سه شنبه, ۱۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 7 May, 2024
مجله ویستا

قمارباز به روایت صالح حسینی


قمارباز به روایت صالح حسینی

نمونه یک ترجمه داستانی از رمان

اول از همه بگویم بیشتر ترجمه هایی که از آثار ادبی، اعم از رمان و داستان می شود، داستانی نیستند. منظورم از الزام داستانی بودن این است که مترجم باید تا آنجا که ممکن است زبانی متناسب با متن اصلی تدبیر کند که خواننده بتواند به واسطه آن به لحن راوی و شخصیت ها پی ببرد و از طریق تکیه کلام ها، واژگان خاص آنها به حالات و روحیات آنها پی ببرد. داستانی ترجمه کردن مستلزم وقوف به فضای خاص داستان در متن اصلی و توانایی انتقال آن به متن ترجمه است. داستانی ترجمه کردن متن نیازمند رفتاری متفاوت با متن داستانی در مقایسه با متون غیرداستانی است.

برخی از مترجمان ترجمه داستان را فقط این می دانند که در مقابل واژگان نویسنده واژگان معادلی - آن هم دم دست ترین واژگان- را بگذارند و خود را از قید وظیفه درست ترجمه خلاص کنند. این مشکلی است که ما با ترجمه های قدیمی آثار داستایوفسکی تاکنون داشته ایم. یعنی در این ترجمه ها همه شخصیت ها مثل هم و جملگی مثل راوی حرف می زنند. آنچه مخصوصاً در این آثار مفقود است سیلان زنده زبان روزمره است که به عنوان مثال در همان زمانی که فرضاً مشفق همدانی یا مهری آهی دست به ترجمه آثار داستایوفسکی زدند در آثار نویسندگان معاصرشان جلوه می کند. مسلم است که قصدم بی ارج کردن کار این مترجمان نیست. خود من همه آثار داستایوفسکی را از طریق همین ترجمه ها خوانده ام و مدیون شان هستم. اما این واقعیت را نمی توان نادیده گرفت که این ترجمه داستانی نیست و به همین دلیل هم تا مدت ها بعد کمتر ترجمه یی را رغبت می کردم دست بگیرم مگر وقتی می دیدم کسی مثل صالح حسینی سراغ این آثار رفته است.

وقوف صالح حسینی بر دقایق ترجمه داستانی را می توان از همین ترجمه قمارباز (قمارباز، ترجمه صالح حسینی، نیلوفر، تهران، ۱۳۸۶) دریافت. ترجمه های داستانی حسینی را از فاکنر و کنراد دیده بودم اما داستانی ترجمه کردن داستایوفسکی برایم چندان باور کردنی نبود مخصوصاً اینکه ته ذهنم از داستایوفسکی تصور نویسنده شلخته یی را داشتم که به ضرب و اضطرار بدهی هایش داستان می نویسد و فرصت بازخوانی و دوباره نویسی و از این قبیل را ندارد. ته ذهنم جا افتاده بود که داستایوفسکی پرسوز و گداز می نویسد و چندان در بند ظرایف داستانی نیست. قمارباز ترجمه حسینی را که دست گرفتم جا خوردم وقتی دیدم راوی داستایوفسکی زبان خاص خودش را دارد. از اصطلاحات مناسب حال یک قمارباز روسی استفاده می کند.

بقیه آدم های داستان هم همین طور. از این قبیل اند عبارت هایی مثل «کوتاه نمی آیم»، علی اعجاله، ردخور نداشت، جیک وبوک، توی نخ رفتن، زابرا شدن، «شستم خبردار شد»،«چس خوری»، کلهم اجمعین، عوام کالانعام، شتیلی بگیر، سلسله بندنده ام، خاک بر سر من بکنند، از تک و تا افتادن، قاطی کردن، دبنگ، ریغ رحمت را سر کشیدن، پول یامفتی، والذاریات گفتن، لاکردار، چشم سفید، آکله، مصبتو شکر. براق شدن، ماهرخ رفتن، خنگوله و غلبات وجد. این عبارات جز عبارت «مصبتو» و عبارت «انگار حکم ازلی این بوده که از بداختری و نفرین حصه یی ببرد،» (ص۹۱) که بوی ترجمه های حسینی را از فاکنر می دهند در متن خوش نشسته است. به هر حال دیگر وقتش شده بود که قمارباز داستایوفسکی به زبان روزمره فارسی هم به کلام درآید و این مغتنم است.

