دوشنبه, ۱ بهمن, ۱۴۰۳ / 20 January, 2025
کودکیِ شگفت انگیز
مطلب پیش رو بخشهایی از کتاب More About Boy است به قلم رول دال ، نویسنده چارلی و کارخانه شکلاتسازی، که شامل توصیفهای بینظیری از دوران کودکی نویسنده است. در این یادداشتهای کوتاه که حاوی جزئیات ارزشمندی است، میتوانیم سرچشمه شور و هیجان جاری در داستان چارلی و کارخانه شکلاتسازی را بیابیم. روزگار من و جاس
یکی از ماندگارترین خاطرات دوران کودکی من، خاطره دوستیام با جاس اسپیویس بود. ماجرا در اولین سالهای دهه ۱۹۲۰، کمی بعد از مرگ پدر و خواهر بزرگترم که در فاصله ی چند هفته از یکدیگر مرده بودند، شروع شد. بازماندگان خانواده پر جمعیتمان که شامل مادرم و شش فرزند میشد، به خانهای نزدیک کاردیف به نام کامبرلند لارج، نقل مکان کرده بودند.
باغبانی که مادرم او را مسوول کارهای بیرون از خانه کرده بود مردی کوتاهقد با شانههای پهن، میانه سال و از اهالی ولز بود که سبیلی قهوهای داشت و اسماش جونز بود. اما برای ما بچهها خیلی زود تبدیل شد به جاس اسپیویس، یا اغلب اوقات فقط جاس. و به سرعت جاس با همه ما دوست شد، با برادرم، من و چهار خواهرم.
همه او را دوست داشتند، اما من بیشتر. او را میستودم، میپرستیدم و هر وقت مدرسه نبودم، به دنبالش میرفتم و کار که میکرد نگاهش میکردم و به حرف زدنش گوش میدادم. وقتی در باغ همراهش بودم جاس برایم داستانهای پایانناپذیری از روزگار جوانیاش تعریف میکرد. تعطیلات تابستان مادرم همیشه ما را به نروژ میبرد ، اما موقع تعطیلات کریسمس و عید پاک تماممدت پیش جاس بودم. هیچ وقت ناهار را در خانه و در کنار خانواده صرف نمیکردم. همیشه با جاس توی انباری ناهار میخوردیم. من روی یک کیسه بلال یا یک بسته کاه مینشستم و جاس بهطرز باشکوهی روی یک صندلی دستهدار کهنه مینشست. و ما آنجا در سکوت انباری مینشستیم در حالی که جاس حرف میزد و من گوش میدادم. یکی از موضوعات مورد علاقهاش تیم فوتبال کاردیف سیتی بود، و چه زود جوش و خروش و حرارتاش برای آن قهرمانهای زمین مرا هم فرا میگرفت. آن روزها باشگاه کاردیف، باشگاه خوبی بود، و اگر درست به یاد داشته باشم ، صدرنشین دسته اول بود. طی هفته، همچنانکه روز شنبه نزدیک میشد، هیجان ما نیز بیشتر میشد. دلیلاش ساده بود. هر دوی ما میدانستیم که در واقع قرار است با هم برای تماشای مسابقه برویم. همیشه میرفتیم. شنبهها بعدازظهر، باران، تگرگ، برف یا هر چیز دیگری که میبارید، من و جاس به پارک نینیان میرفتیم تا بازی را ببینیم. آخ که چقدر شنبهها روز محشری بود. جاس تا ظهر در باغ کار میکرد، بعد من تمیز و مرتب در حالی که کلاه قرمز، کت، شلوار فلانل و پالتوی سرمهایام را پوشیده بودم از در خانه بیرون میآمدم، و پولی را که مادرم برای هر دومان داده بود، به او میدادم. هر بار وقتی که سکهها را در جیبش میگذاشت میگفت: «یادت باشه که از مادرت تشکر کنی.»
در حالی که مسافت ۲۰- دقیقهای تا کاردیف را با اتوبوس طی میکردیم، هیجانمان سرشار میشد، و جاس برای من از تیم مقابل کاردیف سیتی در آن روز میگفت و ستارگانی که میخواستند قهرمانانمان را شکست دهند. تیم حریف ممکن بود شفیلد ونزدی، وستبرومویچ آلبیون، منچستر یونایتد یا یکی از ۱۵ تیم دیگر باشد، و من گوش میدادم و تمام جزئیات حرفهای جاس را به یاد میآوردم.
