چهارشنبه, ۲۶ دی, ۱۴۰۳ / 15 January, 2025
مجله ویستا

ثبت نام


ثبت نام

نگاه زن روی تابلویی که پشت سر خانم مدیر روی دیوار نصب شده بود ثابت مانده بود نیازمندی مردم به شما نعمتی است الهی

نگاه زن روی تابلویی که پشت سر خانم مدیر روی دیوار نصب شده بود ثابت مانده بود: نیازمندی مردم به شما نعمتی است الهی. پس هرگز از آن خسته نشوید. (بحارالانوار، جلد ۸، حدیث...) سی، چهل دقیقه ای می شد که منتظر بود. خانم مدیر مشغول صحبت کردن با تلفن بود. خانم ناظم یک برگ کاغذ دست خانمی که روبرویش ایستاده بود داد و گفت: این مدارک را کامل کنید. این مبلغ را هم به این شماره حساب بریزید و بیاورید. زن به چشم گفت و تشکر کرد و از دفتر مدرسه بیرون رفت.

زن که روی صندلی نشسته بود از جایش بلند شد و جلوی میز خانم ناظم رفت. دخترش با خجالت چادر مادر را چسبیده بود و او را رها نمی کرد.

زن گفت: خسته نباشید خانم. این ها مدارک ثبت نام دخترم است برای کلاس اول. اگر می شود زحمت بکشید و اسمش را بنویسید. خانم ناظم با اوقات تلخی گفت: می نویسم خانم... چند دقیقه صبر کنید... زن با شرمندگی گفت: آخر الان خیلی وقت است که منتظرم... خانم ناظم وسط حرفش پرید و گفت: می بینید که... بیکار نیستم. بفرمایید بنشینید. زن با ناراحتی دست دخترش را گرفت و کناری ایستاد. خانم ناظم در حالی که مشغول مرتب کردن پوشه های روی میز بود رو کرد به خانم مدیر و گفت: راستی خانم محتشمی چرا دیروز کلاس ایروبیک نیامدید؟ اگر بدانید چقدر عالی بود. خانم مدیر گفت: ای بابا شما که می دانید من یکشنبه ها می روم استخر. تازه کلاس موسیقی و ورزش پسرم کل وقتم را پر می کند. خانم ناظم گفت: آهان راست می گویید. یادم نبود. اما خانم... کلاسش خیلی خوب است. حسابی آدم را سر حال می کند. زن کمی این پا و آن پا شد ولی چیزی نگفت. همین موقع آقایی با سر و وضع آن چنانی وارد دفتر شد و سلام کرد. خانم مدیر و ناظم تمام قد در مقابلش بلند شدند و کلی احترام گذاشتند.

مرد بعد از احوالپرسی معمول در حالی که دسته چکش را بیرون می آورد ،گفت: خوب خانم محتشمی من در خدمت شما هستم. شما دستور بفرمایید.... خانم محتشمی با لبخند گفت: اختیار دارید... من به خانمتان هم عرض کردم که فعلا عجله ای برای پرداخت شهریه نداشته باشند. مرد روی کاغذ چک مبلغی نسبتاً طولانی نوشت. از جایش بلند شد و در حالی که چک را به مدیر می داد گفت: کافی است؟ اگر نیست بفرمایید تا آن را تصحیح کنم. مدیر با اظهار خجالت چک را گرفت و به آن نگاهی انداخت و گفت شرمنده می فرمایید. انشاءالله برای دخترتان جبران می کنیم. مرد در حالی که مشغول شماره گیری با تلفن همراهش بود خداحافظی کرد و رفت. خانم ناظم زود پیش مدیر رفت و با دیدن مبلغ چک با ذوق گفت: عجب آدم دست و دلبازی! خانم مدیر گفت: چی فکر کردید خانم...! این چک، یک هفته پول توجیبی بچه اش هم نمی شود. خیلی وضعش خوب است.

زن نزدیک میز خانم مدیر رفت و گفت: الهی خیر ببینید خانم. اگر می شود لطفاً اسم این بچه را بنویسید تا من بروم. بچه کوچکم را به همسایمان سپرده ام. حتما الان بی تابی می کند. مدیر نگاهی به او و دخترک انداخت و گفت: خانم ببینید کار این خانم چیست؟ ناظم با دلخوری پوشه را از دست زن گرفت و مشغول بررسی مدارک شد. درهمین لحظه سرایدار مدرسه با یک سینی چای و بیسکویت وارد شد. مدیر گفت: آخ... دستت درد نکند. چقدر به موقع. خانم مرادی بیا یک چایی بخور. خسته شدی.

بعد رو به سرایدار گفت: راستی آقای غلامی... بالاخره وضعیت انگشت شصت پای چپتان چی شد؟ بعد رو به خانم مرادی گفت: چند روز پیش که شما کیش رفته بودید آقای غلامی کولر دفتر را درست می کردند که از نردبان افتادند. آقای غلامی گفت: دکتر گفت باید استراحت کنم. اما مگر می شود خانم؟ خانم مرادی گفت: طفلک آقای غلامی...

دختربچه در حالی که چادر مادرش را می کشید گفت: مامان خسته شدم. پس کی اسمم را می نویسند؟ مادر گفت: همین الان مادرجان. صبرکن. می خواهی چند لحظه بیرون بازی کنی؟ دخترک از کیف کوچکش لیوانی بیرون آورد و گفت: نه. من فقط می روم آب بخورم مامان. می خواهید برای شما هم بیاورم؟ زن گفت: بیاور. آقای غلامی گفت: آب سردکن خراب است. برو آبخوری آخر حیاط.

وقتی دخترک از دفتر بیرون رفت زن از ناظم پرسید: مدارک دخترم چیزی کم ندارد؟ ناظم کاغذی به دست زن داد و گفت: این شماره حساب آموزشگاه است. مبلغ چهارصد هزار تومان به حساب واریز کنید و فیش را بیاورید. دیگر کاری ندارید.

زن که انگار دود از سرش بلند شده بود با حیرت پرسید: چه خبر است خانم؟ مگر این جا مدرسه دولتی نیست؟ مدیر گفت: خانم! مدرسه ما به صورت هیئت امنایی اداره می شود.

زن گفت: آخر همسر من یک کارمند ساده است. ناظم گفت: خوب می توانید چک بدهید. یا قسط ببندید. زن گفت: خواهش می کنم اگر راهی دارد این مقدار را کمتر کنید. مدرسه نزدیک منزلمان به خاطر کمی دانش آموز بسته شده و من علاوه بر هزینه

لوازم التحریر و لباس و چیزهای دیگر، باید کلی هم هزینه سرویس مدرسه بدهم. مدیر گفت: این دیگر مشکل شماست خانم... مدرسه شمس هزینه کمتری دارد. دخترتان را آن جا ثبت نام کنید.

زن با درماندگی گفت: آن جا خیلی دور است. نمی توانم دخترم را آنجا بفرستم. مدیر گفت: گفتم که هیئت امنای مدرسه به ما اجازه ثبت نام با این شرایط را نمی دهند.

در همین لحظه دخترک با لیوانی که آب از آن سرریز بود وارد دفتر شد. و با نگاهی معصومانه آب را به طرف مادر دراز کرد و پرسید: مادر اسمم را نوشتی؟ مادر در حالی که بغض گلویش را می فشرد گفت: می نویسم مادر، می نویسم.

بیا برویم. اشک از چشم دخترک جاری شد و گفت مامان تو به من قول دادی که امروز دیگر اسمم را می نویسی. زن مدرک را از دست ناظم گرفت. دست دخترش را گرفت تا بیرون برود. در دست دخترک کاغذی مچاله شده بود. زن پرسید: این چیست؟ دخترک گفت: نمی دانم. داخل حیاط روی نیمکت گذاشته بودند. زن کاغذ را روی میز مدیر گذاشت و گفت بفرمایید شاید مال شما باشد. سپس ناامیدانه و با چشمی اشک بار همراه دخترک از دفتر بیرون رفت. اشک از چشم دختر می بارید. و قطره های آب از لیوانش.

در این موقع مردی با حالتی عصبانی وارد دفتر شد. ناظم ایستاد و سلام و خسته نباشید گفت. مرد زیر لب جواب سلامش را داد. مدیر با حالتی خودمانی احوالپرسی کرد و گفت: خب؟ چه خبر؟ توانستی اسم پسرمان را بنویسی؟

مرد با عصبانیت پوشه ای را رو میز او انداخت و گفت: بفرما خانم! با آن شازده پسری که تربیت کردی. هر جا رفتم با این معدل و این تیپ و قیافه به قول شما شیک و موهای فشنی و هزار کوفت و زهرمار دیگر اسمش را ننوشتند.

گفتم هر چقدر لازم باشد پول می دهم، قبول نکردند. از فردا خودت می دانی و پسرت. و بعد با عصبانیت بیرون رفت.

مدیر گیج و مبهوت روی صندلی نشست. سرش را در دستهایش گرفت گفت: خدایا مگر من چه کار کرده ام که این طوری مجازات می شوم؟ ناگهان چشمش به کاغذی که دختر بچه آورده بود افتاد. آن را برداشت و با اندوه فراوان آن را خواند.

بر روی تکه کاغذ کوچک نوشته بود:

می آید آن کسی که غمم را دوا کند

صدها فرشته بوسه بر آن دست می زنند

کز کار خلق یک گره بسته وا کند

محبوبه قاسمی