یکشنبه, ۱۴ بهمن, ۱۴۰۳ / 2 February, 2025
مجله ویستا

عزیزم برایم کتاب و جوراب بفرست


از جنگ ها علاوه بر ویرانی ها و خساراتی که برجای می ماند, نوشته ها و یادهائی از آن دوران باقی می ماند که این خاطرات خوش یا تلخ هنگامی که سال ها بعد در قالب مجموعه هائی گردآوری می شوند, بسیار خواندنی و جذاب هستند

نامه‌های به‌جا مانده از سربازانی که در زیر آتش جنگ برای خانواده‌های خود می‌نوشتند و یادها یا خاطره‌هائی که سربازان جان سالم به‌در برده از مهلکه جنگ بعد از مدتی با مدد گرفتن از حافظه خود می‌نوشتند، همگی جزء نوعی از ادبیات با نام خاطره‌نویسی می‌شوند. اینک سه خاطره از سه رزمنده جنگ جهانی:

خاطرات فرانسیس موت

برایم کتاب و جوراب بفرست

خاطره‌ای که در پی می‌آید، بخشی از نامه‌های ”ناخدا جان فرانسیس موت“ فرانسوی است که به همسرش می‌نوشته است. وی در ۱۹۱۵ به ترکیه اعزام شد و در ۷ اوت همان سال در یک درگیری کشته شد.

اول اوت ۱۹۱۵:

باد می‌وزد و گردوغبار را به هوا بلند می‌کند. صبح که بلند شدم تمام بدنم پوشیده از خاک بود. هنوز دلم درد می‌کند. امروز باید چادری را برای سینما برپا کنم. صندلی‌ها پایه محکمی ندارند. اما به هر حال بهتر از آن است روی زمین بنشینم. امیدوارم این کار طاقت‌فرسا زودتر تمام شود. برایم کتاب و جوراب بفرست.

تو و بچه‌ها حالتان خوب است؟ برای فرزند چهارممان اگر دختر بود، موریل هم اسم بدی نیست. امیدوارم که آخر سال بتوانی به اسکندریه بیائی. یکی، دو نفر از افسرها زنهایشان را آوردند. هر وقت مرخصی می‌گیرم، می‌روم اسکندریه، چون نزدیکترین جائی است که می‌شود رفت. یکی از بچه‌ها بدشانسی بزرگی آورد. درست همان روزی‌که زنش آمده بود اسکندریه که او را ببیند، کشته شد.

مادرم حالش خوب است؟ خیلی خوب شد که رفتید خانه او، البته می‌دانم که تو از آن محل بدت می‌آید. خب، تقصیر من است که مجبور شدی بروی آنجا، باید قبل از اینکه بیایم جبهه مکان زندگی شما را مرتب می‌کردم. مادرم سه نامه فرستاده بود و نوشته بود که نگران نباشم و او هر کاری از دستش بر بیاید، برای شما انجام می‌دهد. خداحافظ، باید برگردم به سینمای صحرائی.

۶ اوت ۱۹۱۵:

امروز صبح اول وقت راه می‌افتیم، جیره چهار روز را به ما داده‌اند. هنوز معلوم نیست کجا می‌رویم، وقتی رسیدیم می‌گویند. مدتی که مشغول جابجائی هستیم، نمی‌توانم برایت نامه بنویسم. امیدوارم بتوانی اجازه ملاقات بگیری، شاید آن وقت، بفهمی ما کجا بوده‌ایم. خوشحالم از اینکه از اینجا می‌رویم. بچه‌ها و به‌خصوص کوچولوی نو رسیده را ببوس.

نامه آ. تامپسون به خانم موت:

ششم اوت در محل مستقر شدیم و دو تپه را گرفتیم. هفتم اوت، در منطقه‌ای که پوشش گیاهی انبوهی نداشت، پیشروی کردیم و هدف بمباران شدید دشمن واقع شدیم. سپس به تپه کوچکی رسیدیم، ۲۰۰ یارد پائین‌تر از این تپه ناخدا را زدند. نمی‌دانم خمپاره بود یا چیز دیگری. با چنان قدرتی اصابت کرد که کسی نتوانست به ناخدا نزدیک شود. گمان نمی‌کنم بعد از اصابت، مدت زیادی زنده مانده باشد. شب که اوضاع آرام شد، او را به خاک سپردیم. بالای سرش صلیب نصب کردیم و سنگ قبری دادیم برایش نوشتند. گمان نمی‌کنم اگر در شهر خودش به خاک سپرده می‌شد، در مقبره‌ای زیباتر از این می‌آرمید. چیز دیگری از ناخدا موت نمی‌دانم که برایتان بنویسم. دوست داشتم خبرهای خوشی برایتان بنویسم.

خاطرات هاندی بابوس

لعنت بر افتخار و شهرت

دشمن کجاست؟ اجسادشان همه جا افتاده بود و دسته‌دسته آنها را اسیر گرفته بودند. توده‌ای ابر آسمان را پوشانده بود. آن شب در بیابان، آزاد، آرام و تنها بودیم. اجساد روی هم افتاده بودند، دسته‌ای آدم زنده نیز به صف ایستاده بودند.

عده‌ای تفنگشان را زمین گذاشته بودند و همان‌طور که دستهایشان را تکان می‌دادند، شروع کردند به پرسه در اطراف گودال. از نزدیک که آنها را می‌دیدی، چهره‌شان سوخته و صورتشان گل‌آلود بود. چند نفر حامل برانکارد آمدند. کسانی را جستند، خم شدند و جلو رفتند. دو‌به‌دو برانکاردهای سنگین را گرفته بودند و آن‌را می‌کشیدند.

در آن آشفتگی پرسه می‌زدم. در سراشیبی کانال که در اثر اصابت بمب گم شده بود، کسی طلب آب می‌کرد. هنوز نای نفست کشیدن داشت. در فکر فرو رفته بود و مقابل را نگاه می‌کرد. حرکاتش آرام و تکان‌دهنده بود. به‌نظر مجسمه می‌آمد. خم که شدم او را به‌جا آوردم. ”سرجوخه برتراند“ بود. حس کردم به من لبخند می‌زند. گفت: ”ضمن اینکه منتظر بودیم، ببینیم دیگران چه می‌کنند و آن جلو چه اتفاقی می‌افتد، عده‌ای را به گشت‌زنی فرستادیم، خودم نیز آمده بودم دنبالت. باید با بارادی، دو نفری نگهبانی بدهید.“ بر دیوار سنگر ویرانه، در خاکستری ابری که روی آن منعکس شده، سایه‌های افراد و اشیاء را می‌بینم که مانند لکه‌های جوهر در حرکتند و خم و راست می‌شوند. در اردوگاه سایه‌ها در حرکتند. اردوگاهی که آرامش را از مرگ گرفته و سال‌ها است که سربازان را دسته‌دسته در گورهای عمیق و بزرگ خود می‌پذیرد.

برتراند کم‌حرف بود و چیزی از خودش نمی‌گفت، با این وجود گفت: ”بازویم سه تا زخم برداشت، دیوانه‌وار مبارزه کردم. آه! ما وقتی رسیدیم اینجا، مثل حیوان بودیم.“ صدایش بلند بود و می‌لرزید گفت: ”لازم است، برای آینده لازم است.“


شما در حال مطالعه صفحه 1 از یک مقاله 2 صفحه ای هستید. لطفا صفحات دیگر این مقاله را نیز مطالعه فرمایید.