اتوبوس ما را به بیرون محوطه زمین فوتبال پارک نینیان میبرد، همان جایی که همیشه مسابقات بزرگ برگزار میشد، و بیرون از زمین فوتبال کنار دکهای که نزدیک درهای ورودی بود میایستادیم. جاس یک پرس مارما هی ژله مانند (شش پنسی) میخورد و من یک پرس لوبیا پخته با دو تکه سوسیس(که این هم شش پنس بود).
بعد، سرشار از شور و هیجانی طاقتسوز، در حالی که دست جاس را محکم گرفته بودم، وارد زیرگذرها میشدیم و راهمان را از میان جمعیت به سمت بلندترین نقاط جایگاههای پشت یکی از دروازهها میگشودیم، میبایست به سکوهای بلند میرفتیم وگرنه من هیچ چیزی نمیدیدم. اما، چقدر هیجانانگیز بود که همراه هزاران مرد دیگر وقتی قهرمانانمان گل میزدند تشویقشان کنیم و توپ را که از دست میدادند فریاد نارضایتی سر دهیم. همه بازیکنان را به نام میشناختیم و حتی همین امروز میتوانیم اسم سه نفرشان را به یاد آورم. بازیکن خطمیانی کاردیف مرد کوچکاندام کله تاسی بود که جاس اسماش را گذاشته بود، «آردی کوچولو» اسمش هاردی بود. یکی از بازیکنان
خط دفاعی نلسون بود. دروازهبان مرد غول پیکری بود به نام فرایک سون، اما جاس اسمش را فار. ک. هارسون تلفظ میکرد. هاردی، نلسون و فرایک سون. به گزارشها که نگاه کنید اسمهایشان را خواهید یافت. وقتی کاردیف گل میزد، من بالا و پایین میپریدم و جاس کلاهاش را در هوا تکان میداد، فریاد میزد «عالی بود، مرد ! عالی بود». بعد از اینکه بازی تمام میشد سوار اتوبوس میشدیم و برمیگشتیم، تمام راه بیوقفه در باره صحنههای باشکوه و مردان معروفی که افتخار دیدنشان نصیبمان شده بود، بحث میکردیم. همیشه تا برسیم خانه هوا تاریک شده بود، و جاس که کلاه به دست در هشتی خانه میایستاد، به مادرم میگفت:«ما سالم به خانه برگشتیم، خانم. خیلی خوش گذشت.»
● کمی درباره مادرم
بدون شک نخستین تاثیر را بر زندگیام گذاشت هوش سرشاری داشت و علاقه وافری به هر آنچه روی زمین بود، از باغبانی گرفته تا آشپزی، شراب، ادبیات، نقاشی، اثاثیه منزل، پرندگان و سگها و باقی حیوانات- به عبارت دیگر به تمام چیزهای دوست داشتنی در جهان علاقهمند بود. موهایش، که هر روز صبح باز میکرد تا شانه کند، تا میانه کمرش میرسید، و همیشه به دقت میبافتشان و بعد بالای سرش گوجهای جمع میکرد.
مادرم بسیار مطالعه میکرد. آثار نویسندگان بزرگ نروژی، ایبسن، همسان، آندست و بقیه را به زبان نروژی میخواند. مطالعهاش به زبان انگلیسی شامل نویسندگان هم عصرش گلسورنی، آرنولد بنت، کیپلینگ و بقیه میشد. وقتی که بچه بودیم، برایمان داستانهایی از ترولهای نروژی و دیگر موجودات اساطیری نروژ که در جنگلهای تیره و تار کاج زندگی میکردند، تعریف میکرد، چراکه او قصهگویی بینظیر بود. حافظهاش شگفتانگیز بود و هیچ اتفاقی را در زندگیاش فراموش نمیکرد.
تمامی لحظات شرمساری، شادمانی و پریشانی با جزئیات نقل میشدند و ما مسحور و مجذوب به آنها گوش میدادیم.
