جمعه, ۲۱ دی, ۱۴۰۳ / 10 January, 2025
مجله ویستا

ماه به دریا افتاد


ماه به دریا افتاد

ناگهان سایه خورشید به صحرا افتاد
آسمان خم شده و ماه به دریا افتاد
پیش از این بود که مردی دل خود را گم کرد
آنچنان رفت که یکباره زمان جا افتاد
عشق می‌خواست که همگام شود با گامش
عشق …

ناگهان سایه خورشید به صحرا افتاد

آسمان خم شده و ماه به دریا افتاد

پیش از این بود که مردی دل خود را گم کرد

آنچنان رفت که یکباره زمان جا افتاد

عشق می‌خواست که همگام شود با گامش

عشق هم چند قدم آمد و از پا افتاد

آسمان بار امانت نتوانست کشید

قرعه فال به لب تشنه سقا افتاد

شاه شمشاد قدان، خسرو شیرین دهنان

خیره در چشم خدا، محو خدا، نعره زنان

مست از گفتن یاهوی خودش رد شد و رفت

مشک برداشت و از روی خودش رد شد و رفت

رفت تا از نفسش علقمه بی‌تاب شود

رفت تا آب خجالت بکشد، آب شود

دست در نهر فرو برد و نگاهش‌تر شد

دید تصویر خودش شکل کسی دیگر شد:

دید لب‌های کسی خشک‌تر از خاک کویر...

گفت ای علقمه این قسمت من نیست، بگیر!

لبش آتشکده شد، باز هم از او دم زد

عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد

جلوه‌ای کرد رخش، ترس به لشکر افتاد

باز از دور نگاهش به برادر افتاد

دختری دید که از دور کسی می‌آید

مژده‌ای دل که مسیحا نفسی می‌آید

رفت در خیمه و خندید... عمو آب آورد!

لحظه‌ای زمزمه پیچید: عمو آب آورد

باز بیرون زد و زل زد... نکند دیر شود

قتل این خسته به شمشیر تو تقدیر شود

خیره شد باز ولی بین تماشا گم کرد

او نمی‌دید و عمو دست خودش را گم کرد

آب شرمنده اوغرق خجالت می‌ریخت

داشت از دست عمو بار امانت می‌ریخت

داشت از دست عمو... آه... عمو دست نداشت

گم شده تکه‌ای از ماه... عمو دست نداشت

آسمان تیره شد و ولوله‌ای برپا شد

ماه چرخید و چنان زلزله‌ای برپا شد...

آتش آن نیست که در خرمن پروانه زدند

آتش آن است که در سینه سقا افتاد

عرق شرم به پیشانی او زد، ناگاه

به نگاهش گذر حضرت زهرا افتاد

سمت او آمد و آرام صدا زد پسرم!

بعد از این بود زبانش به تمنا افتاد

یار می‌آمد اگر بخت به او رو می‌کرد

تیر در چشم عمو بود فقط بو می‌کرد

بوی سیب آمد و مدهوش تو شد تا به ابد

یار با اوست چه حاجت که زیادت طلبد؟!

حسن اسحاقی - کرج