یکشنبه, ۱۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 5 May, 2024
مجله ویستا

سال هاست كه مرده ام


سال هاست كه مرده ام

كسی نمی داند او چه روزی مرده است طنز تلخی است زندگی مردی كه حتی روز تولد هم ندارد

● دو سال است كه پناهی نیست

گنجشك، كشیك، كشك. پس آغاز می كنیم «سرگذشت مردی را كه هیچ كس نبود، با این همه تو گویی اگر نمی بود، جهان قادر به حفظ تعادل خود نبود.» پیش از آن «این سرگذشت كودكی است كه به سرانگشت پا، هرگز دستش به شاخه هیچ آرزویی نرسید.» این سرگذشت مردی است كه می خواست به كودكی اش برگردد، كفش برگشت برایش كوچك بود، چشمانش به انجیر ماند و... مرد. چه آسان از مرگ خود می نوشت، «حسین پناهی». دوستانش نمی دانند چه روزی مرده است. زمان مرگ را به واسطه شواهد و ظاهر جسد تخمین زدند. پزشكی قانونی برای روز ۱۷ مرداد جواز دفن صادر كرد، كارشناسان می گویند ۱۴ مرداد، ما هم می گوییم همان. به تقویم نگاه كن، ۱۴ مرداد است. روزی كه می گویند حسین پناهی، حدودا در آن مرده است

«فروغ» در زمستان تبخیر شد و حسین در تابستان یخ كرد. انگار شاعر به مرگ خود آگاه است. فروغ «ایمان آورد به آغاز فصل سرد» و نوشت: «نگاه كن چه برفی می بارد.» و پناهی می گفت: «ما بدهكاریم به كسانی كه صمیمانه زما پرسیدند معذرت می خواهم، چند مرداد است و نگفتیم چون كه مرداد گور عشق گل خونرگ دل ما بوده است.

... و كسی نمی داند حسین پناهی دقیقا چندم مرداد مرده است. پس بدهكاریم به سرنوشت مردی كه می گویند حدودا در یكی از همین روزها مرده است. به تقویم نگاه كن، دو سال بی پناهی گذشت.

● متولد هیچ وقت

كسی نمی داند او چه روزی مرده است. طنز تلخی است زندگی مردی كه حتی روز تولد هم ندارد.

حسین پناهی، حدودا در یك سالی متولد شد و حدودا در یك روزی مرد. در شناسنامه، مقابل كلمه «تولد»، این چند عدد پشت سر هم نشسته اند: ۱۳۳۵، اما نتایج كالبدشكافی پس از مرگ و آزمایش DNA، سال ۱۳۳۹ را نشان داد. نشان به آن نشان كه حسین پناهی، روزی به مسعود جعفری جوزانی گفته بود: «دوست ندارم بیش از ۴۰ سال عمر كنم»، عدد دوم نزدیك تر به حقیقت یا حداقل شاعرانه به نظر می رسد. گرچه حس شعر تنها با به خاطر سپردن یك نكته برانگیخته می شود: «حسین پناهی در یك شهریور به دنیا آمد و در یك مرداد از دنیا رفت.»

«... و من چقدر دلم می خواهم همه داستان های پروانه ها را بدانم كه بی نهایت بار در نامه ها و شعرها در شعله ها سوختند تا سند سوختن نویسنده شان باشند.»

وقتی شاعری بمیرد، تمام پروانه های مرده اش دوباره زنده می شوند. حالا حسین پناهی در اوج است. همه می خواهند راز پروانه های سوخته اش را بدانند. نویسنده ای خلاق، بازیگری دوست داشتنی و شاعری فوق العاده چیزهایی كه وقتی زنده بود، نبود، بود

گنجشك، كشیك، كشك. از آغاز مبهم سرگذشت، فاصله گرفته ایم و سه كلمه مرموز بدون توجیه مانده اند. لحظه آغاز حرف های دوستان است، برای یافتن پاسخ های هزار سئوالی بی جواب.

«در كودكی او را به دلخوشی یك حبه قند وادار می كردند. نگهبان شلتوك های برنج باشد و نگذارد گنجشك ها برنج ها را بخورند. دل كودكانه حسین می شكست وقتی غروب هر روز به جای قند، تنها كشك شور زیر زبانش مزه مزه می كرد.»

رسول نجفیان خاطراتش را دوره می كند و به خاطره ای می رسد از كودكی های حسین پناهی. روزهایی كه در روستای دژكوه نگهبان شلتوك ها بود، به وعده حبه قندی و عاقبت كشك. حكایتی كه بعدها شعر شد و از آن بالاتر، حقیقت زندگی حسین پناهی. «دل ساده برگرد و در ازای یك حبه كشك سیاه شور گنجشك ها را از دور و بر شلتوك ها، كیش كن كه قند شهر دروغی بیش نبوده است.»

● هیچ كس مثل خودش

حسین پناهی، هیچ كس نبود نه نویسنده، نه شاعر، نه بازیگر. او تمام رازهایش را یك جا حراج كرد. فقط همین، فقط «حراج كردم همه رازهایم را یك جا دلقك شدم با دماغ پینوكیو و بوته گونی به جای موهایم...»

حكایت «خود بودن» حسین پناهی را از زبان رسول نجفیان بخوانید: «حسین درون خودش گم بود درون گرا بود و حوصله آدم ها را نداشت. او همیشه خودش بود. در نقش ها، در شعرها و نوشته ها. یادم می آید كه اولین بار، سال ۱۳۵۹ حسین را دیدم. من در گروه فیلم و سریال صدا و سیما رفت و آمد داشتم كه گفتند یك سری از جنگ زده ها در قبرستان امام زاده قاسم، به این كارها علاقه دارند. پدر عبدالله اسفندیاری گفت آنجا جوانی زندگی می كند كه با همه فرق دارد و حرف های جالبی می زند. آن جوان، حسین پناهی بود. آن روزها حسین همراه با همسر و دو دخترش لیلا و آنا كنار یك مقبره خصوصی زندگی می كردند. بعدها حسین برایم تعریف كرد كه قسمتی از كنار سنگ قبر فروریخته بود و از آن بوی بدی خارج می شد.

همسر حسین در این شرایط وضعیت روحی نامناسبی پیدا كرده بود. شب ها خواب مرده آن مقبره را می دید كه می گفت: «شوكت خانم، چه می خواهید از من مگر قبر من سفره یا میز است كه رویش غذا می خورید» بعدها حسین مرا برد آنجا و محل زندگی اش را نشان داد. حسین «یك گل و بهار» را از ماجرای زندگی خودش در قبرستان امام زاده قاسم ساخت. او در كارهای دیگرش هم خودش بود. مثل «مثل یك لبخند» و یا «دو مرغابی در مه». آن دو مرغابی، حسین و همسرش بودند كه در مه گم شدند.»

زندگی برای حسین پناهی، به قول رسول نجفیان در كهكشان ها گذشت. او سرش در آسمان بود و تنش روی زمین. مسعود جعفری جوزانی همین تعریف را با واژه هایی دیگر معنا می كند. «حسین یك سر بزرگ پرسئوال داشت، یك دل بزرگتر و دستی بزرگتر از دل و سر اگر هزار تومان داشت و می دانست كسی به آن پول بیشتر از خودش احتیاج دارد، حتما آن را می بخشید.»

... و این سرگذشت كودكی است كه كودكی نكرد و مردی كه زندگی نكرد تا نكرده هایش، شعر باشد

● به شیرینی گناه

گناه شیرین بود، مثل پپسی بعضی ها برای رفتن خلق شده اند، برای وداع. همان كه نصرت رحمانی در توصیف كودكی هایش می گفت: «نگاه كن چگونه دست تكان می دهم گویی مرا برای وداع آفریده اند.» نیازی به مرور آدم های دور نیست. شعر بی قراری برای رفتن، در زندگی حسین پناهی كه می گویند دو سال پیش در یكی از همین روزها مرده معنی می شود. گذشتن های حسین پناهی از همان ماجرای كشك و قند شلتوك ها آغاز شد، از حوزه علمیه گذشت، از خانواده عبور كرد و.. از خود رد شد.

تمام این رفتن ها، حالا پس از عبور از خود پناهی، سئوال شده اند. چرا حسین پناهی از حوزه علمیه جدا شد و سرگردانی در تهران را آغاز كرد رسول نجفیان خوب به خاطر دارد: چون گناه، مثل پپسی شیرین بود. «همسر حسین همیشه از رفتارش گلایه داشت. می گفت پدرم گفت برو همسر این جوان روحانی شو. اگر دنیا را ندارد، لااقل آخرت را كه دارد. حالا حسین به شهر آمده و دیوانه شده. دیگر من نه دنیا را دارم و نه آخرت.

به حسین می گفتم چرا این رفتار را می كنی می گفت چون گناه شیرین است. به ما می گفتند نباید پپسی بخورید، گناه دارد. وقتی به تهران آمدم، اولین كاری كه كردم، از یك دستفروش یك پپسی گرفتم. درش تالاپ صدا كرد و باز شد. بعد خوردم و دیدم كه خیلی شیرین است. آن روز نتیجه گفتم كه گناه شیرین است.»

حكایت جدایی حسین پناهی از حوزه علمیه، در ذهن مسعود جعفری جوزانی، خاطره دیگری است: «زمانی كه حسین در حوزه علمیه مشغول به تحصیل بود، یك روز با لباس روحانیت راهی ده خودشان شد. آنجا پیرزنی مقابل اش ایستاد و گفت تمام دارایی ام یك كوزه روغن است. در این كوزه یك فضله موش افتاده، تكلیف چیست حسین نتوانست به پیرزن كه تنها دارایی اش همان كوزه روغن بود، بگوید باید روغن را دور بریزد. گفت به اندازه یك قاشق از دور فضله موش بردار و برای چرب كردن لولای در استفاده كن. بقیه روغن هم برای استفاده مشكل ندارد. عصر همان روز وقتی كنار مادرش نشسته بود، به او گفت: مادر یادت است همیشه دوست داشتی برای چكیده كردن ماست كیسه های خوب داشته باشی مادر با هیجان پاسخ مثبت داد و حسین بخشی از لباس هایش را به او داد و گفت: این پارچه را از شهر برای تو خریده ام تا به آرزویت برسی. حسین تا چند ساعت بعد به قطره های آب كه از كیسه های ماست می چكیدند خیره ماند و بعد راهی تهران شد?»

شیرینی گناه، كیسه های ماست، روغن پیرزن و حسین پناهی كه هیچ وقت بازیگر خوبی نبود و خوب تر هم نشد. پاسخ آن سئوال بی جواب روشن است

شهرام فرهنگی


شما در حال مطالعه صفحه 1 از یک مقاله 3 صفحه ای هستید. لطفا صفحات دیگر این مقاله را نیز مطالعه فرمایید.