شنبه, ۱۶ تیر, ۱۴۰۳ / 6 July, 2024
کودکی از دست رفته!
![کودکی از دست رفته!](/web/imgs/16/96/hs07d1.jpeg)
بچه خوبی بود. روی هم رفته ده دوازده سالی داشت اما قدش بلندتر از این نشان می داد. ظهرها که از مدرسه می آمدم، می دیدمش... من می رفتم آن طرف خیابان که با پول توجیبی هام، از دکه روزنامه فروشی پوستر فوتبالیست ها را بخرم و او جلوی همان دکه دو زانو نشسته بود و تندتند درس می خواند.
آشنایی مان از یک روز بارانی شروع شد... من باز هم رفته بودم جلوی دکه روزنامه فروشی و داشتم عکس روزنامه ها را نگاه می کردم و او باز هم رو به روی دکه نشسته بود و داشت از روی کتاب فارسی نمی دانم سال چندم، مشق هایش را می نوشت...
باران اولش نم نم می بارید... اما کم کم تند شد... عباس آقا از دکه آمد بیرون و هول هولکی روزنامه ها را جمع کرد... من هنوز همان جا ایستاده بودم، عباس آقا چپ چپ نگاهم کرد و گفت: برو بچه ... برو خونه ات... فردا بیا تماشا!
راهم را کج کردم که بروم اما او هنوز همان جا نشسته بود... نگاهش کردم و گفتم: چرا توی خیابون درس می خونی؟
کتاب هایش را از روی زمین بلند کرد و نگاهش همان جا ماند... من هم نگاه کردم. زیر کتاب هایش یک ترازوی آبی رنگ و رو رفته بود و یک جعبه از همان آدامس موزی ها که هر وقت آقاجون می آمد خونه ما برایم می آورد.
بغضم گرفته بود... یک لحظه به خودم گفتم: «اونم هم سن و سال خودته ولی...» دیگر فکرم را ادامه ندادم. دست هایم را آوردم جلو و گفتم میآیی با هم دوست بشیم؟ خندید و دستانش را آورد جلو... از آن روز به بعد دیگر من و سمیه بعد از مدرسه با هم بودیم... از دوستی مان خیلی نمی گذشت، اما با هم خیلی عیاق بودیم. او بعدازظهرها مدرسه می رفت و من هم صبح ها...
یک روز که از مدرسه تعطیل شده بودم، با هم رفتیم لب جوی بزرگ خیابان نشستیم. من دست کردم توی کیفم و یک عکس از بچگی هایم نشانش دادم...
او هم دست کرد توی جیب کتش و یک تکه پاره شده از روزنامه درآورد و نشانم داد... عکس بچگی هاش بود... از همان بچگی کار می کرد...
می گفت: این عکسو روزنامه نمی دونم چی چی ازم گرفته... اون موقع خیلی کوچیک بودم و فقط فال می فروختم...
و این تکه کاغذ تنها باقی مانده کودکی اش بود.
گفتم: بده نگاش کنم... طوری نگاهم کرد و گفت «باشه» که یعنی خیلی مواظبش باشم. گفتم: بده خرابش نمی کنم به خدا... سعید داشت تیکه روزنامه را می داد دستم که ... عباس آقا داد زد و گفت: عکس هنرپیشه هایی که می خواستی آوردم... نمی خوای؟
یک لحظه عکس سمیه یادم رفت.. از جوب پریدم اون طرف که عکس تیم ملی را ببینم... که یهو عکس سعید افتاد توی آب و آب هم برد با خودش... سمیه حتی نگاهم هم نکرد... دوید دنبال تکه روزنامه ای که عکس توی آن بود. ولی قبل از اینکه... آب ببرد توی کانال سر چهار راه...
حالا به من نگاه می کرد و من هم به او... هر دو آرام گریه می کردیم...
عباس آقا گفت: خب حالا... گریه نداره... می برمت عکاسی بهتر شو بگیر... چی بود اون روزنامه پاره... عباس آقا نفهمید، چی شد، اما کودکی سمیه ازدست رفته بود...
نیلوفر حیدری
انتخابات ریاست جمهوری انتخابات انتخابات ریاست جمهوری چهاردهم انتخابات ریاست جمهوری 1403 مسعود پزشکیان انتخابات 1403 سعید جلیلی انتخابات ریاست جمهوری ۱۴۰۳ ایران پزشکیان ستاد انتخابات کشور جلیلی
هواشناسی ترافیک جاده چالوس ماه محرم قوه قضاییه پلیس شهرداری تهران اربعین گرما قتل سلامت سازمان هواشناسی
حقوق بازنشستگان خودرو بانک مرکزی قیمت طلا قیمت خودرو بازنشستگان قیمت دلار دولت سیزدهم سهام عدالت مسکن قیمت سکه بازار خودرو
تالار وحدت بهاره رهنما هنرمندان رامبد جوان ازدواج تخت جمشید محرم تلویزیون الناز شاکردوست بازیگر سینما سینمای ایران
دانش بنیان آیفون
انگلیس اسرائیل جو بایدن فلسطین رژیم صهیونیستی جنگ غزه غزه آمریکا روسیه ترکیه دونالد ترامپ ولادیمیر پوتین
یورو 2024 فوتبال پرسپولیس استقلال تیم ملی آلمان علیرضا بیرانوند باشگاه پرسپولیس تیم ملی اسپانیا لیگ برتر سپاهان کریستیانو رونالدو نقل و انتقالات
هوش مصنوعی سامسونگ اینترنت ایلان ماسک ناسا پهپاد گوگل هواپیما نمایشگاه الکامپ
آلزایمر تب دنگی دیابت سرطان خواب کاهش وزن اضطراب