یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا

نماد مضحکه آمیز انسان مدرن


نماد مضحکه آمیز انسان مدرن

درباره «داستان دوست من» اثر هرمان هسه

هرمــــان هسه، نویسنده آلمانی‌زبان، امروزه شهرتی عالم‌گیر دارد و اغلب آثار او به زبان‌های دیگر ترجمه شده اند،هسه نویسنده ای جست‌وجو گر است که در تک تک کارهایش می توان رگه هایی از فلسفه شرق را مشاهده کرد. همان گونه که گفته شد آن چه کارهای این نویسنده را از دیگر نویسندگان آلمانی زبان متمایز می کند همان نگاه شرقی است،نگاهی که هسه در زمان سفر نسبتا طولانی خود به کشور هندوستان آن را تقویت کرد. هرمان هسه در رمان«داستان دوست من»به وجهی دیگر از وجود یک انسان توجه کرده است،وجهی که ریشه درگریز یک انسان ازدیوارهای خشن روزمرگی دارد.

«کنولپ» به عنوان شخصیت اصلی این رمان «کنولپ» به عنوان شخصیت اصلی این رمان انسانی آزاده است که پهنه بیابان را به ماندن در چارچوب های تکراری ترجیح داده و بر همین اساس به بیابان گردی تنها مبدل شده و با اعضا و جوارح آن جا پیوند خورده است. انسانی آزاده است که پهنه بیابان را به ماندن در چارچوب های تکراری ترجیح داده و بر همین اساس به بیابان گردی تنها مبدل شده و با اعضا و جوارح آن جا پیوند خورده است. شخصیت کنولپ شخصیتی شاعر مسلک است که هم ذات بذله گویی دارد و هم دارای عمق و اصالتی است که ذهنیت خواننده را با خود درگیر می کند.

یکی از نکات جالب شخصیت کنولپ این است که سعی می کند لحظه‌ها را زندگی کند،او با تمام رنج بیماری هایی که متحمل می شود باز هم ذات سرخوشانه خود را در پهنه بیابان فراموش نمی کند و درست مانند شخصیت فیلم «درسو اوزالا» ساخته اکیرو کوروساوا و شخصیت «ژرژ»فیلم روز هشتم ساخته ژاک وون دورمل روز به روز بیشتربه اعماق وجودی خود نزدیک می شود.

تنها شخصیت مکملی که کنولپ تا حدودی می تواند وجود او را در شهر تحمل کند شخصیتی به نام «امیل» است،شخصیتی که از زاویه ای دیگر شباهت زیادی به دوست بیابان گردش دارد. هرمان پناه آوردن موقت کنولپ به خانه امیل و پذیرایی بی چون وچرای اواز رفیق دیرینه‌اش علاوه بر وجه پیشبرد داستانی دارای مفهومی نمادین هم هست و آن مفهوم ریشه درفلسفه شرق دارد،مفهومی که ماندن معنایی در یک چهار دیواری وجودی را رد می کند.

هسه با آفریدن شخصیت هایی چون کنولپ و امیل حس تحمل زندگی از یک سو و تن ندادن به مناسبات بی روح بشری را به زیبایی نمایش داده است با این تفاوت که شخصیت اول هم چون یک قلندر بی باک به مرز آزادگی رسیده و دوست‌اش با همه بزرگی روح به همه مناسباتی که آرام آرام روح‌اش را می خراشند تن داده است.

پناه آوردن موقت کنولپ به خانه امیل و پذیرایی بی چون وچرای او از رفیق دیرینه‌اش علاوه بر وجه پیشبرد داستانی دارای مفهومی نمادین هم هست و آن مفهوم ریشه درفلسفه شرق دارد،مفهومی که ماندن معنایی در یک چهار دیواری وجودی را رد می کند. هنر هرمان هسه این است که توانسته با تمام تفاوت های بنیادی دو شخصیت اصلی رگه هایی از تشابه آن‌ها را به مخاطب انتقال دهد،او با استادی تمام موفق شده که انعکاس هردو شخصیت را در دل هم بسازد.

