شنبه, ۲۰ بهمن, ۱۴۰۳ / 8 February, 2025
هجوم روز در گذر زمان
![هجوم روز در گذر زمان](/web/imgs/16/166/gr9s21.jpeg)
● دم را دریاب
▪ سال بلو
▪ ترجمه: بابک تبرایی
▪ ناشر: نشر چشمه
▪ چاپ اول: زمستان ۱۳۸۶
▪ تعداد: ۲۰۰۰ نسخه
«کسی که زیر بود، من بودم؛ تامکین پشت من سوار بود و من فکر میکردم من سوار او هستم. او مجبورم کرد غیر از مارگرت به او هم سواری بدهم. این طوری با چنگ و دندان از من سواری میگیرند. تکه پارهام میکنند. لگدم میزنند و استخوانم را میشکنند.» (صفحه ۱۴۳ کتاب). یک روز در میانه قرن بیستم، در حوالی برادوی، جایی در میان فضای سنگین، شلوغ و آشفته نیویورک، شهری که خیلیها آن را پایتخت جهان میدانند، میشود فضایی که سال بلو خیلی دوستش داشت: یکی از مهمترین رمانهای برنده نوبل ادبیات ۱۹۷۶، «دم را دریاب»، در این فضا رخ میدهد. بابک تبرایی، رمان را ترجمه کرد و یکی از خبرهای ادبی زمستان سال گذشته ایران را ساخت. رمان در ایران تحسین شد و جزء نامزدهای جایزه ادبی روزی روزگاری، در بهار ۸۷ هم بود. سال بلو، خونسرد با شخصیت رمانش بازی میکند و او را تا مرز جنون میکشاند. بابک تبرایی، رمان را جمع و جور میکند و این اثر سنگین پر از سمبلهای فرهنگ و ادب آمریکایی را به خواننده فارسی میرساند.
بطالت صبح
باباجان، لطفا این ماه من را پشتت سوار کن، قربانت. و متصدی را نگاه کرد که چطور با آن نیمرخ عنق سگ مانند و نگاه لجوجش پاکت را انداخت صندوق پدرش. دکتر تامکین که خودش را عقب کشیده بود، گفت: «میتونم بپرسم واقعا سر چی با پدرت حرفت شد؟» ویلهلم گفت: «سر آینده من» (صفحه ۱۰۲ کتاب).
ویلهلم، راوی رمان، شخصیت مورد علاقه سال بلو است که در پروراندن مشابههای او، تبحر دارد؛ مردی میانسال که زنش را رها کرده و حالا به خاطر بزرگ کردن دو فرزندش، که هیچ وقت آنها را نمیتواند ببیند، دارد ذرهذره، هر چه دارد را به زنش میدهد. کارش را رها کرده و حالا در قمار بورس غرق شده: ورشکست است. در یک هتل زندگی میکند؛ جایی که پدر پیر، بدعنق و مشهورش (یک دکتر گذشته) هم بازنشستگیاش را میگذراند. و البته، دکتر تامکین هم همان جاست؛ مرد حراف، کلاهبردار و دروغگویی که آخرین ۷۰۰ دلار ویلهلم را روی روغن خوک سرمایهگذاری کرده است. ویلهلم در آستانه فروپاشی است: بدون کار، بدون خانواده، بیپدر، بیسرمایه، امروز بیدار شده تا نتیجه آخرین قمارش را ببیند، سر ۷۰۰ دلارش چه خواهد آمد. قماری غریب، که چه ببرد و چه ببازد، دیگر چیزی نمانده است. واقعا دیگر هیچ چیزی نمانده است. رمان، کلاسیک قرن بیستم است: نمونهای دیگر از سری رمانهای مشهور قرن، که صبح، با بیدار شدن راوی آغاز میشوند و شب، جایی راوی رها میشود. صبح راوی در لابی هتل است، جایی که با اولین واقعیت رودررو است: هیچ کاری ندارد انجام بدهد و واقعیت دوم خودش را محکم میکوبد به صورت راوی: در نیویورک همه حفظ ظاهر میکنند و راوی واقعا نگران است کسی متوجه بطالت درونیاش نشود. دوگانگی وجه بارز ویلهلم است، هم در درون نیاز وحشتناکی هست که با کسی حرف بزند و در بیرون، نیاز هست که به سکوت، به لبخند، به حفظ آرامش، به نشان دادن هیچ چیز برسد. ویلهلم دارد خرد میشود. دارد از هم میپاشد.
● آدمهای دیگر
ویلهلم بچه است، یک بچه میانسال که حتی نمیتواند اتاقش را مرتب کند. نمیفهمد چرا باید دستها را صبح شست، (با ماشین اصلاح برقی صورت را میزند که لازم نباشد دستهایش را صبح بشورد،) ظاهرش به هم ریخته، دارد چاق میشود. پفکرده، هم در بدن، هم در وجود، هم در زندگی. و با این همه، در درون هنوز هم یک انسان است، با تمام عواطف و احساساتی که یک نفر میتواند داشته باشد. دلش انباشته از آرزوهایی است که به سرانجام نرسیدهاند، دارد میترکد. دوست دارد با آدمهای دور و برش ارتباط برقرار کند. آدمهایی که هستند ... یا نیستند؟ پدرش آدمی است خشک، عبوس و سختگیر. مردی که (در ذهن ویلهلم) تمام زندگیاش را فدای کار و شهرت کرده، همه چیز خانوادگیاش را فراموش کرده و نه حاضر است برای نجات ویلهلم از ورشکستگی کاری بکند، نه به دخترش کمک میکند که برای برپایی نمایشگاه نقاشیاش محتاج پول است و ویلهلم مایه سرشکستگی آقای دکتر است، فقط میتواند در برابر دوستانش به این افتخار کند که قبلا پسرش شهرتی داشته با درآمدی پنج رقمی. ولی هیچ چیز دیگری وجود ندارد. پسرش کثیف است، و نامرد، و مایه سرافکندگی حتی عرضه ندارد از زنش جدا شود. ویلهلم زنش را سالها پیش رها کرد، چون، فقط چون نمیخواست ادامه بدهد. شغلش را هم همان موقعها ول کرد، (نمایندگی انحصاری فروش یک کارخانه در یک منطقه وسیع را داشت)، حالا زن و دو بچهاش هستند، و مارگاریت، فقط برای پول زنگ میزند. وکیل ویلهلم هیچ کاری نمیکند، حتی نمیتواند طلاق بگیرد، یا خود او نمیخواهد، در درون نمیتواند جدا شود؟
دکتر تامکین هم هست. مردی وراج که ویلهلم را اسیر خود کرده، با هم- بیشتر با پول ویلهلم- قمار کردهاند و حالا دیگر چیزی نمانده که ویلهلم را به خیابان بکشاند، هر چه داشته با او شرط بسته و حالا باید روزش را هم با او بگذراند. بعد از آنکه عذاب بودن با پدر و دوستانش را گذرانده باشد. ویلهلم از درون نابود شده، تمام منظرههای زندگی نیویورکی را دارد از دست میدهد و بیرون، کسی او را نمیخواهد. آدمی گیر کرده در انبوه تارهای خفه کننده چالش و چندگانگی، دارد نابود میشود. دارد خرد میشود. این شخصیتی است که سال بلو، این چنین خیرهکننده به خوانندهاش عرضه کرده است: مردی در لحظه نابودی.
سید مصطفی رضیئی
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست