دوشنبه, ۱۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 6 May, 2024
مجله ویستا

ز مثل زندگی, نه مثل زلزله


ز مثل زندگی, نه مثل زلزله

مادربزرگ ها می گویند هر وقت شهابی رد شود آرزویی بر آورده خواهد شد آسمان شب های آذربایجان شرقی پر از شهاب های سرگردان درشت و نقره ای است, اما آرزوهایی هست که دور و دیرند و دیگر برآورده نمی شوند

مادربزرگ‌ها می‌گویند هر وقت شهابی رد شود آرزویی بر آورده خواهد شد. آسمان شب‌های آذربایجان شرقی پر از شهاب‌های سرگردان درشت و نقره‌ای است، اما آرزوهایی هست که دور و دیرند و دیگر برآورده نمی‌شوند.

شهاب‌ها، هر چقدر هم زیاد باشند دیگر نمی‌توانند بچه‌ها و بزرگ‌ترهای خفته زیرآوار را با دهان‌های پر شده از خاک و چشم‌های گشادشده از وحشت زنده کنند. زندگی مثل فیلم به عقب برنمی‌گردد تا زمین دیگر تب نکند و لرز نگیرد، دیوارها دهان باز نکنند، دل پنجره‌ها نترکد، سقف خانه‌ها شکم ندهد و بچه‌های مانده زیرآوار حسرت نخورند که کاش آدم بزرگ‌ها، سقف خانه‌هایشان را از کاغذ می‌ساختند تا این همه سنگین نبود.

زندگی مثل فیلم به عقب برنمی‌گردد و میلیون‌ها شهاب هم اگر آسمان آذربایجان را شلوغ کند، دیگر رویای این که زمان به ۲۱ مرداد برگردد و غروب بی‌آن که طعم مرگ بگیرد به شب برسد و شب بی‌ترس به سحر، محال شده است. آرزوهای زیادی هست که همراه صاحبانشان در مزارهای بی‌سنگ و گل به خاک سپرده شده است، آرزوهایی هم هست، اما مثل ساقه‌های نازک گیاهان وحشی در دشت‌های دور آذربایجان شرقی، از میان خاک سربر آورده‌اند و جوانه زده‌اند و می‌شود که شهاب‌ها آبستن‌شان شوند و خبر برآورده‌شدن‌شان را به زلزله‌زده‌ها برسانند.

از میان این آرزوها، «کاش»‌های بچه‌ها ساده‌تر است مثلا بچه‌هایی که از زلزله‌جان سالم به در برده‌اند، بچه‌های بی‌خانمان، بچه‌های یتیم، بچه‌های ترسیده از بی‌رحمی زمین، بچه‌هایی که این شب‌ها باد سرد از آن سر کوه می‌آید و مثل مار دور دست و پایشان می‌پیچد و به جانشان زهر می‌ریزد، بچه‌هایی که هنوز خانه‌هایشان چادرهای سپید کوچک هلال احمر است و غذایشان نان و پنیر و کنسرو، بچه‌های آذری غمگین که از اشک ریختن خسته شده‌اند، حالا نرسیده به فصل مدرسه آرزو می‌کنند کاش مدرسه داشتند.

همه می‌دانند زلزله مدرسه‌هایی را ویران کرده است، اما خیلی‌ها نمی‌دانند در ذهن برخی بچه‌های آذری در روستاهای دور افتاده، مدرسه حتی پیش از آمدن زلزله هم رویا بوده است چون برای مدرسه رفتن ناچار بوده‌اند گاهی کیلومترها جاده ترسناک را آفتاب نزده تا روستایی دیگر راه بروند و به همین خاطر آرزوی خیلی از بچه‌ها، چه آنها که زلزله مدرسه‌شان را خاک کرده است و چه آنها که پیش از زلزله هم مدرسه‌ای نداشته‌اند، این است که مدرسه داشته باشند؛ مدرسه‌ای با کلاس‌های درسی که همیشه از پشت درهای بسته‌شان صدای خنده بیاید و دیوارهایشان پر از نقاشی باشد و سقف‌شان پر از کاغذ رنگی و پای تخته سیاه‌هایشان، گچ‌های رنگی که معلم‌ها بتوانند با آنها بنویسند «ز مثل زندگی» نه مثل زلزله.

بچه‌های پابرهنه آذری که سرما گونه‌هایشان را مثل برگ گل سوزانده و هنوز میان آوارها پی‌اسباب‌بازی‌ها و لباس‌هاشان می‌گردند، مهری مهربان می‌خواهند، مهری شبیه مهر بچه‌های شهر، با لباس‌ها و کیف و کفش و نیمکت‌های نو، کتاب‌های درسی که بوی تازگی بدهد، با معلم‌هایی که گرم در آغوش‌شان بگیرند و مدادرنگی‌هایی که بشود با آنها روستایی آباد کشید که خورشیدی هم از پشت کوه‌هایش بزند بیرون و خانه‌هایش آنقدر محکم باشد که روی سر هیچ کدامشان آوار نشود.

مریم یوشی‌زاده‌