یکی از صحنه های زیبا در این کار زمانی است که کنولپ با نیروی معنوی درون خود گفت و گو می کند واز این نکته شکایت دارد که چرا سرنوشت او سراسر آوارگی و بیابان‌گردی، بوده یکی از صحنه های زیبا در این کار زمانی است که کنولپ با نیروی معنوی درون خود گفت و گو می‌کند واز این نکته شکایت دارد که چرا سرنوشت او سراسر آوارگی و بیابان گردی بوده و جواب می شنود:«من تورا غیر از این که هستی نمی خواستم،تو به نام من صحراگردی کردی و پیوسته اندکی میل به آزادی در دل اسیران شهرها پدید آوردی. به نام من دیوانگی کردی و تمسخر دیگران را بر تافتی.تو فرزند من و جزئی از من بودی و هر لذتی که بردی یا رنجی که تحمل کردی من در آن شریک بودم.....» تکیه بر سرنوشت کنولپ و این که او ظاهرا برای ارائه پیامی معنوی آفریده شده هم دارای نگاهی شرقی است زیرا طبیعت به یکباره به گلایه های او پاسخ می دهد وخود را جزئی از او و او را جزئی از خود معرفی می کند. البته زبان شاعرانه کنولپ در این کار آن گونه که باید کارآمد عمل نکرده و تاحدودی پاسخگوی سرشت او نیست،زبان شاعرانه‌ای که در ترجمه این اثرارائه شده بیش از هر چیز دیگر دارای نمادی مضحکه آمیز است که نه تنها از درون مایه کلی کار دور مانده، بلکه به جدیت آن هم لطمه وارد کرده است. زمانی که کنولپ در بهترین لحظه های رمان به در خانه تنها دوست و مونس خود یعنی امیل می رسد خود را این گونه معرفی می کند:«...یک مسافر خسته /بر در تو بنشسته/از خانه گریخته است/راه خانه واجسته....»که به هیچ عنوان با شخصیت درونی او جور در نمی آید.

گرچه عمده حرکات این شخصیت در سراسرکار حرکاتی طنز گونه ومطایبه آمیز است، اما مواردی چون مورد یاد شده، آن هم در لحظات دگرگونی های روحی یک شخصیت عاصی هرگز با هم جور در نمی آیند،آن هم شخصیتی که دیدگاهی ماورائی دارد و بر این باور است:«انسان‌ها هر یک روحی دارند که با روح دیگران در نمی آمیزد،دو صحنه مردن شخصیت انزوا طلب و شاعر مسلک را می توان یکی ازدرخشان ترین صحنه های این کار قلمداد کرد چون هسه با حوصله ای مثال زدنی آن قدر در ارائه لحظه‌ها حوصله نشان داده که تاثیر خود را تا مدت‌ها در ذهن خواننده حفظ می کنند. نفر آدم می توانند نزذ هم و با هم حرف بزنند و به هم نزدیک شوند اما روحشان گلی است که در جای خود ریشه دارد و نمی تواند جا به جا شود و با گل های دیگر در آمیزد.»

به هر حال سروش حبیبی با آوردن جملات موزون که هیچ بار معنایی و شعری ندارند تا حدودی زحمت خود و نویسنده را هدر داده است،اما یکپارچگی و امانت داری اودر ارائه کلیت اثرکاری در خور ستایش است.

یکی دیگر از لحظه های درخشان این کار لحظه ای است که کنولپ برای مردن برای چندمین بار به دامان طبیعت پناه می برد و هسه تمام چیزهایی که تا کنون در مورد او پنهان کرده را به یکباره برون افکنی می کند. صحنه مردن شخصیت انزوا طلب و شاعر مسلک را می توان یکی ازدرخشان ترین صحنه های این کار قلمداد کرد چون هسه با حوصله ای مثال زدنی آن قدر در ارائه لحظه‌ها حوصله نشان داده که تاثیر خود را تا مدت‌ها در ذهن خواننده حفظ می کنند.



همچنین مشاهده کنید