دوشنبه, ۲۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 13 May, 2024
مجله ویستا

محکوم به زنده بودن


محکوم به زنده بودن

نگاهی به فیلم بهشت اقیانوس ساخته زو شیائلو

۱) پدر و پسر در قایقی در اقیانوس نشسته‌اند. پدر سرطان ریه دارد و پسر ۲۱ساله‌اش کندذهن است. او طنابی را که به یک وزنه‌ آهنی بسته به پاهای خودش و فرزندش گره می‌زند و هر دو، با وزنه، شیرجه‌ می‌زنند در اقیانوس. وزنه پاهایشان را می‌کشد پایین و با خود به عمق اقیانوس می‌برد. آب هر لحظه تیره‌تر می‌شود و امکان نجات آنها بعید به نظر می‌رسد. سال‌ها پیش، مادر‍ این خانواده نگون‌بخت نیز مثل امروز‍ آنها، تن به آب زده بود تا خودش را از دست غصه‌هایی که به دست و پایش تنیده‌اند و مثل خزه از سر و روی زندگی‌اش بالا می‌روند، خلاص کند. او که از تماشای رنج کودک بیمارش کلافه شده بود، به اقیانوس زد تا پدر و پسر سال‌ها پس از او در خلوت نمناک محله‌های تاریک شهر «لانگکو»، به دشواری کنار هم زندگی کنند اما سال‌ها بعد از خودکشی مادر، پدر دچار سرطان ریه شده و حالا دیگر چند ماهی بیشتر زنده نیست.

ما زمانی به سراغ آنها می‌رویم که او آگاه از مرگ زودرس خودش و بی‌کسی فرزند معلول‌اش، به قصد یک سفر تفریحی از خانه و همسایه‌هایش دور شده تا وسط اقیانوس با پسرش به زنش ملحق شود. در ابتدا، در سکانس اول، این‌طور به چشم می‌آید که با دنیایی به سیاق فیلم‌های شکنجه‌گر «کیم کی دوک» فیلمساز خوش‌ذوق کره‌ای طرفیم؛ از آن‌ دست قصه‌ها که در آن فردی بیمار و عاصی از روزگار و اجتماع‌اش آرام‌آرام به سمت شکنجه‌ کردن خودش و دیگران می‌خزد و به فروپاشی کامل می‌رسد. تقریباً در تمام فیلم‌های کیم کی دوک چنین وضعی برقرار است و اصلاً یکی از دلایل شهرت او نمایش جهان سادیستی مدرن است که آدم‌هایش را ثانیه به ثانیه در شهرهای پیشرفته می‌بلعد و به حاشیه‌ها تف می‌کند. منتها «بهشت اقیانوس» نخستین فیلم «زو شیائلو» چینی از چنین جنسی نیست، حتی اگر شروعی منکوب، آزاردهنده و نفسگیر داشته باشد. فیلم او غمناک و آزاردهنده و تلخ است، اما نه از جنس شکنجه و سادیسم، بلکه پر شده از احساسات ظریف و طبیعی انسانی، دلواپسی‌های پدرانه، ترس از آینده‌ جوانی که از انجام ساده‌ترین کارهای روزمره ناتوان است، جبر طبیعت، و البته لبریز از عنصر ناکار‌کننده «فقدان». فقدان در سینما و ادبیات از هر عنصر درام‌پردازی دیگر قوی‌تر و درگیرکننده‌تر است.

اغلب امیال انسانی را می‌توان به طریقی، هر چند سخت، برطرف کرد یا برای مدت کوتاه از تاثیرشان کاست. اما فقدان، نه از سر بیرون می‌رود و نه قلب را آسوده می‌گذارد چون قدم به قدم با مخاطب راه می‌آید و گریبانش را رها نمی‌کند و نمی‌شود راهی برای تسلی‌اش پیدا کرد. به همین دلیل آثاری که در نمایش فضای کشنده‌ای که پس از مرگ عزیزی بر زندگی بازمانده حاکم می‌شود توانا هستند، اینقدر بی‌رحم و دشوار به نظر می‌رسند و خاطره‌ای که ازشان می‌ماند محدوده ممنوعی‌ است که می‌گوید دیگر به این فیلم (یا کتاب) رجوع نکنید. دوباره مرورشان نکنید. حالا اگر این شخصیتی که از قصه حذف می‌شود یکی از قهرمان‌های اصلی ماجرا هم باشد همه‌چیز پیچیده‌تر خواهد شد. زو شیائلو سعی کرده به سیاق گروه اول، راهی برای تحمل فقدان پیدا کند. و فیلم او، عملاً با وجود تمام صحنه‌های تاثربرانگیز و مغموم‌اش، جاده‌ای به سوی آرامش نهایی دافو، جوان کندذهن ماجراست.

