شنبه, ۱۳ بهمن, ۱۴۰۳ / 1 February, 2025
مجله ویستا

عید فقرا صفا ندارد


عید فقرا صفا ندارد

لباس پوشید و وقتی از یكی از طبقه های بالایی ساختمان تك اتاقهٔ محل سكونتش پایین می آمد, تنها صدایی كه شنید صدای ناساز خُرخُر خواب بود و تنها چراغ های روشن, چراغ هایی بودند كه صاحب خانه ها فراموش كرده بودند خاموش شان كنند

جان چیور از برجسته‎ترین داستان نویسان معاصر امریكاست. در رمان‎ها و به ویژه داستان‎های كوتاهش، زندگی به ظاهر مرفه جوامع صنعتی امروز را با ظرافت و تیزبینی و طنزی تلخ نكوهیده است. او را به سبب هوشمندی و قدرتش در خلق فضاهایی كه از واقعیت زندگی واقعی‎تر می‎نمایند، چخوف ادبیات امریكا نامیده‎اند.

چیور به سال ۱۹۱۲ در شهر كووینسی ایالت ماساچوست به دنیا آمد. در هفده سالگی درس و مشق و مدرسه را رها كرد و به كار نوشتن پرداخت. به دلیل بدعت‎های تازه در كار داستان نویسی به دریافت جوایز گوناگونی در داخل و خارج از امریكا و از جمله پولیتزر و جایزه ملی كتاب و مدال هاولز نایل آمده و آثارش به بسیاری از زبان‎های زنده دنیا ترجمه شده است. جان چیور از آخرین بازمانده‎های نسل نویسندگانی چون ارنست همینگ‎وی، ویلیام فاكنر، اسكات فیتز جرالد، جان دوس پاسوس و جان استاین بك است.

عید چه روز غم انگیزی است. لحظه‌ای پس از آن كه چارلی با زنگ ساعت از خواب بیدار شد، این جمله به ذهنش رسید و یك‌هو دلیل آن دل‌تنگی مبهمی را كه سراسر شب پیش آزارش داده بود، درك كرد. آسمان پشت پنجره تیره و تار بود. روی تخت‌خواب نشست و زنجیر چراغی را كه پیش رویش آویزان بود كشید و با خود اندیشید عید كریسمس، چه روز واقعاً غم انگیزی است، از میان میلیون‌ها جمعیت نیویورك، من در واقع تنها آدمی هستم كه باید ساعت شش صبح این روز سرد و سیاه عید كریسمس از خواب بیدار شوم. بله، من تنها آدم این شهرم كه باید بیدار باشم.

لباس پوشید و وقتی از یكی از طبقه‌های بالایی ساختمان تك اتاقهٔ محل سكونتش پایین می‌آمد، تنها صدایی كه شنید صدای ناساز خُرخُر خواب بود و تنها چراغ‎های روشن، چراغ‎هایی بودند كه صاحب خانه‎ها فراموش كرده بودند خاموش‎شان كنند. چارلی صبحانه‎اش را در یكی از واگن‎های غذا خوری شبانه‌روزی خورد و سوار تراموا شد. از خیابان سوم گذشت و قدم زنان به ساوتون پلیس رسید. هوا تاریك بود.

خانه‎ها جلو نور چراغ‎های خیابان، دیواری از پنجره‎های سیاه كشیده بودند. هزاران نفر در خواب بودند و این خواب همگانی، به شهر حالت سرزمین متروكی می‎داد. انگار شهر سقوط كرده بود، انگار آخرالزمان شده بود. چارلی درهای آهنی -شیشه‎ای ساختمانی را كه از شش ماه پیش،‌ آسانسورچی آن‌جا شده بود باز كرد و از میان سرسرای زیبای آن به سوی اتاق رخت‌كن، پشت سرسرا رفت و آن‌جا جلیقه‎ای راه راه با دكمه‎های برنجی، دستمال گردنی گره خورده به شكل پاپیون و كت و شلواری كه روی درزهایش نوار آبی روشن دوخته شده بود پوشید. آسانسورچی شب كار، روی چهار پایه كوچك آسانسور چرت می‎زد. چارلی بیدارش كرد و آسانسورچی شب كار، با صدایی گرفته گفت كه نگهبان در ورودی بیمار شده و نمی‎تواند آن روز به سر كار بیاید. با بیماری نگهبان، چارلی جانشینی برای وقت ناهار نداشت و عده زیادی از ساكنان آپارتمان منتظرش بودند تا برایشان تاكسی بگیرد.

