شنبه, ۹ تیر, ۱۴۰۳ / 29 June, 2024
مجله ویستا

عکس روی دیوار


عکس روی دیوار

در مطب دکتر به شدت به صدا درآمد. دکتر گفت: ‌”در راشکستی! بیا تو.‌“
در باز شد و دختری کوچولوی ۹ ساله‏ای که خیلی پریشان‏بود، به طرف دکتر دوید: ‌”آقای دکتر، مادرم!‌“ و در حالی‏که نفس …

در مطب دکتر به شدت به صدا درآمد. دکتر گفت: ‌”در راشکستی! بیا تو.‌“

در باز شد و دختری کوچولوی ۹ ساله‏ای که خیلی پریشان‏بود، به طرف دکتر دوید: ‌”آقای دکتر، مادرم!‌“ و در حالی‏که نفس نفس می‏زد، ادامه داد: ‌”التماس می‏کنم با من‏بیائید! مادرم خیلی مریض است.‌“

دکتر گفت: ‌”باید مادرت را به اینجا بیاوری. من برای‏ویزیت به خانه کسی نمی‏روم.‌“

دختر گفت: ‌”ولی دکتر، من نمی‏توانم. اگر شما نیائید، او می‏میرد!‌“ و اشک از چشمانش سرازیر شد.

دل دکتر به رحم آمد و تصمیم گرفت به همراه او برود.

دختر، دکتر را به طرف خانه راهنمائی کرد؛ جائی که مادر بیمارش در رختخواب افتاده بود. دکتر شروع کرد به‏ معاینه و توانست با آمپول و قرص، تب او را پائین بیاوردو نجاتش دهد. او تمام طول شب را بر بالین زن ماند، تا صبح که علائم بهبودی در او دیده شد.

زن به سختی چشمانش را باز کرد و از دکتر به خاطر کاری‏که کرده بود، تشکر کرد. دکتر به او گفت: ‌”باید از دخترت‏ تشکر کنی. اگر او نبود، به طور حتم می‏مردی!‌“

مادر با تعجب گفت: ‌”ولی دکتر، دختر من سه سال است‏که از دنیا رفته است!‌“ و به عکس بالای تختش اشاره کرد.

پاهای دکتر از دیدن عکس روی دیوار سست شد. این،همان دختر بود! فرشته‏ای کوچک و زیبا!

منبع: ‌”نوشته‏های دلنشین‌“ ‌”جهانبخش موسوی رکعتی‌“

جان بالیستن