گرچه این اتفاق تنها در چند دقیقه پایانی اثر می‌افتد و نمی‌تواند تمام تاثیر صحنه‌های نخست و درماندگی پدر را خنثی کند، اما مرهم موقتی روی زخم می‌گذارد. آدم‌هایی که دور و بر این پدر و پسر هستند، در نظر نخست، نقش اساسی این درمان روحی را بازی می‌کنند. اول از همه زن همسایه است که عاشق چانگ، یعنی پدر دافو شده و وقتی پدر و پسر سرافکنده از خودکشی ناموفق‌شان در اقیانوس به خانه برمی‌گردند به سراغ‌شان می‌آید و احوال‌شان را می‌پرسد و در طول فیلم هم هوایشان را دارد. منتها عشقی که بین چانگ و زن جوانه زده به جایی نخواهد رسید و زن تا نیمه‌های فیلم بی‌اطلاع از بیماری چانگ به یک رابطه جدی‌تر امیدوار می‌ماند. همین طور که چانگ در جست‌وجوی مکانی ا‌ست تا پس از مرگ‌اش از دافو نگهداری کنند و به جایی نمی‌رسد و جز درهای بسته نتیجه‌ای نمی‌گیرد، پسر به اجبار پدر، رفتارها و کارهای روزمره را می‌آموزد؛ اینکه برای صبحانه چطور باید تخم‌مرغ بپزد، لباس‌های آستین‌بلندش در کدام کشوها هستند، چطور باید از خیابان رد شود و در کدام ایستگاه منتظر اتوبوس بماند، کجا بخواهد پیاده‌اش کنند، چطور سر کارش در پارک آبی زمین‌ها را تی بکشد، شب چگونه برگردد و خودش بی‌کمک کسی برای خوابیدن آماده شود. اوایل همه‌چیز دشوار به نظر می‌آید.

پدر خسته از پیشرفت بیما‌ری‌اش، به پسر می‌توپد و امیدی به آینده انفرادی او ندارد. مراکز بازپروری و نگهداری از افراد کندذهن سن دافو را زیاد می‌دانند و آسایشگاه‌ سالمندان می‌گوید سن‌اش کم است. حتی وقتی با پادرمیانی زنی که در کودکی دافو مدیر مرکز بازپروری‌اش بوده موفق می‌شوند اتاق محقری در مکانی با چند پرستار و یک حیاط کوچک برایش بگیرند، دافو نیمه‌شب، بنا می‌کند به جیغ زدن و اشک ریختن و پدرش را می‌خواهد. چانگ شبانه خودش را به دافو می‌رساند و آرام‌اش می‌کند و می‌بیند بدون وجود او، زندگی برای دافو ناممکن است. فیلم با همین دغدغه‌ها از مرحله‌ای به مرحله دیگر می‌رود؛ یافتن جایی برای نگهداری از دافو، یاد دادن زندگی روزمره به دافو و آماده‌ کردن پسر برای مرگ پدر. یکی دیگر از آدم‌هایی که اطراف این دو است، دختر دلقکی ا‌ست که در پارک تفریحی کار می‌کند و به دافو علاقه‌مند شده. او برای پسر از مادربزرگ‌اش می‌گوید که ترکش کرده و او دوستش داشته و حالا در آسمان زندگی می‌کند؛ دافو با شنیدن همین حرف‌ها با غیبت مادربزرگ دختر کنار می‌آید و برایش رو به ابرها دست تکان می‌دهد (کاری که پس از خاک کردن پدرش، به جای جیغ زدن و بی‌تابی، تکرار می‌کند). گرچه دختر محبوب‌اش که در گروهی سیار کار می‌کند از آن شهر می‌رود و پدرش ترکش می‌کند و زن همسایه را دیگر نمی‌بیند، اما به خاطر وجود تمام این آدم‌ها موفق می‌شود زنده بماند و مرگ چانگ و تنهایی عذاب‌آور خودش را تحمل کند.

تمام فیلم، با وجود تاریکی و سکوتش، با وجود نمایش شهری که انگار خطه‌ای متروکه است و هیچ ساکنی ندارد، طی طریقی ا‌ست که فرزند معلول از سر می‌گذراند تا بتواند با گستره تنهایی آینده‌اش کنار بیاید، تا ما با حذف پدر کنار بیاییم. به همین دلیل هم هست که نوع مرگ پدر و مثلاً به زمین افتادن و چشم بستن‌اش نشان داده نمی‌شود و فقط خاکسپاری‌اش را می‌بینیم. چون به اندازه کافی با مرگ او سر و کله زده‌ایم که باورش کنیم، چون تمام مدت، یکسره امکان نبودش جلوی چشم‌مان راه رفته.

۲) دلیل اصلی تماشای بهشت اقیانوس در واقع نه خود فیلم، که حضور یکی از بزرگ‌ترین فیلمبرداران عصرمان «کریستوفر دویل» بود. دویل بدون شک یکی از فیلمبرداران برجسته سینمای امروز است که کوهی از تجربه‌های شگفت‌آور و ایده‌های به شدت خلاقانه در سر دارد و رد پایش را می‌توان در برخی از آثار مطرح و جریان‌گریز این دو دهه گرفت. او فیلمبردار اکثر فیلم‌های وونگ کار وای بوده و بعد از جدایی از کار وای هم حضوری فعال در امریکا داشته («محدوده کنترل» جیم جارموش و «پارانویید پارک» گاس ون‌سنت نمونه‌های مهمش هستند). در بیشتر فیلم‌هایی که همکاری کرده، تصاویری خوش‌تراش و کنترل‌شده به جا گذاشته؛ قاب‌هایی خلاف جریان متعارف، بداعت در کشف زوایای نو، بیشترین استفاده از ماهیت رنگ‌ها، تشدید کردن تاثیر نور و اغراق در کاربردشان، برجسته کردن اهمیت آدم‌های قصه و عناصر بسیار دیگر که همراه اسم دویل به فیلم تزریق می‌شدند. از آنجا که او در فیلم‌های بی‌اهمیتش نیز نسبت به دیگران خلاقانه عمل کرده، تصوری کلی نسبت به آثارش وجود دارد که وادارمان می‌کند تمام کارهایش را ببینیم.

منتها در کمال تعجب بهشت اقیانوس که مواد خام بسیاری برای خوراک بصری‌اش داشته از این قاعده مستثنی ا‌ست. فیلم جای مانور زیادی برای فیلمبردارش فراهم کرده که از هر کدامش می‌شد اثری موفق ساخت. برای مثال آب. نیمی از فیلم در پارک آبی و توی استخر دلفین‌ها سپری می‌شود. دویل می‌توانست در کار با آب ایده‌های فراوانی اجرا کند، اما نتیجه جز سکانس‌هایی مبتنی بر کلیشه‌های فیلمبرداری نیست که هیچ هیجانی در مخاطب برنمی‌انگیزند و چیزی به دریافت‌های بصری ما اضافه نمی‌کنند. مورد دیگر مکان‌ها هستند؛ محله‌‌های سوت ‌و کور و خانه‌های خالی و فضایی که جان می‌دهد برای حرکت کردن و ایجاد چیدمانی درخور قصه، تا رسیدن به نوعی تنوع بافت بصری. اما تمام اینها رها شده و همه‌چیز به شکلی ساده برگزار شده است (نگاه کنید به سکانس تنهایی چانگ در خانه و نمایی از پشت تلویزیون که به قصد رسیدن به مدل‌های متعالی فیلمبردار طراحی شده، اما دم‌دستی و ساده درآمده). و همه اینها احتمالاً به کارگردان تازه‌کار فیلم برمی‌گردد که دست فیلمبردار بااستعدادش را بسته و نگذاشته به تصوراتش پر و بال بدهد.

با تمام این حرف‌ها، حضور کریستوفر دویل خیلی از ایرادات کارگردانی را، که نمونه‌اش به روشنی در مثلاً شیوه هدایت بازیگران هویداست، پوشانده. دافو با توجه به این همه الگوی بازی که در دست داریم مصنوعی و مبتدیانه به نظر می‌آید (در حالی که موارد همه‌آشنایی مثل بازی شان پن در «من سام هستم» یا بازی داستین هافمن در «مرد بارانی» درست جلوی چشم کارگردان بوده). همین طور جت لی که گزینه خوبی برای این پدر رو به مرگ است می‌توانست عمیق‌تر از اینی که هست، دربیاید. گرچه موجب خوشحالی است در محیطی که سیاه‌بختی از در و دیوار می‌بارد و هیچ‌کدام از آدم‌ها خوشحال نیستند و تا خرخره در مشکلات‌شان غرق شده‌اند و با جبر زنده بودن دست و پنجه نرم می‌کنند، فیلمسازی سعی می‌کند دنبال راهی برای زنده ماندن باشد. گیرم این خیلی تلخ است که از روی اجبار امروز را به فردا برسانی و فقط برای «ادامه دادن» ادامه بدهی.

آرمین ابراهیمی