چند دقیقه‎ای از شروع كارش نگذشته بود كه خانم هویگ در طبقه چهاردهم كه چارلی می‎شناختش و زنی ظاهراً بدكاره بود زنگ آسانسور را به صدا در آورد. خانم هویگ هنوز نخوابیده بود و با لباس خواب بلندی كه كتی رویش پوشیده بود به آسانسور آمد. دو تا سگ كوچولوی با مزه‎اش هم دنبالش آمدند. چارلی او را پایین برد و تا وقتی‌كه به درون تاریكی رفت و سگ‎هایش را گوشه پیاده رو رها كرد چشم از او برنداشت. زن چند دقیقه‎ای بیرون ماند و دوباره برگشت و چارلی بار دیگر او را چهارده طبقه بالا برد. زن از آسانسور كه خارج می شد گفت:«عیدت مبارك، چارلی.»

چارلی گفت:«راستش برای من كه عید و غیر عید معنی ندارد، خانم هویگ. به عقیده من عید، روز شادی بخشی كه نیست هیچ، خیلی هم غم انگیز است. نمی‎گویم اهالی این محل آدم‎های دست و دلباز و خیری نیستند- نه، راستش انعام خوبی هم می‎دهند- اما می‎دانید، من در اتاق كوچكی تنها زندگی می‎كنم و زن و بچه و كس و كاری ندارم. برای آدم‎های تنها، عید لطف چندانی ندارد، نیست؟»

خانم هویگ گفت:«متأسفم، چارلی. خود من هم كس و كاری ندارم. برای آدم‎های تنها، عید لطف چندانی ندارد، نیست؟»

سگ‎هایش را صدا كرد و دنبال آن‎ها به آپارتمانش رفت. چارلی پایین آمد.

تا مدتی خبری نشد و چارلی سیگاری روشن كرد. دستگاه حرارت مركزی در طبقه زیر ساختمان با حركت منظم و سنگین خود به‌كار افتاد و ساختمان را به لرزه انداخت. صدای خفهٔ بخار و گرما در فضا پیچید و نخست در سرسرا و سپس در تمام شانزده طبقه طنین انداخت. اما این صدا انگار نوعی لرزش و بیداری مكانیكی بود و بار تنهایی و دل‌تنگی او را سبك نمی‎كرد. فضای سیاه و تیرهٔ پشت درهای شیشه‎ای، اكنون دیگر به‌رنگ آبی برگشته بود اما این نور آبی، انگار منبعی نداشت و بی‌مقدمه در هوا ظاهر شده بود. نوری غم‌انگیز بود و گریه‌آور و خیابان خالی را پر كرد و چارلی نزدیك بود گریه‎اش بگیرد كه تاكسی زرد رنگی جلوی ساختمان ایستاد و والسرها در لباس شب، سیاه مست از آن پیاده شدند و چارلی آن‌ها را به آپارتمان‎شان در بالاترین طبقه ساختمان رساند. دیدن والسرها سبب شد كه به فكر بیفتد و به تفاوت زندگی خودش در اتاقی محقر با زندگی مردم بالانشین بیندیشد. وحشتناك بود.

آن‌گاه نخستین كلیسا روندگان، زنگ آسانسور را به صدا در آوردند. سه خانواده بیشتر نبودند. چند خانوادهٔ دیگر هم ساعت هشت صبح به كلیسا رفتند اما باقی ساكنان ساختمان بیدار نبودند هرچند دیگر بوی سرخ كردن گوشت خوك نمك‌سود و قهوهٔ صبحانه در اتاقك آسانسور پیچیده بود.

كمی از ساعت نه گذشته بود كه خانم پرستاری به همراه كودكی سوار آسانسور شدند. هم پرستار و هم كودك پوستشان تیره و آفتاب سوخته بود و چارلی می‎دانست كه تازه از برمودا برگشته‎اند.چارلی خودش هرگز به برمودا نرفته بود. چارلی زندانی بود و مجبور بود روزی هشت ساعت در قفس دو و چهل در یك و هشتاد آسانسور زندانی باشد و خود آسانسور هم در چاهكی كه شانزده طبقه طول داشت محبوس بود. ده سالی بود كه در ساختمان‎های مختلف آسانسورچی بود و زندگی‎اش را این جور می‎گذراند.

طول متوسط هر بار بالا و پایین رفتن را حدود یك هشتم مایل تخمین زده بود و وقتی كه به فكر هزاران مایلی افتاد كه در این سال‏ها طی كرده بود، وقتی به فكر هزاران مایلی افتاد كه در این سال‎ها طی كرده بود، وقتی به فكر افتاد كه كاش كابین آسانسور را از میان ابر و مه فراز دریای كارائیب پیش رانده بود و آن‌را روی ساحلی مرجانی در برمودا فرود آورده بود، ساكنان آپارتمان‎ها را عامل تنگی و باریكی مسیر سفرهایش پنداشت. انگار كه این نه طبیعت خود آسانسور كه فشار زندگی آنان بود كه او را حبس كرده بود، انگار آن‌ها بودند كه بال و پرش را قیچی كرده بودند.

در این فكرها بود كه دوپال‏ها در طبقه نهم زنگ آسانسور را به صدا در آوردند. آن‌ها هم عید را به او تبریك گفتند. چارلی به دوپال‏ها كه در آسانسور پایین می‏رفتند جواب داد:«متشكرم كه به فكر من هستید، اما عید برای من روز تعطیل و روز استراحت نیست. برای فقرا،‌ عید روز غم انگیزی است. من در اتاقكی كوچك، تك و تنها زندگی می‏كنم و زن و بچه و فك و فامیلی ندارم.»

خانم دوپال پرسید:« پس شام شب عید را با كی می‏خوری چارلی؟»

چارلی گفت:«شب عید كه من شام نمی‏خورم. ساندویچی می‏خرم و وصله شكمم می‏كنم.»

«وای، نگو چارلی!» خانم دوپال زن چاق و چله‏ای بود اما دلی نازك داشت و ناله و شكایت چارلی حال خوش روز عیدش را خراب كرد، طوری‌كه انگار زیر بارانی تند و ناگهانی گرفتار آمده است. گفت:«ای كاش می‏توانستم تو را سر سفره شام عیدمان دعوت كنم چارلی، آره، من اهل ورمونتم و بچه كه بودم، آره، شب عید عدهٔ زیادی سرسفره‏مان جمع می‏شدند، پست‌چی و معلم و بچه‏‎ها و هر بنده خدایی كه خانواده و فك و فامیلی نداشت، آره و حالا هم نمی‏دانم چرا نباید این كار را بكنم. آخر تو هم كه انگار نمی‎‏توانی آسانسور را ول كنی، می‏توانی چارلی؟ با همهٔ اینها، همین كه آقای دوپال شكم غاز شب عید را پاره كند، به تو زنگ می‏زنم و بشقابی برایت می‏فرستم. آره، ‌و دعوتت می‏كنم بیایی بالا دست كم لقمه‏ای از شام شب عید مهمان ما باشی.»

چارلی تشكر كرد. سخاوت و دست و دل‌بازی آن‌ها شگفت زده‏اش كرده بود. اما مطمئن نبود پس از آمدن دوستان و بستگان، موضوع فراموش‌شان نشود.

بعد خانم‌بزرگ گادشیل زنگ زد و وقتی برای چارلی عید خوشی آرزو كرد،‌ چارلی سرش را پایین انداخت و گفت:«خانم گادشیل، فقیر فقرا كه عید ندارند. كریسمس برای من كه روز تعطیل و استراحت نیست. كریسمس برای فقرا واقعاً غم‎انگیز است. لابد خبر دارید كه من زن و بچه و فك فامیلی ندارم. تك و تنها توی دخمهٔ كوچكی زندگی می‏كنم.»

خانم گادشیل گفت:«خود من هم كس و كاری ندارم، چارلی!» زن با لحنی كنایه‎دار و خالی از هرگونه رنجشی حرف می‎زد و به اجبار، ظاهری جدی به خود می‎گرفت:«یعنی راستش برو بچه‎ها امروز پیش من نیستند. من سه تا بچه و هفت تا نوه دارم اما هیچ‌كدام به این فكر نیستند كه این طرف‎ها بیایند و عید كریسمس را با من بگذرانند. البته من مشكل آن‌ها را درك می‎كنم. می‎دانم خیلی مشكل است كه آدم در ایام تعطیلی با بچه‎ها سفر كند اما خودم كه به سن و سال آن‌ها بودم همیشه هر طور بود به دیدار پدر و مادر می‎رفتم. اما خوب آدم‎ها با هم فرق دارند و ما نباید به خاطر چیزهایی كه دلیلش را نمی‎دانیم آن‌ها را محكوم كنیم. می‎دانم تو چه حالی داری چارلی! من خودم هم حالا كس و كاری ندارم. من هم درست مثل تو هستم. تك و تنها.»

برگرفته از دنیای سخن شمارهٔ ۷۸ اسفند و فروردین ۷۷

جان چیور

برگردان: صفدر تقی‌زاده


شما در حال مطالعه صفحه 1 از یک مقاله 3 صفحه ای هستید. لطفا صفحات دیگر این مقاله را نیز مطالعه فرمایید.