قمارباز داستان تعدادی آدم است که جمع شده اند در شهری به نام ورتمبرگ و منتظرند خبر مرگ مادربزرگ از سن پترزبورگ برسد؛ یک ژنرال بازنشسته شاخ شکسته که عاشق مادموازل بلانش فرانسوی شده است که قرار است وقتی بله را بگوید که مطمئن شود ژنرال وارث ثروت مادربزرگ می شود، یک فرانسوی قالتاق (دگریو) که به ژنرال و پولینا پول قرض داده است و دو تا آدم عاشق؛ یکی راوی که معلم سرخانه است و دیگری یک انگلیسی به نام استلی که در واقع کارش این است که گره های داستان را باز کند و بخش های مختلف آن را به هم وصل کند.

ما همان طور که گروه منتظر اعلام خبر مرگ مادربزرگ است، منتظر این خبریم. اما داستایوفسکی همه را غافلگیر می کند. به جای خبرش خود مادربزرگ می آید و وصف ورود صاعقه وار و واکنش گروه به این ورود از صحنه های بی نظیر در دنیای داستان است. اما این تازه اولش است. مادربزرگ شروع می کند به قمار کردن و بعد از چند بار برد، یک دفعه دار و ندارش را به باد می دهد و راهی سن پترزبورگ می شود. مادموازل بلانش ژنرال را ول می کند و همه چیز به هم می ریزد.

بعد از چند پرده در داستان راوی وقتی به اتاقش برمی گردد پولینا را آنجا می بیند. متوجه می شود او به دگریو بدهکار است. راه می افتد می رود قمارخانه. پول هنگفتی می برد و می آورد می دهد پولینا. اما پولینا بعد از آنکه شبی را می گذراند، پول را با تحقیر رد می کند. پولینا مثل بسیاری از زنان داستایوفسکی شخصیتی مرموز دارد و نیروی قهار و مهارناپذیری بر مردان داستان وارد می کند. او شباهت زیادی به قهرمان زن رمان ابله آناستازیا دارد. راوی خود را در برابرش حقیر و بی ارزش تصور می کند. یک لاوجود. مثل برده یی که صاحبش می تواند در برابرش لخت شود بی آنکه وجودش را حس کند. از همین نظر راوی اجازه می دهد به او اظهار عشق کند. انگار بگو که بخواهی کسی را سرگرم کنی. این همان زنی است که در بسیاری از داستان های داستایوفسکی ظاهر می شود. اما این قدرت اهریمنی در انتهای داستان به صورت ملودراماتیکی به باد می رود. استلی به راوی می گوید پولینا او را دوست دارد. البته این را وقتی می گوید که دیگر همه چیز از دست رفته است.

در قمارباز راوی عقایدی هم درباره روس ها و آلمانی ها و فرانسوی ها و انگلیسی ها ابراز می دارد. به طور کلی روس ها را آدم هایی اهل خطر و بی پروا از آینده و بی حساب و کتاب می داند. آنها را موجوداتی عاطل و باطل می داند که حتی اگر قمار می کنند در اندیشه جمع آوری پول و پله نیستند. قمار می کنند تا تفریح کنند. و چند صباحی را خوش باشند. در مقابل آلمانی جماعت را موجودی سرمایه دار و پول پرست می داند که همه زندگی اش را به خواندن کتاب های تعلیماتی می گذراند و فرانسوی جماعت را آدم حقه بازی می داند که ظاهر آراسته یی دارد و مخصوصاً دختران ساده روسی را شیفته خود می کند. در نهایت راوی می ماند و بطالتی بی انتها و وعده هایی برای کار کردن به خود و باز بیهوده و هوس قماری دیگر.

به نظرم داستان بر زمینه عشق راوی به پولینا بنا شده است. اما این پی و بنا رفته رفته با اظهار نظرهای راوی درباره ملل مختلف و درس دادن به دختران روس که مراقب مردان خوش نمای فرانسوی باشند، و درباره آداب قمار و از این قبیل و بعد حضور پررنگ مادربزرگ به پس زمینه رانده می شود. ما همه می خواهیم بدانیم این پولینا چرا چنین قدرتی بر راوی اعمال می کند. پولینا بیشتر در سایه است. البته شاید هم نویسنده چاره یی نداشته است. برای آنکه یک موجود خارق العاده تصویر کنی نمی توانی دم به دم بیاوریش جلوی تصویر. این قدرت می توانست تا آخر بماند در صورتی که آن اظهار عشق آبکی به واسطه استلی صورت نمی گرفت. البته داستایوفسکی در ابله سنگ تمام می گذارد و تصویر این زن را با قدرت کامل به نمایش می گذارد.

شاپور بهیان