جمعه, ۲۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 17 May, 2024
مجله ویستا

بـرای بزرگ‌تـرها آستین بـالا بزنید


بـرای بزرگ‌تـرها آستین بـالا بزنید

باز چرا بهانه می‌گیرید؟ این چه حرف‌هایی بود پشت تلفن می‌زدید؟ ما که چیزی کم نمی‌گذاریم. هر روز یکی از ما می‌آد بهتون سر می‌زنه. آخر هفته‌ها هم که کارهای عقب‌مونده را انجام می‌دیم...

باز چرا بهانه می‌گیرید؟ این چه حرف‌هایی بود پشت تلفن می‌زدید؟ ما که چیزی کم نمی‌گذاریم. هر روز یکی از ما می‌آد بهتون سر می‌زنه. آخر هفته‌ها هم که کارهای عقب‌مونده را انجام می‌دیم...

چیزی شده؟!... نکنه از دست سارا ناراحتید، این هفته نیومده به کارهای خونه برسه؟ اما لباس‌ها که تمیز و اتوکرده‌است، یخچال هم که پر از میوه و غذاست، گردگیری هم...

صدای پیرمرد، حرف مهسا را قطع کرد.

- می‌خوام برم خانه سالمندان.

- خانه سالمندان، آخه چرا؟ از دست من ناراحتید یا؟ کار اشتباهی کرده‌ایم؟ آها، نکنه بچه‌ها میان اینجا شلوغ می‌کنند، دلخورید؟

- نه! اونجا خوشحال‌ترم، حداقل با همسن‌وسال‌های خودم هستم و حرفی برای گفتن داریم. دیگه تنها هم نیستم.

- آقاجون! این چه حرفیه؟ ما که مدام بهتون سر می‌زنیم، شما که تنها نیستید.

- از وقتی مادرتون مرد، تنها دلخوشی‌ام به این همسایه بود که وقتی از تراس با عشق به قناری‌هاش غذا می‌داد، من هم از تنهایی درمی‌اومدم، اما حالا اون هم رفته خانه سالمندان، من هم می‌خوام برم پیش اون.

- همسایه روبرویی رو می‌گید؟ اون که نرفته خانه سالمندان، ازدواج کرده.

پیرمرد از اصل ماجرا باخبر بود، اما خود را به بی‌خبری زد و گفت:

- ازدواج کرده؟ یعنی اون هم از تنهایی دراومد!

- آقاجون! شما تنها نیستید. نکنه؟ نمی‌خواستید که بگید مهری‌خانم... نه آقاجون، می‌دونم هنوز هم دلتون پیش مادره. شما از مردهایی بودید که به عشقتون پایبند موندید و به یاد مادر هستید...

پیرمرد سری تکان و داد و چمدانش را بست.

- زنگ بزن آژانس، می‌خوام برم خانه سالمندان...

مهسا مانده بود چه جوابی به پدر بدهد که یکدفعه سارا و امیر از راه رسیدند.

- سارا! دیدی گفتم آقاجون چند وقته بهونه می‌گیره و دلش هوایی شده؟ دیدی از چیزی که می‌ترسیدم، سرمون اومد.

- مگه چی شده؟

- هیچی، آقاجون دلش پیش مهری خانوم بوده، بیچاره مادرم... به مردم چی بگیم، حالا می‌گن بچه‌هاش بهش نرسیدند مجبور شد ازدواج کنه؟ خداروشکر که ازدواج کرد و رفت.

امیر که نگاهش به نگاه پدر گره خورده بود و دیگر برق همیشگی را در چشمان پدر نمی‌دید، پس از کلی کلنجاررفتن با خود بالاخره به حرف آمد.

- مگه چی می‌شه، ما که آنقدر سرگرم کار و زندگی‌مون هستیم که تمام وقت نمی‌تونیم پیش آقاجون باشیم. آقاجون غصه نخور، خودم برات آستین بالا می‌زنم.