جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

هبوط به دوزخ


هبوط به دوزخ

بررسی و مقایسه رمان های «دل تاریکی» از کنراد و «خاطرات خانه اموات» از داستایفسکی توسط رابرت بری داستاد دانشگاه اتاگو

این متن خلاصه‌ای است از: Berry, Robert., First Descents Into The Inferno: Parallel Ideology And Experience In Conrad۰۳۹;s ۰۳۹;Heart Of Darkness۰۳۹; And Dostoevsky۰۳۹;s Notes From The House Of The Dead, Deep South v.۲ n.۲, English Department University of Otago, ۱۹۹۶.

کنراد در حدود ۱۸۹۰م به هنگام سفرش به کنگو در نامه‌ای از «کینشاسا» (Kinshasa) به محرم اسرار خود، یعنی خاله‌اش، نوشت:

«واقعاً از آمدنم به اینجا متأسفم. به شدت از این کارم افسوس می‌خورم... همه‌چیز در اینجا باعث بی‌زاریم است: آدم‌ها و چیزها، و مخصوصاً آدم‌ها.»

واکنش کنراد به محیط و وقایع اطرافش فقط حکایت از تنفر شدید او نداشت، بلکه انزوا و بیگانگی او را از آن محیط به کلی نامساعد نیز بازتاب می‌داد. درست همانند انزوا و بیگانگی‌ای که داستایوسکی در نامه‌ای به تاریخ ۱۸۵۴م برای برادرش آن را توصیف می‌کند:

«زمان عبور از اورال غمناک بود... برف می‌آمد و بوران همه‌جا را گرفته بود؛ در سرحد اروپا، پیش رو سیبری با سرنوشتی مبهم در آن و پشت سر همه گذشته بود.»

اینها احساسات داستایوسکی هستند به عنوان محکوم سیاسی‌ای که مجبور به تحمل را‌ه‌پیمایی پایان‌ناپذیر سه هزار کیلومتری است از بخش مرکزی اروپایی روسیه تا سیبری. در این میان، رشته کوه‌های اورال قرار داشت که به طور سنتی در نگاه روس‌ها عبارت از حائلی بودند که غرب متمدن را از بربریسم شرق آسیایی جدا می‌کرد.

هم داستایوسکی و هم کنراد از عزیمت‌های پرمخاطره به سیبری و کنگو کوله‌باری از محنت را با خود به ارمغان آوردند. مجموعه‌هایی از وحشت و رنج که در دو رمان «خاطرات خانه اموات» و «دل تاریکی» جاودانه شدند. در واقع، هنگامی که این دو داستان نقد می‌شوند، بخش کلانی از پیش‌زمینه‌های ذهنی و احساسی دو نویسنده مورد آزمون قرار خواهد گرفت. اثرات عمیق این مسافرت‌های پر مخاطره و ماندگار شدن در محیط‌های خشن طبیعی نه تنها در محور بسیاری از داوری‌های آنها قرار گرفت، بلکه بینش و نحوه جهان‌بینی ایشان را نیز دستخوش دگرگونی‌ای بس عظیم کرد.

در جهان داستانی کنراد و داستایوسکی، قهرمانان داستان‌های دل تاریکی و خاطرات خانه اموات، یعنی مارلو و گوریانچیکف، روایت می‌کنند که چگونه از تمام امیدهای خود دست شسته‌اند و وارد قلمرویی وحشت‌انگیز و بیگانه شده‌اند. آنها سرگشته و مرعوب در آن وادی‌ها آواره هستند و شرایط سخت آنجا خود را بر آنها تحمیل می‌کند. دنیای جدیدی پیش روی قهرمانان دو داستان گشوده شده است، دنیایی که آنها خود را به آن محکوم می‌بینند و باید با آن دمساز شوند. در اینجاست که آنها سعی می‌کنند از سطح این جهان رعب‌آور به اعماق آن رسوخ کرده و آن را به کنهش درک کنند. آنها به هر روی باید خود را با شرایط جدید وفق دهند و تلاش برای همسازی با شرایط جدید ایشان را به سوی افق‌های جدیدی از گستره قوه‌ها و جوانب طبع انسانی رهنمون می‌شود.

هم کنراد و هم داستایوسکی جهانی آکنده از هراس‌‌ها و رنج‌ها را با زبان خاص خود خلق می‌کنند که سفر ادبی مشابهی را به خاطر می‌آورد، سفری که دانته شاعر شهیر ایتالیایی چندین سده پیشتر به نظم پی‌افکنده بود: سفر به دوزخ.

صحنه حمام در داستان خاطرات خانه اموات به گونه‌ای تصویرسازی شده است که گویی محکوم با باز شدن در حمام و ورود به آن مستقیماً پای به دوزخ می‌گذارد:

«وقتی در گرمخانه را باز کردیم، من پنداشتم که به جهنم داخل شده‌ام، اتاقی را به طول و عرض دوازده پا فرض کنید که در آن اگر در آن واحد صد نفر نبودند، دستکم هشتاد نفر جمع شده بودند... بخار حمام چشمان را کور می‌کرد. دوده، گل، و نبودن جا چنان وضعی را پیش آورده بود که آدم نمی‌دانست پایش را کجا بگذارد...» (خاطرات خانه اموات - ص۱۸۲)

دانته نیز در گذر از آکرونته (Acheron) وحشتی مشابه را از سر می‌گذارند. او با صفی از به هم فشرده و پایان‌ناپذیر از دوزخیان مواجه است که به سوی مجازات خویش رهسپارند.

داستایوسکی تصاویر دوزخی را با اصوات دوزخی نیز همراه می‌کند:

«...بخار دقیقه به دقیقه افزایش می‌یافت. دیگر نمی‌شد گفت زندانیان در گرمخانه هستند بلکه واقعاً در کوره آتش بودند. همه بلند بلند حرف می‌زدند، همه فریاد می‌زدند و در این بین صدای آهن‌هایی که کف حمام را می‌خراشید شنیده می‌شد... همه می‌افتادند، فحش می‌دادند... آب کثیف از همه جا می‌جهید و ترشح می‌کرد... فریادها و داد و بی‌دادها با همدیگر برخورد می‌کرد...» (خاطرات خانه اموات – ص ۱۸۳)

تصویر «دوزخی ضجه‌زننده» در همه ادوار ادبیات مسیحی به وفور ترسیم شده است، و این انگاره‌ای متولد شده با انجیل است. دوزخی ضجه‌زننده شاید میراث انگاشت قرون وسطایی‌ای باشد که مفهوم اروپایی اخیر دوزخ را شکل داده است:

«آنجا در فضایی که هیچ اختری در آن نمی‌درخشید، همه‌جا آه‌ها و ندبه‌ها و ناله‌های سوزان طنین‌انداز بود،... زبان‌های عجیب و غریب، کفرگویی‌های دهشت‌زا، سخنان رنج‌آلود، فریادهای خشم،...» (کمدی الهی-دوزخ-سرودسوم-ص۱۱۱)

مقایسه ویژگی‌های دیداری و شنیداری همسو میان کمدی الهی و خاطرات خانه اموات تا حدی ما را بر این اظهارنظر وا می‌دارد که شاید داستایوسکی قصدی آگاهانه در ایجاد جهانی از وحشت موازی با توصیفاتی که در شاهکار دانته به چشم می‌خورند داشته است. گوریانچیکف به خوبی وضعیت جهنمی زندان اشاره می‌کند:

«به خاطر من آمد که اگر روز دیگری ایجاب کند که همه ما در جهنم گرد هم آییم، آنجا کاملاً این محلی را که اکنون در آن هستیم به یادمان خواهد آورد.» (خاطرات خانه اموات – ص۱۸۵)

همانند جهان سیبریایی کوریانچیکف با: «هوای آلوده... چکاچاک زنجیره‌ها... دشنام‌ها و قهقه‌های بی‌شرمانه.» کنراد نیز با تصورات دانته‌ای خود جهانی از وحشت را خلق کرده است.

ساختارهای توصیفی موازی میان اثر کنراد (دل تاریکی) و کمدی الهی نیز قابل پیگیری هستند، چنانکه کنراد مراکز تجاری واقع در کرانه رود را به طرز استادانه‌ای با محافل خاصی از دوزخ برابر کرده است. اما در هیچ کجا به اندازه بخش «بیشه‌زار مرگ» حضور قدرتمند دانته احساس نمی‌شود:

«قصدم این بود که لحظه‌ای توی سایه قدم بزنم؛ ولی همینکه رفتم توی سایه، مثل این بود که پا به دایره تیره دوزخ نهادم.» (دل تاریکی-ص۵۴)

و سیاهانی که قربانی تلاش بیهوده مستعمره‌چی‌ها برای ساخت راه‌آهن بوده‌اند:

«هیکل‌های سیاه بین درخت‌ها کز کرده بودند، دراز کشیده بودند، به تنه درخت‌ها تکیه داده بودند، به زمین چنگ زده بودند و نیمی از بدنشان پیدا و نیم دیگر در نور تیره ناپیدا بود. حالت قیافه‌شان گویای درد و وانهادگی و نومیدی بود.» (دل تاریکی-ص۵۴)

بدن‌های تابیده، آدم‌های از ریخت افتاده، توان‌های رو به انحطاط، رو به مرگ، در خود پیچیده، سیاهانی که کنراد آنها را وصف می‌کند اینگونه هستند، با بدن‌هایی رنج کشیده و قناس و آماده برای مردن:

«نزدیک همان درخت دو بسته زاویه حاده دیگر نشسته بودند و پاهایشان را جمع کرده بودند... گُله به گُله و در حالت‌های مختلف چنگوله افتاده بودند، آنچنان که در تصویری از قربانیان قتل‌عام یا طاعون.» (دل تاریکی-ص۵۵)

از ریخت افتادگی انسانی، ضعف و کژی تحمیل شده بر بدن، از جمله توصیفاتی در کمدی الهی است که می‌توانسته همچون پیش پیش‌متنی برای توصیفات کنراد از اعوجاج بدن‌های انسانی عمل کرده باشد:

«با دقت به ته گودالی که در برابرم هویدا شده بود و با اشک‌های پریشانی سیراب می‌شد نگریستم. و در آن دره مدور کسانی را دیدم که خاموش و گریان به جانب ما روان بودند و راه رفتنشان مثل آنان بود که روی زمین تسبیح‌خوانان در حرکت باشند. چون نگاهم به سوی ایشان فروتر آمد، این نکته شگفت را دریافتم که تن هر یک از آنان، از زنخ تا به بالای سینه به گرد خود تابیده بود، چنانکه جملگی چهره در جانب سرین داشتند، و ناگزیر می‌بایست بازپس راه روند، زیرا روبه‌روی خویش را نمی‌توانستند دید.» (کمدی الهی-ص۳۳۹)

آنچه در اینجا حائز اهمیت است از شکل افتادگی زاویه‌ای است که هم سیاهان استثمار شده کنراد و هم گناهکاران دانته از آن در رنج هستند؛ در واقع، در اینجا همسانی قابل توجهی میان توصیفات هر دو اثر وجود دارد.

دید داستایوسکی از بربریت و انحراف انسانی براستی که شگفت‌آور است. در داستانی که او خالقش است، هم برای راوی و هم برای خواننده، ثبت زندگی محکوم شروعی تکان‌دهنده رو به جهانی دارد که در آن انسان به طور فطری مستعد بدترین گرایشات حیوانی است.

مارلو نیز همانند گوریانچیکف برای حد بالای سبعیتی که باید با آن روبه‌رو شود آمادگی ندارد. او وحشت‌زدگی پنهان خود را از صحنه‌های انسانی‌ای که با آنها رودررو می‌شود تصدیق می‌کند. لیکن در بازنمایی این رشته دراز از خشونت و سبعیت پاگیری برای کنراد وجود دارد که داستایوسکی از قید آن فارغ است. در جایی که داستایوسکی آزادانه و بی‌پروا به تشریح دقیق حالات روانی و واکنش‌های محکومان می‌پردازد، که از آنجمله می‌توان به محرک‌های جنسی و گرایش مخوف آنها به آدمکشی اشاره کرد، حساسیت ظریف مخاطبین دوره ویکتوریایی متأخر پاگیری برای کنراد در به کارگیری آن درجه از صراحت لهجه بود که داستایوسکی از قلمش تراوش می‌کرد. با این حال، و در عین وجود چنین محدودیتی برای کنراد، وی به خوبی نشان داده است شخصی مثل کورتز (Kurtz)، و اساساً هر انسان دیگر، هنگامی که از همه قید و بندهای محدودیت‌های بازدارنده اجتماعی آزاد شود به چه چیز می‌تواند تبدیل شود.

دل‌مشغولی مارلو و گوریانچیکف نه فقط اخطار دادن درباره وحشت، بلکه معنا کردن ماهیت حقیقی این بربریسم انسانی نیز هست. هدف آنها از این برزش کشف برخی از محرک‌های اصلی نهفته در پشت چنین سبعیتی است. آن دو برای توضیح چگونگی هبوط بشر به وحشیگری‌ای دقیانوسی زبان و روشی مشابه را به کار می‌گیرند. گوریانچیکف روایت می‌کند:

«...و نیز می‌گفتند که وی [گازین (Gazin)] در گذشته از کشتن کودکان خردسال لذت می‌برده است: او آنها را به جایی مناسب این کار می‌برده و شکنجه‌شان می‌داده و آزارشان می‌کرده و پس از آنکه از وحشت و لکنت زبانشان بسیار لذت می‌برده و به آهستگی با شهوت‌رانی گلوی قربانی خود را می‌بریده.» (خاطرات خانه اموات – صص۷۸-۷۷)

نمونه گازین با نمونه دیگری به نام کورنیف (Korenyov) راهزن دنبال می‌شود که از شخص قبلی موجودی به مراتب وحشتناک‌تر و جانی‌تر است. نمونه‌ای کامل از پیروزی بدن بر روح. داستایوسکی این اندیشه را می‌پروراند که انسان تمایل به درهم شکستن مرزهای هر آنچه اخلاقی و مقدس را دارد. انسان می‌خواهد از همه این قید و بندها رها شود، و این چنین رهایی و آزادی‌ای به ناچار خود را در قالب خشونت جلوه‌گر خواهد ساخت. شاید بتوان گفت تجربه سیبری باعث شد تا داستایوسکی در نهان هر انسان دیوی رها شده از بند ببیند.

قدرت بی‌حساب و کتاب به همراه آزادی بی‌حد و حصر در نقطه مقابل زندانی، یعنی در زندانبان، تجلی هرچه ویرانگرتر خود را باز می‌یابد. نمونه بارز این تجلی ستوان ژربیاتنیکف (Zherebyatnikov) است. او بی‌آنکه از عاقبت کار خود هراسی به دل راه دهد، قدرت را به منظور ارضای خشم و خشونتی لجام‌گسیخته به کار می‌گیرد. او نشان می‌دهد چگونه میل انسان به قدرت می‌تواند به ستمگری‌ای وحشیانه و واقعی منتج شود. او زجردادن را وسیله‌ای برای لذت‌بردن قرار داده است و در این راه از قدرت بی‌حساب و کتاب خود سود می‌جوید. او با نهایت قوت فریاد می‌کشد:

«بزنیدش! بکوبیدش! پوستش را بکنید! پوستش را بکنید! پوستش را دربیاورید! بازهم، بازهم، قایم‌تر این یتیم را بکوبید، قایم‌تر این بی‌شرف را بکوبید! جیره‌اش را به او بدهید، خوب خدمتش کنید!

سربازان ضربات خود را با نهایت قوت فرود می‌آوردند. برق از چشم زندانی بیچاره می‌پرد، دست به فریاد زدن می‌گذارد و ژربیاتنیکف دنبال وی در طول جبهه سربازان می‌دود، می‌خندد، قهقه می‌زند، از خنده روده‌بر می‌شود و پهلوهای خود را با دست‌هایش می‌گیرد، چنان خم می‌شود که دیگر نمی‌تواند قد برافرازد...» (خاطرات خانه اموات-صص۲۸۰و۲۷۹)

اشتیاق به قدرت مطلق ارزشی کاملاً معین در تصویر جهان بالغ داستایوسکی است. اما قدرت‌طلبی انسان به فضای خشن و وحشت‌زده سیبری محدود نمی‌ماند و داستایوسکی آن را به جامعه متعارف انسانی نیز تسری می‌دهد. به طور کل، شهوت تفوق‌طلبی نیروی محرکه بنیادین هویت انسانی است. رمان‌های بعدی داستایوسکی، و از جمله جنایت و مکافات، بر اعمال جنایت‌بار متمرکز شده‌اند و توان ویرانگری بنیادین بشر دائماً در مرکز تمرکز آثار این نویسنده قرار می‌گیرد. بسیاری از قهرمان‌ها و ضدقهرمان‌های داستان‌های او کسانی بودند که قادر به مهار انگیزه‌های نفسانی و جنایتکارانه ذاتی خود نبودند.

هبوطی یکنواخت به نکبت و خفت در خاطرات خانه اموات وجود دارد که بخشی از طبیعت انسان و مرد است. در سطحی بنیادین، به نظر می‌آید سرگذشت مارلو در دل تاریکی از فرمولی مشابه پیروی می‌کند، یعنی تلاش برای توضیح واکنش‌ها و روانشناسی کورتز به تقریب روندی را طرح می‌کند که در بیان مارلو عبارت است از: «بیداری غرایز حیوانی فراموش شده.». همانند سیبری آفریقا نیز اینگونه از کار درآمد که می‌تواند محیطی مستعد برای از هم‌گیسختگی نظارت‌ها و هنجارها باشد. در کنگو هیچکدام از نیروهای بازدارنده اجتماعی متداول وجود نداشتند. با دور بودن از نمادهای قانونی قدرتمند چهره متمدن بشر نقابی شکننده از کار در می‌آید، این نقاب شکننده رویه‌ای نازک است بر دیگر تمایلات قدرتمند به خواب رفته؛ و این چیزی است که برای کورتز رخ داد. مارلو روایت می‌کند طبیعت بکر او را:

«از همان دم نخست کشف کرده بود... بیابان چیزهایی را که خودش از آنها خبر نداشت به گوشش خوانده بود، چیزهایی که تصوری از آنها نداشت...» (دل تاریکی-ص۱۲۶)

هرچند، گزارشات امپرسیونیستی مارلو تعیین دقیق ویژگی کامل بربریسم کورتز را دشوار می‌سازد، با این حال، نباید اجازه داد فن نویسندگی متفاوت داستایوسکی و کنراد اشتراکات مفهومی میان آثار آن دو را برای ادراک ما تیره بسازد. همانند داستایوسکی، در اثر کنراد نیز گرایشات قدرتمند جنسی با سبعیت محوری کتاب همراه می‌شوند. از هم‌گسیختگی کورتز به مقیاس عظیمی می‌رسد، به طوریکه خود را برای ارضای شهوات گوناگونش رها می‌کند:

«...پیش از اینکه سیم‌هایش قاتی بشود و او را به صدرنشینی رقص‌های شبانه وادارد که به مناسکی می‌انجامید که در وصف نمی‌گنجد و –از مجموع چیزهایی که در دفعات گوناگون به گوشم خورده بود، به اکراه معلومم شد- قربانی‌ها به پیشگاهش تقدیم می‌شد –متوجهید؟- به پیشگاه جناب آقای کورتز.» (دل تاریکی-ص۱۱۲)

بر اساس مطالعاتی که درباره تمدن‌های غرب آفریقا انجام شده حدس زده‌اند اینگونه مناسک احتمالاً کورتز را وارد صحنه‌هایی از حیوان‌بازی، قربانی انسان، و حتی آدم‌خواری می‌کرده است. اما نکته‌ای اساسی در این میان وجود دارد: کورتز تنها نمونه‌ای کوچک از خاستگاهی جهانی است، او نشانگر ظرفیت بزرگتری از وحشیگری است که در همه انسان‌ها وجود دارد. چنان که مارلو می‌گوید:

«...همه مردم اروپا در ساختن کورتز سهم داشتند.» (دل تاریکی-ص۱۱۲)

این وضعیت در نهایت به آنجا می‌انجامد که خود مارلو هم باید شریک ناپیدای جهان خشونت‌بار کورتز در نظر گرفته شود. مارلو قیود این روابط را اینگونه بازنمایی می‌کند:

«...فکر خویشاوندی دور با این غوغای وحشی پر شر و شور. زشت بود. آره، به قدر کافی زشت بود ولی اگر کسی مردانگی‌اش را داشت، به خودش مقر می‌آمد که گرته اثری از آثار واکنش به صراحت عریان آن غوغا را در خود دارد، یعنی اینکه آدم گمان دوری ببرد که معنایی در آن هست که او –که با شب دوران‌های بدوی فاصله بسیار دارد- آن را در می‌یابد. و چرا درنیابد؟» (دل تاریکی-ص۸۸)

سفر مارلو در رودخانه و مواجه او با کورتز به راستی که آغازی است بر دل تاریک بشر؛ بشری که صرف‌نظر از جامعه مدرن بر پایه به اصطلاح ارزش‌های متمدنانه‌اش، کماکان بر هویت جنسی و قاتلانه بدوی خویش باقی مانده است. در جنایت و مکافات می‌خوانیم:

«...در این فساد، دستکم چیزی هست که نوعی ثبات دارد و حتی به طبیعت متکی است و دستخوش تخیل نیست. چیزی که چون اخگری فروزان دائم در خون موجود است.» (جنایت و مکافات-ص۶۸۳)

هم در نزد کنراد و هم در نزد داستایوسکی قدرت مطلق به ناچار خود را در استبداد محقق می‌کند. چنانکه کورتز با سود جستن از این قدرت مطلق و فارغ از هرگونه بازخواست، حکومتی از ترس و وحشت به راه می‌اندازد که خود با قدرت فائقه‌اش در مرکز آن قرار دارد و بردگانش او را می‌پرستند؛ هر کس حق قدرت مطلقه او را به چالش بطلبد مرگ سرنوشت محتومش خواهد بود. در انزوایی دوردست ظرفیت ناپیدای انسان برای استبداد هویدا می‌شود، استبدادی که با آشفتگی و وحشی‌گری حیوانی‌اش قابل توصیف است. به دور از محدودیت‌های جامعه‌ای عادی و در خلاء آفریقا، کورتز برای فهم باطن و محرک‌های بنیادین خود رها می‌شود. او به رغم آرمان‌گرایی راستین خود و این اعتقاد که قدرت باید به غایتی بشردوستانه و متمدنانه دررسد، از نقطه باژگون از هر آنچه در ذهن داشت سر درآورد. رویاهای او هنگامی که از سوی نیروهای بسیار ریشه‌دارتری که به مثابه میراث روانی باستانی بشر موجودیت دارند به چالش کشیده شدند، بی‌بنیاد و بی‌دوام از کار درآمدند. مارلو در کورتز نه فقط سقوط یک فرد، بلکه فرآیندی فراگیر از هم پاشیدگی انسانی‌ای را مشاهده می‌کند که تمامی نوع بشر به طور نامحدود مستعد آن است. از منظری دیگر، همه ماجراجویی‌های امپریالیستی برشمرده در دل تاریکی می‌توانند همچون شرحی تمام‌عیار و به هم پیوسته از شوق طبیعی بشر به تفوق‌جویی تلقی شوند.

مانند خاطرات خانه اموات، رمان کنراد نیز در نهایت این قابلیت را دارد برابر سندی که نشان‌دهنده خشونت ذاتی و شخصیت بدوی بشر است در نظر گرفته شود. براستی که در نزد هر دو نویسنده، بشر به شکل قربانی هویت جسمانی و قاتلانه ریشه‌دار خود باقی مانده است. همچنین به نظر می‌آید او می‌خواهد از ادعای وحشیانه اقتدار خود بالاترین میزان کامجویی را حاصل کند.

نکته‌ای مهم نیز در رابطه با دیدگاه معنوی داستایوسکی وجود دارد؛ او بر وجود بعدی روحانی بشر اصرار می‌ورزید و برای نیروی عظیم این جنبه بنیادین از شخصیت بشر احترامی دائمی قائل بود. شاید به دلیل ستیز بنیادین بین تلاش داستایوسکی برای فهم زیبایی ناب روحی و پذیرش قبلی خود از هویت وحشی پنهان بشر بود که باعث شد تا وی رمان ابله را شکستی نسبی محسوب بدارد. در واقع، به نظر می‌آید تجربیات حاصل از دنیای مجرمانه سیبری قدرتمند از آن بودند که به سادگی از یاد روند.

مسافرت به کنگو و تبعید به سیبری هبوط‌هایی شخصی به جهنم واقعی روان انسان بودند، و این هبوط‌ها تاثیری عمیقاً شکل‌دهنده بر صورت‌بندی بعدی فلسفه‌های بلوغ‌یافته هر دو مرد گذاشتند.

از: رابرت بری

رضا کلانی

ترجمه‌های فارسی متن داستان‌ها و شعرها برگرفته‌اند از:

داستایوسکی، فیودور.، جنایت و مکافات، ترجمه مهری آهی، خوارزمی، تهران، ۱۳۸۸.

داستایوسکی، فیودور.، خاطرات خانه مردگان، ترجمه محمد جعفر محجوب، سازمان کتاب‌های جیبی، تهران، ۱۳۴۱.

دانته، آلیگیری.، کمدی الهی(دوزخ)، ترجمه شجاع الدین شفا، امیرکبیر، تهران، ۱۳۷۸.

کنراد، جوزف.، دل تاریکی، ترجمه صالح حسینی، نیلوفر، تهران، ۱۳۸۹.