● چگونه نویسنده شدم
هنوز کارنامههای دوران مدرسهام را که متعلق به ۵۰ سال پیش است دارم، و آنها را یکیک بررسی کردهام تا شاید در آنها نشانی از داستاننویسی در آینده بیابم. واضح است که میبایست نمرات انشای انگلیسی را بررسی میکردم. اما تمام گزارشها تحت این عنوان محافظهکارانه و ناامیدکننده بودند، به جز یکی از آنها.
گزارشی که نظرم را جلب کرد مربوط به ترم زمستانی سال ۱۹۲۸[وقتی که او در دبستان غیرانتفاعی سنت پتر در وستون سایر مه بود]. آن زمان ۱۲ سالم بود، و معلم ادبیات انگلیسیام آقای ویکتور کورادو. او را کاملا به یاد میآورم، ورزشکاری قد بلند و خوشتیپ با موهای موجدار مشکی و بینی عقابی (که بعدها یک شب با دوشیزه دیویس فرار کرد و ما دیگر هرگز هیچ یک را ندیدیم).
به هر حال، آقای کورادو علاوه بر انشای انگلیسی، مشت زنی هم به ما یاد میداد و در این گزارش به خصوص درباره انشا مینویسد: «گزارش مشتزنی ملاحظه شود. دقیقا همان نکات مشهود است». بنا براین به گزارش مشتزنی نگاه میکنم و آنجا نوشته شده : «بیش از حد کند و لخت. ضربههای مشتاش به موقع نیست و به راحتی قابل پیشبینی است.» اما فقط یک بار در هفته، هر صبح شنبه، هر صبح زیبا و لذتبخش شنبه، تمام ترسهای رعشهآور ناپدید میشدند و طی دو ساعت دلپذیر تجربهای شبیه به وجد و جذبه را از سر میگذراندم.
متاسفانه، این تجربه برای دانشآموزان زیر ۱۰ سال نبود. اما مهم نیست. بگذارید بگویم که این تجربه چه بود. راس ساعت ۱۰:۳۰ صبحهای شنبه، صدای دنگ دنگ زنگ لعنتی آقای پاپل در میآمد. این صدا نشانه این بود که آنچه در پی میآید، آغاز شود: نخست، تمام پسرهای زیر ۹ سال و ۹ ساله (که حدود ۷۰ نفر بودند) به زمین بازی بزرگ آسفالت شدهای که پشت ساختمان اصلی بود میرفتند. دوشیزه دیویس آنجا دست به سینه ایستاده بود. اگر باران میبارید، بچهها میبایست بارانی به تن ظاهر شوند. اگر برف میآمد یا کولاک بود، شال گردن و کت الزامی بود. و البته کلاه مدرسه- که خاکستری رنگ بود و آرمی قرمز رنگ رویاش- همیشه باید پوشیده میشد.
اما نه توفان نه گردباد و نه حتی فوران آتشفشان هرگز نمیتوانستند مانع پیادهرویها ی مزخرف دو ساعته صبحهای شنبه شوند که بچههای هفت، هشت و ۹ ساله مجبور بودند در فضای باز وستون مرا به جا آورند. در صفهای مرتب، دو به دو کنار هم، راه میرفتند و دوشیزه دیویس که دامن پیچازی و جورابهای پشمی به پا داشت و کلاهی نمدی بر سر، با گامهای بلند در کنارشان حرکت میکرد.
اتفاق دیگری که همزمان با به صدا در آمدن زنگ آقای پاپل میافتاد این بود که بقیه بچهها که ۱۰ ساله و بیشتر بودند (حدود ۱۰۰ نفر) بیدرنگ به تالار اجتماعات میرفتند و مینشستند. یکی از کارمندان مدرسه به نام اس. کی. جاپ سرش را از لای در میآورد تو و با چنان وحشیگری سرمان فریاد میزد که ذرات آب دهاناش مثل گلوله از دهاناش بیرون میجهید و به شیشه پنجره اتاق میپاشید. فریاد میزد «بسیار خب! حرف زدن موقوف! تکان نخورید! نگاهها به جلو و دستها روی میز!» و بعد با عجله بیرون میرفت. ساکت مینشستیم و منتظر میماندیم. منتظر اوقات خوشی بودیم که میدانستیم به زودی فرا میرسد. صدای موتور ماشینها را که روشن میشوند بیرون میشنیدیم. همهشان قدیمی بودند. هندلشان دستی بود. (فراموش نکنید که آن زمان سالهای ۲۷-۸ ۲ بود).
این کار آیین صبح روز شنبه بود. در کل پنج ماشین وجود داشت، و همه ۱۴ دبیر، که البته شامل آقای مدیر و آقای پاپل صورت قرمز میشد، را باید در خود جای میداد. و بعد در ابرهای حاصل از دود سیاه دور میشدند و برای استراحت به یک نوشیدنیفروشی، اگر اشتباه نکنم به نام بوسکرد ارل، میرفتند.
تا قبل از ناهار آنجا میماندند و پیدرپی نوشیدنی مینوشیدند. بعد از دو ساعت و نیم، راس ساعت یک، میدیدیمشان که باز میگردند، به دقت به سوی ناهارخوری گام برمیدارند، و هنگام راه رفتن محکم دستشان را به این ور و آن ور میگیرند.
این بود وضع دبیران. اما چه بر سر ما میآمد، تعداد زیادی پسر بچه ۱۰، ۱۱ و ۱۲ ساله که در تالار اجتماعات مدرسهای که ناگهان خالی از تمام بزرگسالان شده بود ، نشسته بودیم؟ البته ما، دقیقا میدانستیم قرار است چه اتفاقی بیفتد، چند دقیقه بعد از رفتن دبیران، صدای باز شدن در ورودی را میشنیدیم، و صدای قدمها، و بعد لباسهای گشاد بود و جرینگ جرینگ النگوها و موهای پریشان زنی که به درون اتاق میپرید و فریاد میزد «سلام بر همگی! یالا بجنبید! اینجا که مراسم کفن و دفن نیست !» یا کلماتی شبیه اینها. و این زن خانم اکانر بود.
یادش به خیر. خانم اکانر زیبا با آن لباسهای گشاد و موهای جو گندمیاش که پریشان در هوا به هر سویی میرفتند. تقریبا ۵۰ ساله بود، صورت استخوانی و دندانهای درشت زردی داشت، اما در نظر ما زیبا بود. جزء کادر مدرسه نبود. او را از جایی در شهر استخدام کرده بودند تا صبح روزهای شنبه به مدرسه بیاید و یک جورهایی پرستارمان باشد و دو ساعت و نیمی که دبیران مشغول نوشیدن نوشیدنی بودند ما را ساکت نگه دارد. اما خانم اکانر پرستار نبود. چیزی کم از یک معلم بااستعداد و بینظیر نداشت، آموزگاری که عاشق ادبیات انگلیسی بود. هر کدام از ما به مدت سه سال هر روز شنبه صبح با او بودیم (از ۱۰ سالگی تا وقتی مدرسه را ترک میکردیم)و در این مدت با کل تاریخ ادبیات انگلیسی از سال ۵۹۷ قبل از میلاد تا اوایل قرن بیستم آشنا میشدیم.
به تازه واردان کتاب نازکی به نام جدول زمانی داده میشد که فقط شش صفحه داشت. آن صفحات پرشده بود از فهرست بلندبالایی که شامل تمامی وقایع بسیار مهم و نیز نه چندان تاثیرگذار ادبیات انگلیسی میشد. خانم اکانر دقیقاْ صد تا آنها را انتخاب کرده بود و ما آنها را در کتابمان علامت زده بودیم و یاد گرفتیم. خانم اکانر هر واقعهای را به ترتیب زمانی انتخاب میکرد و هر صبح شنبه دو ساعت و نیم راجع به آن با ما صحبت میکرد. بنابر این، بعد از سه سال، پس از پشت سر گزاشتن ۳۶ شنبه در هر سال، درباره همه ۱۰۰ موضوع صحبت کرده بود. و چه لذت هیجانانگیز بینظیری بود! مهارت این را داشت که مانند یک آموزگار خبره، به کلاماش جان ببخشد. در عرض دو ساعت و نیم، ما را شیفته لانگ لند و پیرس پلوماناش میکرد.
شنبه بعد، نوبت به چاوسر میرسید و ما شیفته او میشدیم. حتی نمونههای سختی مانند میلتون، در ایدن و پاپ هم وقتی خانم اکانر از زندگیشان میگفت و کارهایشان را با صدای بلند برایمان میخواند، هیجانانگیز بودند و نتیجه همه اینها، برای من، این بود که در سن ۱۳ سالگی کاملا از میراث ادبیاتی که طی قرنها در انگلیس بنا شده بود، آگاه شدم. همچنین خواننده مشتاق و سیریناپذیر نوشتههای خوب. خانم اکانر نازنین عزیز! شاید ارزشاش را داشت که به آن مدرسه مخوف بروم فقط برای اینکه لذت بودن در کنار او را روزهای شنبه صبح تجربه کنم.
● دختر و پسرهای کوچولوی مخوف
خیلی طول کشید چارلی و کارخانه ی شکلات سازی را بنویسم. اولینبار که آن را نوشتم، هیچ چیزش درست نبود. داستانی بود درباره پسر بچهای که در یک کارخانه شکلاتسازی پرسه میزد و ناگهان به درون ظرف بزرگی که پر از شکلات مایع بود میافتاد و به درون ماشینی که شکلاتها را قالب میزد مکیده میشد و نمیتوانست بیرون بیاید. تبدیل به شکلات بزرگی میشد که به اندازه یک پسر واقعی بود. موقع عید پاک بود، شکلات را پشت ویترین میگذاشتند و در آخر خانمی میآمد و آنرا به عنوان هدیه عید پاک برای دخترش میخرید و به خانه میبرد.
روز عید پاک، دخترک در جعبه را باز میکرد و شکلات را درمیآورد... و بعد تصمیم میگرفت کمی از آن را بخورد. فکر میکرد باید از سر شکلات شروع کند. بنابراین بینیاش را میشکست و وقتی میدید یک بینی واقعی از زیر آن بیرون میزند و دو چشم بزرگ درخشان از حفره خالی چشمهای شکلات به او زل زده است، شگفتزده میشد. و بدینگونه ماجرا ادامه مییافت. اما قصه چنگی به دل نمیزد. بارها آن را بازنویسی کردم تا اینکه در ذهنم جرقههایی زده شد و سرانجام یکی از آنها تبدیل شد به آقای ویلی وانکا و کارخانه شکلاتسازی حیرت انگیزش... و بعد چارلی از راه رسید... و پدر و مادرش بعد پدر بزرگ و مادر بزرگاش... و بلیتهای طلایی... و بعد آن بچههای بد جنس، ویلت بورگارد، وروکا سالت و بقیهشان. در حقیقت، آنقدر به آن بچههای ناقلا مشغول شدم، و آنقدر مرا به خنده میانداختند که نمیتوانستم آنها را خلق نکنم.
در نسخه کامل چارلی و کار خانه شکلاتسازی، همین ۱۰ دختر و پسر کوچولوی مخوف را داشتم. تعدادشان زیاد بود. کمی گیجکننده شده بود. کتاب خوبی نبود. اما آن قدر همهشان را دوست داشتم که نمیخواستم هیچ کدامشان را حذف کنم. یکی از آنها، که بالاخره حذف شد، دختر بچهای گستاخ بود که به هیچ وجه به حرفهای پدر و مادرش گوش نمیکرد. اسماش میراندا مری پیکر بود. و به یاد میآورم در ماشینی میافتاد که شکلاتهای فندقی درست میکرد و در آخراومپا - دومپا این شعر را(که هیچ وقت در کتاب نیامد) میخواند. چطور کسی میتواند میراندا را دوست داشته باشد، بچهای که این همه گستاخ وسرکش است. بنابر این تصمیم گرفتیم که او را در ماشین شکلاتهای فندقی بگذاریم. مطمئنا بیشتر از قبل دوستاش داریم. خیلی زود این بچه شرور بسیار خوشمزه میشد، و پدرش هم مطمئنا میفهمید که به جای گفتن «این میراندای وحشی را نمیتوانم تحمل کنم»، میتوانست بگوید «بهبه ! چه مطبوع و دلپذیر.»
ترجمه: مهدیه گنجیپور
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست