداخت و گفت:
ــ بیا به خانهٔ من برویم. باید به طبیب مراجعه کرد.
دو روز طول کشید تا توانست از میان سخنهای آشفتهٔ او راه به جایی ببرد: گلوکمن پس از رهایی از اردوگاه ــ که علت آنرا اختلاف موقت میان ضد یهودیان میدانست ــ در دشتهای مرتفع جبال آند پنهان شد، زیرا یقین داشت که اوضاع دیر یا زود به حال اول برمیگردد، اما اگر خود را ساربان کوههای «سیرا» وانمود کند شاید بتواند از چنگ «گشتاپو» بگریزد.
هربار که شوننبام میکوشید تا برایش توضیح دهد که دیگر گشتاپویی در کار نیست و هیتلر مرده است و آلمان تحت تصرف است، گلوکمن به همین بس میکرد که شانههایش را بالا بیندازد و قیافهای آب زیرکاه به خود بگیرد: او واردتر است و خودش را به تله نخواهد انداخت؛ و شوننبام چون چنتهٔ استدلالش خالی میشد عکسهایی به او نشان میداد که از اسراییل، از مدارسش، از ارتشش، از جوانان محکم و مصمماش برداشته شده بود، اما گلوکمن ناگهان دعایی برای مردگان میخواند و برقرباینان بیگناهی که حیلهٔ دشمن آنها را گردهم آورده بود تا کشتنشان آسانتر شود ندبه میکرد.
برگرفته از کتاب پرندگان میروند در پرو میمیرند
نوشتهٔ رومن گاری
ترجمهٔ ابوالحسن نجفی
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست