پنجشنبه, ۴ بهمن, ۱۴۰۳ / 23 January, 2025
رشته گسیخته سنت
اندیشیدن درباره کارل مارکس هرگز آسان نبوده است. تاثیر او در حزبهای قبلاً موجود کارگری که به تازگی در دولتهای تکملیتی به برابری حقوقی کامل و حق سیاسی رای دست یافته بودند، فوری و بسیار دامنهدار بود. غفلت دانشگاهیان و دانشوران از او بیش از دو دهه پس از مرگش به درازا کشید اما از آن پس، تاثیر و نفوذ او با مارکسیسم به معنای اخص آغاز شد که تا دهه ۱۹۲۰ دیگر باب پسند روز نبود، و بعد سراسر حوزه علوم اجتماعی و تاریخی را دربرگرفت. در ایام اخیر، تاثیر وی غالباً انکار شده است. ولی این امر به سبب ترک افکار و روشهای مارکس نیست، بلکه به این دلیل است که اندیشهها و روشهای او به قدری به صورت حقایق بدیهی درآمدهاند که اصل و منشاءشان فراموش شده است.
وضع حتی بدتر شد هنگامی که با برآمدن فقط یک حزب مارکسیستی، مارکسیسم به ایدئولوژی حاکم یکی از قدرتهای بزرگ مبدل شد (یا به نظر میرسد که مبدل شده است)، و بحث درباره مارکس نه تنها به حزب، بلکه همچنین به بازی قدرت و نه فقط به سیاستهای داخلی، بلکه همچنین به سیاست جهانی گره خورد. در همان حال شخص مارکس حتی بیش از پیش به میدان سیاست کشیده شد و تاثیر او در روشنفکران متجدد به اوج تازهای رسید. مهمترین واقعیت از نظر آنان- که نادرست هم نبود- بر این مدار دور میزد که برای نخستین بار به جای یک دولتمرد یا سیاستباز مشتغل به مسائل عملی، یک متفکر، منبع الهام سیاستهای کشوری بزرگ قرار گرفته و سبب شده است که وزن اندیشه در سراسر قلمرو فعالیت سیاسی احساس شود. تصور مارکس از حکومت صحیح این بود که نخست دیکتاتوری پرولتاریا بر سر کار میآید و سپس جامعهای بیطبقه و بدون دولت تاسیس میشود. چون این تصور هدف رسمی یک کشور و عموماً جنبشهای سیاسی در سراسر جهان شده بود، پس رویای افلاطون که آرزو داشت عمل سیاسی تابع اصول اعتقادی اندیشه فلسفی شود، به واقعیت پیوسته بود. مارکس، ولو پس از مرگ، توانسته بود به هدفی برسد که افلاطون در طلب آن در دربار دیونوسیوس در سیسیل ناکام مانده بود. مارکسیسم و تاثیر و نفوذ آن به دو علت در جهان معاصر به چنین درجهای رسیده است: یکی به واسطه احزاب سیاسی طبقه کارگر، و دوم ستایش روشنفکران نه از خود روسیه شوروی، بلکه از بلشویسم که به واقع دارای ماهیت مارکسیستی است یا تظاهر به آن میکند.
البته مارکسیسم به این مفهوم همانقدر در پنهان کردن یا امحای تعالیم واقعی مارکس کوشیده است که در ترویج آن. اگر بخواهیم پی ببریم که مارکس که بود و چه اندیشید و اکنون دارای چه جایگاهی در سنت اندیشه سیاسی است به آسانی میبینیم که مارکسیسم عمدتاً مزاحمت ایجاد میکند- حتی بیشتر از هگلیانیسم یا هر «ایسم» دیگری که بر نوشتههای تنها یک نویسنده بنا شده باشد. مارکس به علت مارکسیسم برای چیزهایی ستوده یا نکوهیده شده که به هیچ وجه مسوولیتی در آنها نداشته است. مثلاً دهها سال به عنوان «مخترع پیکار طبقاتی» محترم و ارجمند شمرده میشد یا هدف خشم و انزجار بود، حال آنکه نه «مخترع» آن بود (زیرا واقعیات را کسی اختراع نمیکند) و نه کاشف آن. ولی چالشی که مارکس امروز ما را با آن روبهرو میکند به مراتب جدیتر از این کشمکشهای آکادمیک بر سر تاثیرات و اولویتهاست. مهمترین اتهام مارکس البته این است که یکی از سلطهگریهای توتالیتر از مارکسیسم استفاده میکند و به ظاهر محصول مستقیم آن است. مشابه این اتهام به نیچه و هگل و لوتر و افلاطون نیز وارد شده است که همگی در زمانهای مختلف به شالودهگذاری نازیسم متهم بودهاند.
اما اتهام مارکس را به آن آسانی نمیتوان درخور اعتنا نشمرد. امروزه این واقعیت به آسانی نادیده گرفته میشود که توتالیتاریسم نازیها توانست در مسیری مشابه توتالیتاریسم شوروی ولی با بهرهبرداری از ایدئولوژی یکسره متفاوتی به وجود بیاید و این خود لااقل نشان میدهد که اتهام ایجاد جنبههای مشخصاً توتالیتر سلطهگری بلشویسم به مارکس وارد نیست. در چند سال اخیر متداول شده است که فرض را بر وجود رابطهای مستقیم و بیوقفه بین مارکس و لنین و استالین بگذارند، و به این وسیله مارکس را متهم کنند که پدر سلطهگری توتالیتر است. کمتر کسانی که این استدلال را میپذیرند، توجه دارند که ایراد اتهام توتالیتاریسم به مارکس به معنای متهم ساختن اصل سنت غربی به این است که ضرورتاً به این شکل نوظهور و دیوآسای حکومت انجامیده است. هرکس به مارکس بپردازد به سنت اندیشه غربی پرداخته است.
ریشههای مارکس در سنت ژرفتر از آن است که حتی خود او میدانست. تصور میکنم میتوان نشان داد که رابطه ارسطو با مارکس از رابطه مارکس با استالین دارای گسستهای کمتر و کماهمیتتری است. مارکس، به تفکیک از سرچشمههای واقعی (و نه خیالی) نژادپرستی در ایدئولوژی نازیسم، آشکارا متعلق به سنت اندیشه سیاسی غرب است. ایدئولوژی مارکسیسم حلقهای است که شکل توتالیتر حکومت را مستقیماً به سنت مذکور وصل میکند، و بدون آن هیچ کوششی برای استنتاج مستقیم توتالیتاریسم از خطوط فکری غربی حتی باورکردنی نیست. تحقیق درباره مارکس ضرورتاً تحقیق درباره اندیشه سنتی نیز خواهد بود تا جایی که شامل جهان مدرن نیز بشود. ریشههای جهان مدرن از سویی به انقلاب صنعتی و از سوی دیگر به انقلابهای سیاسی قرن هجدهم میرسد. عصر مدرن، جدا از همه رویدادهای سیاسی به معنای خاص، انسان مدرن را با دو مساله کار و تاریخ روبهرو ساخت. اهمیت اندیشه مارکس نه به نظریههای اقتصادی او و نه به محتوای انقلابی آن است، بلکه از سماجت او در پیگیری آن دو مساله سرگردانکننده سرچشمه میگیرد.
میتوان استدلال کرد از هنگامی که برابری سیاسی به طبقات زحمتکش تسری یافت، رشته سنت گسیخت، زیرا مقولات سیاسی سنتی ما هرگز بنا نبود در چنین وضعی مصداق داشته باشند. وجه تمایز اندیشه مارکس از افکار سوسیالیستهای ناکجاآبادی این بود که او احساس میکرد رهایی طبقه زحمتکش یا کارگر فقط در جهانی امکانپذیر است که از بیخ و بن دگرگون شده باشد. از چشمانداز تاریخ سیر اندیشهها میتوان بحق استدلال کرد که رشته سنت همان لحظهای از هم گسیخت که تاریخ نهتنها پا به عرصه فکر آدمی گذاشت بلکه در آن عرصه به جایگاه مطلق رسید. البته این امر نه با آمدن مارکس بلکه با آمدن هگل صورت بست که کل فلسفه او فلسفه تاریخ است یا به تعبیر بهتر همه اندیشههای فلسفی و هر اندیشه دیگری را در تاریخ غوطهور و ذوب میکند. هگل حتی بنیاد منطق و داروین از طریق مفهوم تکامل حتی بنیاد طبیعت را تاریخ قرار داد و از آن پس دیگر به نظر نمیرسید، چیزی باقی مانده باشد که در برابر تهاجم عظیم مقولات تاریخی ایستادگی کند.
رشته سنت ما به مفهوم سلسله ناگسسته تاریخ فقط با پدید آمدن نهادها و سیاستهای توتالیتری از هم گسیخت که دیگر فهم و درکشان در چارچوب مقولات اندیشه سنتی امکانپذیر نبود. حاصل آن نهادها و سیاستها جنایاتی بوده است که نه میتوان درباره آنها با معیارهای سنتی اخلاق داوری کرد و نه آنها را در چارچوب حقوقی تمدنی که شالوده قضایی آن حکمی است که میگوید «قتل مکن» به مجازات رسانید. توتالیتاریسم گسست سنت ما را به واقعیتی برگشتناپذیر تبدیل کرد و رویدادی بود که هرگز امکان نداشت هیچ کس به تنهایی آن را پیشبینی کند یا «علت» آن باشد. بسیار دشوار میتوان عوامل مادی و معنوی گذشته را برای آنچه روی داد «علت» معرفی کرد زیرا کلیه این گونه عوامل فقط با توجه به خود آن رویداد «علت» به نظر میرسند. پس به این معنا ما دیگر همروزگاران مارکس نیستیم و از این چشمانداز، او قدر و اهمیتی جدید برای ما پیدا میکند.
مارکس تنها مرد بزرگ گذشته بود که نه فقط از آن زمان به معضلاتی دلمشغولی داشت که ما هنوز با آنها مواجهیم بلکه یکی از صورتهای توتالیتاریسم توانست از افکار او استفاده و سوءاستفاده کند. مارکس برای ما رابطهای قابل اعتماد با سنت به وجود آورد. (حتی هنگامی که خود تصور میکرد بر ضدسنت شوریده یا آن را وارونه کرده یا از تقدم تحلیلهای نظری- تفسیری به حوزه عمل تاریخی- سیاسی گریخته است.) زیرا ریشههای او در سنت استوارتر از آن بودند که ریشههای ما هرگز بتوانند دیگربار به آن استواری برسند. توتالیتاریسم ضرورتاً رویداد محوری روزگار شده است بنابراین گسست از سنت، واقعیتی برگشتناپذیر است. اینکه مارکس چنین چهره شاخصی در عصر ماست، عظمت او را نشان میدهد و اینکه او برای توتالیتاریسم اینچنین سودمند واقع شد (هرچند هرگز نمیتوان گفت «علت» آن بوده است) نشانه مدخلیت و در عین حال شکست نهایی اوست.
مارکس در جهانی در حال دگرگونی میزیست و بزرگی او به این است که چنان دقیق به محور آن دگرگونی پی برد. ما در جهانی به سر میبریم که ویژگی عمده آن دگرگونی است- جهانی که دگرگونی در آن به حدی بدیهی تلقی میشود که اکنون این خطر پیش آمده که آنچه را یکسره دگرگون شده است فراموش کنیم. سنت با نخستین توانآزمایی بزرگ روبهرو شد هنگامی که هگل در تفسیر خود گفت که جهان تابع دگرگونی به مفهوم حرکت تاریخ است. چالشی که مارکس سنت را با آن مواجه کرد، این بود که نوشت: «فیلسوفان جهان را فقط تفسیر کردهاند... اما مساله، دگرگون ساختن آن است.» این چالش تنها یکی از نتیجههایی است که میتوان از نظام فلسفی هگل گرفت. از سخن مارکس چنین دستگیرمان میشود که جهانی که فیلسوفان گذشته تفسیر کردهاند، و درک آخرین ایشان [یعنی هگل] از آن بر پایه تداوم سیر تکاملی تاریخ صورت بست، در واقع چنان در دگرگونی است که دیگر قابل تشخیص نیست.
پس بگذارید زمام این جریان [دگرگونی] را خود به دست گیریم و جهان را طبق سنت دگرگون سازیم. مراد مارکس از «سنت» همواره سنت فلسفه است که تنها یک طبقه که بر جای میماند و نماینده کل بشریت است، در نهایت وارث آن خواهد بود. مقصود مارکس این بود که حرکت مقاومتناپذیر تاریخ سرانجام روزی متوقف خواهد شد، و وقتی که جهان دستخوش آخرین دگرگونی سرنوشتساز شود، از آن پس دگرگونی منتفی خواهد بود. این جنبه تعالیم مارکس به عنوان اینکه عنصری ناکجاآبادی است، معمولاً کنار گذاشته میشود.
پایان مورد نظر، جامعهای بیطبقه است که هنگام توقف نیروی محرک تاریخ، یعنی پیکار طبقاتی، و، در نتیجه، توقف خود تاریخ، به وجود خواهد آمد. ولی از سوی دیگر، این مطلب حکایت از آن دارد که از برخی جنبههای بنیادی، مارکس از هگل پایبندتر به سنت است. آرزوی مارکس این بود که انقلاب به فرجام رویایی او بینجامد، و شگفت اینکه، به گفته وی، پیامد انقلاب با آرمانی که در دولتشهرهای یونانی از زندگی ترسیم میشد، انطباق داشت. بنابراین فرجام رویایی مارکس تنها به طور سطحی دربرگیرنده عنصر انقلابی در تعالیم اوست. مارکس یگانه متفکر سده نوزدهم است که رویداد محوری آن قرن، یعنی رهایی طبقه کارگر را در چارچوب فلسفه به جد گرفت. تاثیر و نفوذ امروزی مارکس هنوز در گرو آن واقعیت است که همچنین تا حد زیادی علت این امر را روشن میکند که اندیشه او چگونه از نظر مقاصد سلطهگری توتالیتر چنین سودمند واقع شد. اتحاد شوروی که خود را از لحظه تاسیس، جمهوری کارگران و دهقانان نامید، ممکن است کارگران را از کلیه حقوقی که در جهان آزاد از آن بهرهمندند، محروم کرده باشد. اما ایدئولوژی آن در مرتبه نخست برای زحمتکشان طراحی شده است، و رنج و زحمت، به تفکیک از همه فعالیتهای دیگر بشری، بالاترین «ارزش» و یگانه امتیاز و افتخار شناختهشده در آنجاست. اتحاد شوروی از این حیث فقط صورتی تندروتر از جامعه خود ماست که هرچه بیشتر به جامعه زحمتکشان مبدل میشود.
از سوی دیگر وسایلی که اتحاد شوروی برای سلطهگری به کار میبرد در تاریخ سیاسی و در اندیشه سیاسی بیسابقهاند و مانند ندارند، و غالباً بحق گفته شده که با وسایل مورد استفاده در یک جامعه بردهداری تفاوت نمیکنند. تعبیر بردهداری اگرچه در مورد سلطهگری مطلقی که به سودجویی نظر ندارد، نارواست ولی به هر حال از انقیاد حکایت میکند. در بردهداری انگیزه سودجویی ضامن حفظ جان برده است بنابراین اگر سودجویی جایی در انقیاد نداشته باشد، آشکارا وضع بدتر میشود. لااقل در غرب، بردهداری هرگز یکی از شکلهای حکومت نبوده و از این رو در قلمرو سیاست محلی نداشته است. فقط کسانی که برده نبودند در حکومتهای عادی و غیراستبدادی میتوانستند در حیات سیاسی مشارکت کنند. ولی حتی در حکومتهای جبار، کسی به زندگی خصوصی افراد کاری نداشت، و این خود نوعی آزادی بود که بردگان از آن نصیبی نمیبردند.
هانا آرنت
ترجمه: عزتالله فولادوند
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست