شنبه, ۶ بهمن, ۱۴۰۳ / 25 January, 2025
رویای ونیزی
آنچه كه خواهید خواند سرنوشت فردی به نام (رضا) است كه سالها در آرزوی سفر به ایتالیا به صبر می برد، او به امید زندگی بهتر سعی كرد از كشور خارج شود، اما با مشكلات عدیدهای مواجه شد كه در ادامه داستان خواهید خواند. او زمانی هم كه در ایران زندگی میكرد، همیشه با مشكلات سختی زندگی را میگذراند، آرزویش این بود كه پس از سفر به ایتالیا، این مشكلات به پایان برسد اما...
دو ماهی بود كه از خدمت سربازی برگشته بودم. كاری نداشتم و به ناچار با پیشنهاد (عمو حیدر) و اصرار بابام كه هیچ خوش نداشت یك نانخور بیكار گوشه خانه از صبح تا شب پتو سر بكشد یا جلوی پنجره چمباتمه بزند رفتم میدان، همان جایی كه سالها پاتوق بابام بود و آن روزهایی كه هنوز زور بازو داشت و توی میدان ترهبار، (آقا فرج) را همه میشناختند، بار این و آن را میخرید و میفروخت و برای جاهای دیگر میفرستاد. البته قرار نبود مثل بابام واسطهگری كنم، چون در اصل بلد اینجور كارها نبودم. قرار این بود با وانتی كه داریم بار این و آن را جابهجا كنم و مزد بگیرم.
فرقش هم این بود كه یك تنه، كار دو نفر را میكردم... بابام هم به كل باز نشسته شد و خانه نشست در نتیجه من بودم و سیر كردن شكم هفت نفر و به اندازه پول توجیبی كه موقع مدرسه رفتن از بابام میگرفتم برای خودم میماندكه به نظر بابام از سرم هم زیاد بود.
به نظر او جوان هر چه كمتر داشته باشد ،كمتر به هوس دود كردنش میافتد.
شبها وقتی خسته و درمانده به خانه میرسیدم و گاهی كه از فشار همین خستگی، شام از گلویم پایین نرفته، گوشه اتاق كوچك قدیمی درست زیر پنجره مجاور اتوبان شلوغ و پررفت و آمد چمران، پلكهایم روی هم میافتاد، پیش از آن كه صحنهای از رویاهای رنگیام را به یاد آورم یا حس كنم خوابیدهام، با صدای زنگ ساعت كوچك بالای سرم دوباره از خواب برمیخاستم، نماز میخواندم، لقمهای نان و پنیر برمیداشتم و هنوز هواروشن نشده پشت فرمان وانت مینشستم و به سمت میدان ترهبار به راه میافتادم.
حكایت خانه ما و زندگی كولیوارمان روایتی بود كه توی مدرسه بهانهای محكم به حساب میآمد تا همكلاسیها بتوانند من و بچههای مثل مرا دست بیاندازند. آن روزها فقط یك دوست صمیمی داشتم كه تا خانهمان میآمد.(احسان) بچه سادهای بودكه درسش از بقیه بهتر بود اما كسی نمیدانست این پسرك آرام و درسخوان كیست و زندگی شخصیاش چگونه است.
سه سالی از دوستیمان در دوره راهنمایی و یك سال در دبیرستان گذشت تا بالاخره یك روز مرا به خانهشان برد. تا قبل از آن، او به خانهمان میآمد.
در سرمای استخوان سوز زمستان و گرمای طاقتفرسای تابستان، توی آن دو اتاق كوچك پر سرو صدا با هم درس میخواندیم و بازی میكردیم، گاهی هم اگر مهمانمان میشد، هر چه در سفره بیبضاعت ما بود، در كنار من میخورد و با شادی و خنده روزهایمان را میگذراندیم تا این كه به خانه آنها رفتم. باورم نمیشد... نفسم بند آمده بود. یادم است آنقدر هول شده بودم كه نمیدانستم چهطور راه بروم. خانهای زیبا و بزرگ و باغچهای شبیه به باغ بالا دست، محلی كه حالا مقابل نمایشگاه بینالمللی تهران است.
ما هر دو مدرسه دولتی میرفتیم و شاگرد یك كلاس بودیم. یادم هست كه آن روز خیال كردم احسان تا آنموقع مرا دست میانداخته، شاید هم سركارم گذاشته بود... چون یادم هست هر وقت میآمد خانه ما، میگفت (چقدر این جا خوش میگذرد.) اعصابم پاك به هم ریخته بود، خیال میكردم ملعبه دست پسری شدهام كه فقر و بیچارگیام را با تمام وجود به تمسخر گرفته است.
آن روز خیلی گرسنه بودم اما دستم به غذا نمیرفت. میز ناهار خانه اعیانی دوستم، بغض فروخورده سالیان كودكی و همه عقدههای نداشتهام را بیدار كرده بود.
پدر احسان تاجر بود و مادرش استاد دانشگاه... تا آن روز نمیدانستم زندگی آنها چه كم دارد. به خاطر همین خیال میكردم احسان یا از سر دلسوزی، دایم از زندگیام تعریف میكند یا از سر تمسخر. عصبانی بودم، زودتر میخواستم از خانهشان بیرون بزنم كه جلویم را گرفت و گفت:
- بهت بد گذشت، معذرت میخوام. میدونم این جا راحت نبودی... غذا رو دوست نداشتی یا به پای دستپخت مادرت نرسید كه نخوردی؟!
- مسخرهام میكنی؟! همه چیز این جا عالی بود... چیزی كه انتظارش رو نداشتم. این همه وقت ما با هم دوست بودیم، اگه راست میگی چرا تا امروز منو دعوت نكردی خونتون؟ میخواستی واسم كلاس بذاری... میخواستی بهم نشون بدی چقدر آقایی... یا این كه چقدر خوشبختی و من بدبخت... به هر چی میخواستی رسیدی... نه داداش، من و تو همكلاسی هستیم اما همردیف نیستیم... نمیدونم بابام از كجا این رو فهمیده بود، خیلی وقت پیش بهم گفت (این پسره، بچه خوبیه ولی یه جورایی با تو جور در نمییاد)
- اشتباه میكنی (رضا) به ظاهر آدما نگاه نكن... خوشبختی فقط این چیزا نیست.
- اگه منم یه همچین جای راحتی داشتم و یه همچین پدر و مادر خوب و پولداری... حتما درسم خوب بود، تازه آینده خوبی هم داشتم. حالا اگه خیلی تلاش كنم، بتونم دیپلم بگیرم... ولی بعدش چی... اما تو همهجوره شانس باهاته... خونه خوب... زندگی خوب... دیگه چی میخوای...
- دوستی، با تورو...
- با من... پسر تو با چیزای خوبی كه داری... هر چقدر دلت بخواد، میتونی دوست واسه خودت ردیف كنی...
- من میخوام با تو دوست بمونم... مگه تا حالا مشكلی با من داشتی؟!
- نه... نه واقعا نداشتم ولی دلخورم...
- از این كه تا حالا دعوتت نكردم بیایی این جا...
- آره خب... میخواستم مطمئن بشم منو برای خودم میخوای... مطمئن بشم دوست حقیقی هستی...
- خب هستم.
- آره... رضا... تو عین برادر منی... حاضری برادرم بمونی.
با آنكه دو برادر به جز خودم داشتم احساسی كه از برادری با احسان به من دست داده بود متفاوت بود... حس میكردم درست و حسابی صاحب یك برادر تمام عیار شدهام.
احسان، مهربان و حساس بود... بعد از آن روز ما به هم نزدیكتر و نزدیكتر شدیم. حتی وقتی مادرم مرد... او بیش از قبل به من نزدیكتر شد... تا جایی كه خلاء نبود مادر برایم سنگین نباشد. انگار مادر خودش مرده بود... وقتی بابام دست (زری) خانم رو گرفت و آورد به خانه ما... احسان همان حسی را داشت كه من نسبت به زن بابام داشتم اما بعد كمكم سعی كرد مرا به او نزدیك كند. كمكم ما با زریخانم خو گرفتیم و او هم عضوی از خانوادهمان شد.
دستپختش حرف نداشت، راستش حتی از دستپخت مادر بهتر بود. وقتی احسان میآمد، سنگ تمام میگذاشت. شنیده بود كه احسان بچه یك خانواده پولدار است، میخواست آبروداری كند. هرطوری بود اگر گوشت هم در خانه نداشتیم از همسایه قرض میكرد و آبگوشت یا دمپختكی بار میگذاشت و با ترشیهایی كه خودش درست میكرد، سفره را رنگین میساخت. احسان میگفت (آدم كجای دنیا این همه صفا و خوشبختی میتواند پیدا كند.) فكر میكردم چرا این حرفها را میزند؟!
زمان گذشت و ما هر دو دیپلم گرفتیم. پدر احسان سربازیاش را خرید و او به دانشگاه راه یافت.
پدرش میخواست احسان پزشك بشود اما او عاشق فیزیك بود، به ریاضی عشق میورزید و بیشتر از هر چیز عاشق رفتن بود... عاشق سفر كردن... او در المپیاد،خوش درخشیده بود. با مدال از امتحانات جهانی به وطن بازگشت. برای او كه میتوانست بدون كنكوروارد دانشگاه شود راه برای سعادت دائمی هموار شد. آن روزها من غبطه احسان را میخوردم اما او با انتخاب و تحصیل در رشته مهندسی كشتیرانی، بیش از پیش مرا غافلگیر كرد.
او راهی را برگزید كه پدر و مادرش علاقهای به آن نداشتند ولی خودش میگفت یك عمر با عشق به دریا و زندگی بر روی عرشه كشتی دل خوش داشته. او دانشجو شد و به موازات تحصیلش پس از پایان دورههای تئوری و آغاز مراحل كاربردی، سفرهای دور و دراز او به نقاط مختلف ایران و سپس دنیا آغاز شد. بعد از آن به جز زمانهایی كه به مرخصی میآمد، اغلب از طریق نامه با هم ارتباط داشتیم. نامههای ما طولانی بود. او از دیدنیها و تجاربش برایم مینوشت و من فقط از زندگی و سربازی و بالاخره از دور باطلی كه برای كنكور سراسری دانشگاه به بنبست ختم شده بود، برایش نوشتم.
حالا از آن روزها دو سال و نیم میگذرد و او در ایتالیاست. از دو هفته پیش كه برایم نامه نوشت قرار بود تا پایان هفته دیگر از (ونیز) حركت كنند. در آن نامه برایم از این شهر زیاد نوشته بود... در پاسخ نامهاش نوشتم كه ای كاش میشد، برای یكبار هم در خواب با او روی عرشه كشتی در آن شهر زیبا باشم؛نوشتم :(زندگی برای من و امثال من، نه تنها هر روز بلكه هر پنجاه سال یكبار هم تغییری ندارد، ما همچنان اسیر همان حكایتهایی هستیم كه از خیلی سال پیش بودهایم.)
نوشتم كه دیگر كمكم دارم سعی میكنم به همه چیزهای زندگی بیمعنی عادت كنم.
- رضا،... رضا...؟
- بله بابا....؟! پول خرجی رو گذاشتم روی طاقچه...
- دیدم، بیشترش كن.... میخوام بچههارو دو، سه روزی ببرم ده... نفسی تازه كنن. ماشینم لازم دارم، میبرمشون و برمیگردم.
- نمیشه بابا... حمید درس داره... اسمشو نوشتم كلاس كنكور، امسال كنكور داره. از خیر ده بگذرین، باشه تابستون سال دیگه...
- از خودت واسه من برنامهریزی... بچه، حمید اگه عرضه داره خودش میره دانشگاه، كلاس لازم نداره، مگه این همه درس نخونده، مگه مدرسه نرفته...؟
خونم به جوش آمده بود... نمیتوانستم سكوت كنم، یادم آمد كه چهطور همه چیز از من دریغ شد.
- همون كه گفتم، اگه خیلی ناراحتین لطفا خودتون یه فكر دیگه بكنین...
- یعنی چی پسره چش سفید...
یعنی اینكه از خرجتون كم كنین، بچههارو بفرستین ده... حمید باید درس بخونه، باید مثل احسان پیشرفت كنه، باید سربلند باشه... نباید مثل من یه كارگر بشه ، آرزوهای من به درك... حالا كه من به هیچ جا نرسیدم، نمیذارم... بهتره شما هم دیگه به پرو پای من نپیچین....
و در را محكم بر هم زدم و از خانه بیرون آمدم... تا آن روز به این محكمی جلوی بابام نایستاده بودم.
حمید بالاخره كلاس رفت و من حرفم را به كرسی نشاندم. او آبروی مرا خرید و از كنكور سربلند بیرون آمد... و موفق شد در رشته الكترونیك دانشگاه سراسری، با كسب رتبه خوبی به دانشگاه راه یابد و همان ترم اول دانشگاه در یكی از آموزشگاههای غیرانتفاعی مشغول به تدریس شد. حالا احساس میكنم تا اندازهای بار سبك شده...
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست