چهارشنبه, ۲۴ بهمن, ۱۴۰۳ / 12 February, 2025
آقای همسایه
![آقای همسایه](/web/imgs/16/96/hmnlu1.jpeg)
آن روز بعدازظهر قرار بود مامان آیناز چند دقیقهای برای خرید با پدرش بیرون بروند برای همین از او خواستند که توی خانه بماند و مشقهایش را بنویسد تا آنها برگردند. مامان و بابا که رفتند آیناز مشغول انجام تکالیفش شد، اما چند لحظهای که گذشت احساس کرد کمی خسته است و خوابش میآید بنابراین تصمیم گرفت کمی استراحت کند و بعد کارش را ادامه بدهد و همانجا کنار دفتر و کتابش دراز کشید و چشمانش را بست.
وقتی که بیدار شد احساس کرد که زمان زیادی را خواب بوده است و به نظرش آمد که مادرو پدرش دیر کردهاند و اولین سوالی که به ذهنش آمد این بود که چرا آنها نیامدهاند و دلش میخواست بداند که چرا آنها دیر کردهاند و یک طوری خبری به دست آورد، اما چطور نمیدانست.
بعد از چند دقیقهای فکرکردن به این نتیجه رسید که برود جلوی در ساختمان و از آنجا توی کوچه را نگاه کند شاید مامان و بابا را ببیند. اولش از این تصمیم خیلی خوشش نیامد، اما هر چقدر فکر کرد راه بهتری پیدا نکرد. برای همین از جا بلند شد و کفشهایش را پوشید از در بیرون آمد، اما همین که پایش را توی راهپلهها گذاشت کمی نگران شد و با خودش گفت اگر مامان بفهمد که این کار را کردهام حتما عصبانی میشود و دعوایم میکند و به همین دلیل از رفتن پشیمان شد و بلافاصله تصمیم گرفت به داخل خانه برگردد، اما متوجه شد که در بسته شده و پشت در مانده است. نمیدانست چه کار کند. کمی عقب آمد و به آن نگاه کرد و بعد یکی دو باری در را هل داد و به آن فشار آورد، اما فایدهای نداشت و باز نمیشد. ناامید همانجا پشت در نشست و چارهای هم نداشت و باید منتظر مامان و بابا میماند. همینطور که توی راهرو و روی پله نشسته بود و داشت فکر میکرد و مدام به خودش میگفت: «چه اشتباهی کردم؛ کاش بیرون نمیآمدم و...» ناگهان صدای در ورودی ساختمان شنید و خیلی خوشحال شد و فکر کرد که مادر و پدرش آمدند برای همین فوری بلند شد و از بالا توی راهپله پایینی را نگاه کرد و متوجه شد آن کسی که داخل ساختمان شده بابای دوستش ملیکاست که در طبقه بالایی آنها زندگی میکنند و دوباره ناراحت سرجایش نشست.
آقای همسایه آرامآرام از پلهها بالا آمد و از دیدن آیناز توی راهپلهها تعجب کرد و گفت: سلام آیناز، اینجا چه کار میکنی؟
آیناز جواب سلام او را داد و بعد ماجرا را برایش تعریف کرد. آقای همسایه هم خندید و گفت: خب آیناز جان این که مسالهای نیست بیا بریم خونه ما پیش ملیکا تا مامان و بابا برگردند.
آیناز بعد از کمی فکرکردن گفت: نه نمیشه؛ آخه مامانم اجازه نمیده، دعوام میکنه.
آقای همسایه لبخندی زد و گفت: نگران نباش دعوا نمیکنه، من شماره باباتو دارم الان بهش زنگ میزنم و بهش میگم که پیش مایی، اجازتم میگیرم؛ خوبه؟
آیناز که خوشحال شده بود قبول کرد و بابای ملیکا زنگ زد و به پدر اوگفت که چه اتفاقی افتاده است.
وقتی که صحبتهای آقای همسایه تمام شد رو به آیناز کرد و گفت: «خب؛ همه چی درست شد، اینم اجازه. حالا بیا بریم بالا که حتما ملیکا از دیدنت خوشحال میشه.»
وقتی داشتند از پلهها بالا میرفتند بابای ملیکا به آیناز گفت که خیلی باید حواسش را جمع کند و بدون اجازه مامان و بابا از خانه بیرون نیاید و باید به حرف بزرگترها توجه بیشتری کند.
دخترک که متوجه اشتباهش شده بود با خودش فکر کرد که اگر آقای همسایه نمیآمد و از همه بدتر اگر توی کوچه رفته بود و دربسته شده بود چه اتفاقی میافتاد؟! برای همین تصمیم گرفت که دیگر چنین اشتباهی نکند.
رضا بهنام
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست