چهارشنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۳ / 19 March, 2025
مجله ویستا

دین به مثابه احساس


دین به مثابه احساس

نقد خرد ناب, كانت بر ضد هرگونه معرفت گرایی در الهیات سخن رانده است فایده ای در برهان های سنتی بر وجود خدا نیست و به صورت اشاره به خدای متافیزیك, خدای بی زمان و بی مكان سنت آگوستینی, تلاش ذهنی انسان است برای رخنه نمودن به ماورای مقولات زمان و مكان, كه حاصلی در افزودن به گنجینه معرفت بشری در بر نداشته و تنها انبوهی از تعارضات و پارادوكس های فكری را برجای گذاشته است هرچند عقل نظری در اثبات خدا ناتوان است اما ضرورت وجود او را عقل عملی در ارتباط با الزامات اخلاق نتیجه می دهد

● دو قطعه از اشلایرماخر* و هگل

در نقد خرد ناب، كانت بر ضد هرگونه معرفت گرایی در الهیات سخن رانده است: فایده ای در برهان های سنتی بر وجود خدا نیست و به صورت اشاره به خدای متافیزیك، خدای بی زمان و بی مكان سنت آگوستینی، تلاش ذهنی انسان است برای رخنه نمودن به ماورای مقولات زمان و مكان، كه حاصلی در افزودن به گنجینه معرفت بشری در بر نداشته و تنها انبوهی از تعارضات و پارادوكس های فكری را برجای گذاشته است. هرچند عقل نظری در اثبات خدا ناتوان است اما ضرورت وجود او را عقل عملی در ارتباط با الزامات اخلاق نتیجه می دهد. خدای كانت خصلتی صرفاً اخلاقی دارد، او واضع قوانین اخلاقی و غایت نهایی اخلاق است. برای كانت، ایمان دیگر وابسته به كلام خدا یا شخص مسیح نیست، بلكه بر به رسمیت یافتن تمام وظایف اخلاقی تكیه زده است. نتیجه آن دینی است صددرصد اخلاقی كه او را نه به حمایت متافیزیك حاجت است و نه به پشتیبانی شواهد تجربی، دینی بدون وحی و بدون رحمت یزدانی. وجهه اخلاقی این گونه از دین، در دستان اشلایرماخر به وجهه ای رمانتیك بدل گشت و هگل آن را به وجهه ای تاریخی تغییر داد.كانت دین را از متافیزیك ستاند و آن را به اخلاق داد. اشلایرماخر دین را از اخلاق نیز باز پس گرفت و آن را با عنصر احساس در آمیخت. او متافیزیك و اخلاق را همتایان دین گرداند و نه اعضای آن و بدین ترتیب دین استقلال خود از آن دو را در احساس یافت. دیندار اشلایرماخری كودكی است منفعل كه دور از هیاهوی استدلال و وظیفه كه انسان را در محوریت خود قرار داده اند، جهان را شهود می نماید و نشانه ها و برزوهای امر بی نهایت را بدون آن كه مخاطب مستقیم آنها باشد، خاضعانه شنود می كند. دو قطعه زیر توصیفی است از این سیر.

▪ اشلایرماخر : ای كاش می توانستم دین را با بیان مانوسی به شما نشان دهم، به گونه ای كه شما به سرعت خصوصیات، حركات و منش آن را به یاد آورید و از شوق فریاد زنید كه در آنجا یا اینجا از زندگی واقعی آن را دیده اید. اما [در آن صورت] شما را فریب داده بودم. چرا كه [دین]، چنان كه بر آفریننده آن عیان است، در میان ما بی پرده حاضر نیست [...].

اگر شما خود را در مرتفع ترین نقطه متافیزیك و اخلاق قرار دهید، خواهید دید كه هر دو همان هدفی را دنبال می كنند كه دین به دنبال آن است، یعنی جهان و نسبت بشریت با آن. چنین شباهتی مدت ها است كه بنیان بسیاری از انحرافات بوده است؛ و لذا متافیزیك و اخلاق در بسیاری از موارد، جایگاه دین را غصب نموده اند، و بسیاری از آنچه به دین تعلق داشته در متافیزیك و اخلاق گم شده است پس آیا شما براساس این علت می پذیرید كه دین با اخلاق و متافیزیك یكی است؟ می دانم كه به صورت شهودی خلاف آن را معتقدید، چرا كه هیچ گاه نخواهید پذیرفت كه دین با همان استواری ای گام بردارد كه متافیزیك ادعای آن را داشته است، و نیز فراموش نكرده اید كه در تاریخ ادیان، یكی دو واقعه زشت غیراخلاقی رخ داده است. پس اگر دین امری است متمایز، باید نشان دهیم كه چگونه به رغم شباهت های موضوعی، از آن دو مقوله مجزا است.

پس دین باید با این موضوع مشابه، به گونه دیگری برخورد كند، بشریت را به نحو دیگری بدان مرتبط سازد، نحوه رویكرد و یا هدف متفاوتی را انتخاب كند، چرا كه تنها بدین طریق است كه می توان طبیعت امری را از هم موضوع های خود متفاوت ساخت و موجودیتی منحصربه فرد بدان اعطا كرد. پس از شما می پرسم، متافیزیك شما - اگر نمی خواهید با اصلاحات از مدافتاده و پوسیده كاری داشته باشید، فلسفه استعلایی شما - چه می كند؟ جهان را طبقه بندی كرده آن را به این و آن موجود تقسیم می نماید، در پی یافتن دلایل وجود موجودات است و استلزامات واقعیت را استنتاج می كند، در عین اینكه سعی می كند با واقعیات جهان و قوانین حاكم بر آن درگیر نشود. لذا دین نمی تواند در این حیطه چندان به ماجراجویی بپردازد. دین تمایلی به تعیین جوهرها و تعیین طبیعت ها و غرقه نمودن خود در بیكران دلایل و استنتاج ها، یافتن غایات نهایی و اعلام حقایق واپسین ندارد.

و اخلاق شما چه می كند؟ نظامی از وظایف را از درون طبیعت انسان و رابطه ما با جهان برمی سازد؛ به ما با نفوذی نامحدود بر انجام یا حذر نمودن از فعل ها دستور می دهد. در حالی كه دین حتی نباید خیال چنین كاری به خاطر خود راه دهد. دین نباید از جهان استفاده نماید تا وظایف ما را استخراج كند، نباید مجموعه ای از دستورالعمل ها را در خود بگنجاند.

«ولی به هر حال آنچه دین نام دارد، بخشی از هر یك از این دو حوزه را در خود گنجانده است.» بی شك این نظر، نظری است بسیار متداول، و من تردیدهایی را در مورد آن روا دانستم و اكنون زمان آن رسیده است كه این نظر را بالكل رد كنم. تئوری پردازانی كه هدف آنان كسب دانش درباره طبیعت جهان و بالاترین موجودی است كه جهان مخلوق اوست، متافیزیسین ها هستند و آنان محتاط تر از آنند كه اخلاق را تماماً وهن نمایند. انسان های عملگرا كه برای آنان اراده خدا مهم ترین امر است، اخلاقیون اند، اما با كمی از منش های متافیزیسین ها. [برای مثال] ایده نیكی را بگیرید و آن را در فضای متافیزیك به عنوان قانون طبیعی موجود نامحدود و فیاض قرار دهید، همچنین ایده موجود اولین را از متافیزیك قرض گیرید و آن را در اخلاق بنشانید تا كه كاری چنین عظیم ناشناخته نماند و نقش قانونگذار بر روی قوانینی چنین عالی تا ابد حك شود. هر چه می خواهید هم بزنید و بر روی هم بریزید، این دو هیچ گاه به یكدیگر پیوند نخواهند خورد، بازی بیهوده ای است با موادی كه متناسب یكدیگر نیستند. آنچه می ماند همیشه متافیزیك است و اخلاق [و نه تركیب سومی به نام دین]. شما به مخلوطی از عالی ترین موجود یا جهان و تصویرهایی از زندگانی انسان (یا حتی دو زندگانی) دین می گویید!؟ و آن غریزه ای را كه چنین نظریاتی را می جوید، به همراه اعتقاد مبهمی كه آخرین مرحله از این آگاهی است، دینداری می نامید!؟ اما شما چگونه تلفیقی صرف و گلچینی برای مبتدیان را به عنوان اثری مجتمع، امری با قدرت و منشا اثر خود، تلقی می كنید؟ چگونه می توانید ذكری از آن ببرید، حتی اگر برای نفی آن؟ چرا هنگامی كه آن را به اجزایش تحلیل كردید، دزدی های شرم آور آن را كشف نكردید؟

افتخار خواهم نمود اگر با پاره ای سئوالات سقراطی به شما هشدار دهم و شما را به اعتراف بیاورم كه حتی در معمولی ترین چیز ها نیز اصولی را می شناسید كه بر طبق آنها شبیه به شبیه مرتبط می گردد و جزئی تابع كلی می گردد و شما تنها می توانید آرزو نمائید كه ای كاش نمی توانستید این اصول را در اینجا اعمال نمایید، تا كه با كلمات، یك امر جدی را به سخره نگیرید. پس آن وحدت در این كل كجا است؟ آن اصول وحدت بخش برای این مواد غیر مشابه كجایند؟ اگر نیروی وحدت بخشی در خود دارد پس باید اعتراف كنید كه دین در فلسفه بالاترین مكان را داشته و متافیزیك و اخلاق تنها شاخه هایی از آنند، چرا كه تنها در صورتی دو مفهوم مختلف و مخالف یكی خواهند گشت كه به یك مفهوم بالاتر تعلق بیابند. اگر آن اصل وحدت بخش به متافیزیك تعلق داشته باشد، پس به دلایل متافیزیكی والاترین موجود را واضع قوانین اخلاقی قلمداد كرده اید و لذا فلسفه عملی را حذف كرده دین را بخش كوچكی از فلسفه نظری گردانده اید.

اگر عكس آن را فرض نمایید پس اخلاق، متافیزیك و دین را خواهد بلعید. یا كه شما می خواهید بگویید امر متافیزیكی در دین به امر اخلاقی یا كه امر اخلاقی به امر متافیزیكی وابسته نیست؟ یا كه همسویی خارق العاده ای میان امر نظری و امر عملی وجود دارد و درك و ابراز آن دین است؟ برای آن كه مطمئن شوید [به شما یادآور می شوم] كه این همسویی را نه فلسفه عملی می تواند ایجاد كند، كه اصلاً دغدغه آن را ندارد و نه فلسفه نظری كه بخشی از كاركرد آن غیورانه فاصله گرفتن هر چه بیشتر از این همسویی و حذف آن است.


شما در حال مطالعه صفحه 1 از یک مقاله 2 صفحه ای هستید. لطفا صفحات دیگر این مقاله را نیز مطالعه فرمایید.