شنبه, ۱۱ اسفند, ۱۴۰۳ / 1 March, 2025
این خانه روشن است

درهای خانه که باز میشود، زندگی بیرون میریزد؛ زندگی با گرمای تناش، امیدواریاش، روشنیاش و مهرش با تمام زخمهایی که خورده اما به دل نگرفته...
درهای خانه که باز میشود، زندگی بیرون میریزد و خانم و آقای شهیدی، زوج نابینایی که صاحبان این خانه هستند از روز و روزگارشان میگویند؛ از سالها زندگی با چشمانی بسته و دلی باز، از همراهی آدمهایی که غریبه بودهاند و حالا نزدیکتر از هر آشنایی به آنها هستند. از آدمهایی که چشمهایی بینا داشتهاند اما چشم بستهاند بر بودنشان و آنچنان تنهای به روحشان زدهاند که کم مانده بوده زمین بیفتند اما... ایستادهاند و این خانه بوی زندگی میدهد، طعم زندگی میدهد و رنگش رنگ زندگی است. گفتوگوی ما را با این زوج نابینا بخوانید.
▪ خودتان را معرفی میکنید؟
آقای شهیدی: من اسمم اسدا... است، فامیلیام شهیدی است. تاریخ تولدم ۱۳۳۰ است. معمولا تاریخ تولد را نمیگویند اما من گفتم (میخندند) متولد گلپایگان هستم. از بچگی، از ۷-۶ سالگی به ریاضی علاقه خاصی داشتم، وقتی وارد مدرسه شدم به اندازه یک کلاس سومی، چهارمی ریاضی را بلد بودم...
▪ آن زمان هم نابینا بودید؟
آقای شهیدی: بله... من یک ساله بودم که پدر و مادرم متوجه شدند نابینا هستم و ناگفته نماند که یک خواهر و برادر کوچکتر از خودم هم دارم که نابینا هستند.
▪ ریاضی را شنیداری یاد گرفته بودید یا کسی یادتان داده بود؟
آقای شهیدی: نه... خودم یاد گرفته بودم. این را هم بگویم من تا ۱۴ سالگی هنوز مدرسه نرفته بودم اما خودم چون علاقهمند بودم و دوستانم مدرسه میرفتند و یک چیزهایی پیش من گفته بودند، من از آنها یاد گرفته بودم و ضرب و تقسیم و... را میدانستم اما نوشتن را نمیدانستم. یک پدربزرگی هم داشتم که خدا رحمتشان کند، مشوق من بودند و تشویقهایش خیلی کمک من میکرد که بیشتر علاقهمند به یادگیری بشوم.
▪ چرا آنقدر دیر مدرسه رفتید؟
آقای شهیدی:چون در گلپایگان مدرسه نبود و بعدها فهمیدیم یک آموزشگاههای شبانهروزی در تهران و اصفهان برای نابیناهاست و من آمدم تهران و در مدرسهای که اسمش الان شهید محبی است ثبتنام کردیم. وسط سال هم بود اما شروع کردم به درس خواندن و کلاس ششم را جهشی خواندم و در گلپایگان با بچههای عادی، امتحان دادم و قبول شدم و توانستم یک مقداری عقبماندگی درسیام را جبران کنم.
▪ پس بااستعداد هم بودید؟
آقای شهیدی: وا... نباید یک چیزهایی را آدم درباره خودش بگوید اما این را بگویم که توی خانه ما یک بنده خدایی بود که کلاس سوم بود زمانی که من هنوز مدرسه نمیرفتم- سوالهای ریاضیاش را از من میپرسید.
▪ برای شما تسهیلات ویژهای موقع امتحانها قائل میشدند؟
آقای شهیدی: نه، اما آن وقتها دسترسی به بریل نبود و منشی میدادند و منشیها هم در سطح بالا سواد نداشتند تا یک وقت کمکی به آدمی که امتحان داشت نکنند حتی یک وقتهایی در اثر کمسوادی منشی که خودشان معرفی میکردند نمره بعضی بچهها کم میشد. خلاصه من درسم را خواندم و سیکلم را که گرفتم، شروع کردم به کار کردن!
▪ دوران مدرسه با توجه به اینکه از خانواده هم دور بودید راحت گذشت یا سخت؟
آقای شهیدی: اوایل که من در یک محیط شبانهروزی بودم، از پدر و مادر و فامیل دور بودم، تهرانیها آخر هفته میرفتند خانهشان اما من بعضی وقتها خانه دوست و آشنا میرفتم و بعضی وقتها هم پدر و مادر برای دیدنم به تهران میآمدند اما به هر حال دوری اذیتم میکرد.
▪ اصلا چقدر وسایل کمکآموزشی و کتاب و... بود؟
آقای شهیدی: آن زمان کتاب کم بود؛ الان کتابهای بریل هست؛ رایانههایی هست که کتاب را میخوانند، اما آن زمان معلم کتاب را دیکته میکرد و ما خودمان کتاب را به بریل مینوشتیم و مثلا بعضی جاها نمیدانستیم با چه «س»ای باید بنویسیم. تا اینکه دوره دبیرستان نزدیک ۸۰ درصد کتابها به صورت نوار درآمدند. رشته ادبیات هم که پر از تاریخ و جغرافی و نوشتنی بود!
▪ مگر رفتید رشته ادبیات؟
آقای شهیدی: متاسفانه بله (میخندد) آن موقعها معمولا میگفتند که نابینا نمیتواند ریاضی برود چون شکل هندسی دارد و اتفاقا دانشگاه هم رشته ادبیات قبول شدم اما نرفتم، چون دوست داشتم علوم بانکی بخوانم.
▪ یعنی رابطهتان با ریاضی قطع شد؟
آقای شهیدی: نه، علاقهام به ریاضی همیشه وجود داشت و هنوز هم هست، تازه من از دوم متوسطه تا همین چند سال قبل ریاضی درس میدادم و جالب این بود که یک تعهدی هم میدادم که اگر دانشآموز قبول شد و نمره قبولی گرفت، هزینه میگرفتم وگرنه چیزی نمیگرفتم!
▪ همه قبول میشدند؟
آقای شهیدی: خوشبختانه بله! نمره بالای ۱۸-۱۷ هم میگرفتند.
▪ ولی معلم نشدید؟
آقای شهیدی: نه، معلم نشدم و وارد رشته مخابرات شدم. جریانش هم این بود که در مدرسه ما دورهای به نام اپراتوری تلفن داشتیم که بعد از پایان دوره از طرف وزارت پست و تلگراف و کار دعوت میشدیم برای امتحان و یک امتحان فنی از ما میگرفتند که اگر قبول میشدیم مدرک میدادند که خوشبختانه من قبول شدم و شروع به کار کردم.
▪ با چقدر حقوق استخدام شدید؟ یادتان هست؟
آقای شهیدی: بله، من با ۴۶۰ تومان استخدام شدم.
▪ حقوق خوبی هم بوده؟
آقای شهیدی: ۴۶۰ تا یک تومنیها! (میخندد) اما خوب بود، بد نبود، تا اینکه یک سال قبل از دیپلم هم ازدواج کردم.
▪ پس ازدواجتان هم پرشی بوده؟
آقای شهیدی: بله.
▪ خانم شهیدی! شما از خودتان بگویید؛ تا قبل از ازدواجتان کجا بودید و چه میکردید؟
خانم شهیدی: من مریم قدرتییار هستم، متولد شهرری. زمانی که ۳ ساله بودم به دلیل داروی اشتباهی که به من داده شد و داخل چشمم ریختند چشم راستم کاملا از بین رفت اما چشم چپم چون یک بار این دارو در آن ریخته شده بود خیلی آسیب ندید اما به مرور زمان چشم چپم هم آسیب دید.
▪ چشمتان بیماری خاصی داشت؟
خانم شهیدی: نه، من سرخک گرفته بودم و مادرم تعریف میکرد که بعد از سرخک، چشمدرد گرفتم و این دارو اشتباهی را به من داده بودند و...
▪ شما هم درس خواندید؟
خانم شهیدی: بله، من در مدرسه شبانهروزی نورآیین اصفهان درس خواندم.
▪ چرا اصفهان؟ شما که تهران بودید و اینجا مدرسه برای نابینایان بود!
خانم شهیدی: بود، اما دختر و پسر قاطی بود و پدرم خدابیامرز روی این قضیه حساس بود و برای همین من مجبور شدم در ۸ سالگی یعنی یک سال دیرتر- به اصفهان بروم که خیلی هم برایم سخت بود. مدام گریه میکردم و خیلی ناراحت بودم چون خانواده را فقط تابستان و عید میدیدم، اما درسم را خواندم و به صورت جهشی هم کلاسهای پنجم و ششم ابتدایی و سوم و چهارم متوسطه را امتحان دادم و قبول شدم و عقبماندگی درسی من هم جبران شد.
▪ پس شما هم بااستعداد بودید؟
خانم شهیدی: بدک نبودم اما برعکس آقای شهیدی ریاضی را اصلا دوست نداشتم (میخندد).
▪ پدر و خانواده به درسخواندن شما اصرار داشتند یا خودتان دوست داشتید درس بخوانید؟
خانم شهیدی: هم خودم دوست داشتم و هم پدر و مادرم، پدرم هم خیلی دوست داشت من درس بخوانم و پیشرفت کنم و به خاطر مشکل نابیناییام زیر دست کس دیگری نباشم. من هم درسم را خواندم و سیکلم را گرفتم و آمدم تهران و وارد مدرسه شهید محبی شدم و مدرک کلاس دهم را آنجا گرفتم و بعد هم که با آقای شهیدی آشنا شدم و با هم ازدواج کردیم و...
▪ آشناییتان با آقای شهیدی خانوادگی بود؟
خانم شهیدی: نه، وقتی اصفهان درس میخواندم از طرف مدرسهای که آقای شهیدی در آن درس میخواند برای اردو دعوت شدیم و در اردو با ایشان آشنا شدم و اتفاقا وقتی که ایشان را به من معرفی کردند، من گفتم: «ایشان همان آقای شهیدی خواننده هستند؟!» (میخندد) که گفتند: «نه! یک آقای شهیدی دیگر است.» وقتی هم از همدیگر جدا شدیم، ایشان گاهی نامه میدادند و زنگی میزدند و این رابطه ادامه داشت.
▪ چه چیزی در یکدیگر پیدا کردید که باعث علاقهتان و سرانجام ازدواج شد؟
خانم شهیدی: آرامش! ایشان خیلی آرامش داشتند و من فقط به خاطر آرامششان و صداقتشان با ایشان ازدواج کردم.
آقای شهیدی: وا... من پیش خودم بررسی کردم و دیدم آن چیزی که من میخواهم، در ایشان هست. ایشان ساده بودند، غلو نمیکردند...
▪ خانوادهها نظرشان چه بود؟ موافق بودند یا مخالف؟
خانم شهیدی: خانوادههای هر دو ما کاملا مخالف بودند و توضیح هم نمیدادند که چرا مخالف هستند و فقط میگفتند این ازدواج درست نیست.
آقای شهیدی: شاید هم حق داشتند مخالفت کنند چون خیلی چیزها را نمیدانستند؛ آن زمان رسانه مثل الان نبود، همه تلویزیون در خانههایشان نداشتند. مدرسهها حتی تلفن هم نداشتند و... متاسفانه و باز متاسفانه آن زمان -مثل خیلیها در همین زمان- فکر میکردند یک دختر نابینا حتی نمیتواند یک گاز روشن کند.
▪ بالاخره چه جوری راضی شدند؟
خانم شهیدی: نه، خوشبختانه این جوری نبود و وقتی خانوادهها همدیگر را دیدند و با هم آشنا شدند، با هم کنار آمدند.
▪ شما خودتان ترسی از شروع زندگی در کنار یکدیگر نداشتید؟
آقای شهیدی: نه، خدا را شکر ما از اول زندگی مشترکمان کارهایمان را خودمان انجام میدادیم، حتی وقتی مهمان هم داشتیم خودمان غذا میپختیم.
▪ خانم شهیدی! شما خانهدار بودید؟
خانم شهیدی: نه، من ۳-۲ روز بعد از ازدواج، رفتم سرکار و کارم اپراتوری تلفن بود، اما از محیط آنجا خوشم نیامد و آمدم بیرون ولی باز دوباره وارد بانک مسکن شدم و شروع به کار کردم و در سن ۴۷ سالگی هم بازنشسته شدم.
▪ چند فرزند دارید؟
خانم شهیدی: یک فرزند دختر داریم به نام لیلا و یک نوه هم به نام امیررضا داریم که امسال مدرسه رفته!
▪ آقای شهیدی! شما گفتید به جز شما در خانواده یک برادر و خواهر نابینای دیگر هم دارید، قبل از بچهدار شدن آزمایشی دادید تا ببیند فرزند شما در خطر کمبینایی یا نابینایی نباشد؟
آقای شهیدی: زمان ما به آن صورت آزمایشی نبود اما به ما گفتند چون خانمتان مادزادی نابینا نیست و با هم فامیل هم نیستید احتمالش کم است. خودمم هم خیلی نگران این مساله بودم که خدا را شکر، فرزندمان این مشکل را نداشت.
▪ تا حالا از شیرینیهای زندگی گفتید. میخواهم بدانم واقعا زندگی همیشه به همین راحتی گذشته یا نه؟
خانم شهیدی: ما با مشکلات زندگی خیلی راحت کنار میآییم، از اول هم همینجور بود، از جزییترین کارهایمان را سعی کردیم خودمان انجام دهیم مثلا وقتی بچهدار شدم و باید دارو به دخترم میدادم، راهش را پیدا کرده بودم و قطرهچکان یا دارو را کنار گوشم میگرفتم تا بشنوم چند قطره میریزم و خوشبختانه خدا را شاکرم که توانستم تا اینجا بیایم و هیچوقت با همه کمبودهایی که وجود داشت، ناراحت و پشیمان نشدم.
▪ دقیقا چه کمبودهایی بیشتر شما را ناراحت میکرد؟
خانم شهیدی: بیشترین ناراحتی من به خاطر دخترم بود، مثلا من نمیتوانستم بچهام را مثل دیگران ببرم پارک و میترسیدم برایش اتفاقی بیفتد و خودم عذاب میکشیدم که این بچه مثل بچههای دیگر نمیتواند پارک برود و بازی کند یا وقتی بزرگتر شد سوالهایی میکرد که من جوابشان را نمیدانستم و خیلی ناراحت میشدم. یک دفعه توی اتوبوس نشسته بودیم و بچهای هم جلوی ما نشسته بود و چیزی میخورد و دخترم گفت: «من از اینها میخواهم!» من نمیدانستم چیست و خیلی ناراحت میشدم و گاهی خجالت را کنار میگذاشتم و میپرسیدم که ببخشید خانم! بچهتان چی میخورد؟ اما وقتی دخترم کمکم بزرگ شد و مدرسه رفت این مشکل حل شد و ما میتوانستیم با هم همه جا برویم سینما، پارک و...
▪ برخورد مردم با شما به عنوان یک خانم نابینا که فرزندی هم دارد چطور بود؟
خانم شهیدی: مردم همهاش سوال داشتند. مثلا اینکه من چطوری این لباسها را برای بچهام انتخاب میکنم و تنش میپوشم که آنقدر تمیز و مرتب است و گاهی میخواستند به دیگران هم که وضعیتشان مثل من بود بگویم که چه کار کنند.
آقای شهیدی: خوشبختانه روابط اجتماعی ما با مردم خوب بود و قبل از بچهدار شدن، ۴-۳ تا دوست خوب داشتیم که هنوز هم داریم و با هم مثل یک خانواده هستیم، حتی میخواهم بگویم که این دوستان خیلی وقتها بیشتر و بهتر از یک خانواده به ما کمک کردند. وقتی بچهدار شدیم، ۴-۳ ماه بعد انقلاب شد و مشکلات آن موقع زیاد بود، تازه بچه ما داشت راه میافتاد و بزرگ میشد که جنگ شد و... اما من تا جایی که میشد سعی کردم در حق خانواده نه مادی و نه معنوی کم نگذارم. یک بار حتی به خاطر شیرخشک نزدیک بود تیر هم بخورم (میخندد) و خوشبختانه ما هم مثل همه با سختیها کنار آمدیم و نگذاشتیم تا جایی که میشود دخترمان احساس کمبود کند.
▪ گفتید با مشکلات و شرایطی که داشتید کنار آمدید و روی پای خودتان ایستادید و جلو رفتید. جامعهای که در آن زندگی میکردید چقدر همراهیتان میکرد؟ اصلا همراهی کرد؟ یا نه خودش هم مشکلات مضاعفی برایتان به وجود آورد؟
آقای شهیدی: متاسفانه هم در گذشته و هم در حال حاضر به دلیل ضعف فرهنگی که داریم مشکلات در جامعه برای ما زیاد است از کوچکترین شروع میکنم؛ ما میخواهیم از خیابان رد شویم، کسی میآید و میخواهد کمک کند، میآید و میگوید: «بیا!» و خودش میرود. خب! آقای عزیز، خانم عزیز! اینکه نمیشود کمک! اگر نمیتوانی گوشه لباس من را بگیری تا از خیابان رد شوم، کمک نکن! یا میآیند میپرسند: «آقا میخواهی از خیابان رد شوی؟» میگویی: «آره» میگویند: «خب عصایت را بده من تا بریم!» آخر من اگر عصایم را بدهم به شما، خودم چه جوری راه بیایم؟!
خانم شهیدی: یک دردی هم که واقعا وجود دارد و دلم میخواهد شما بنویسید و مردم هم بخوانند، این است که خیلیها اصلا دقت نمیکنند و تا یک نابینا را میبینند فکر میکنند گداست و میخواهند پول کف دستش بگذارند! این واقعا بدترین درد است.
▪ این قضیه برای شما هم پیش آمده؟
خانم شهیدی: بله، زیاد. من یک بار با دخترم که کلاس دوم و سوم ابتدایی بود، منتظر اتوبوس کنار خیابان ایستاده بودیم که شنیدم یک آقایی تندتند میگفت: «این را بگیر! این را بگیر» من هم گفتم: «یعنی چی؟ چی میگی؟» که دخترم گفت: «مامان داره پول میده!» که من خیلی عصبی شدم و گفتم: «آدمت را بشناس! چی باعث شده این فکر را بکنید!؟چون فقط نابینا هستم یعنی گدا هستم؟!»
▪ چه جوابی داد؟
گفت: «خب نگیر چرا دعوا میکنی؟» دخترم هم بامزه بود، گفت: «مامان چرا دعوایش کردی!» (میخندد) اما این قضیه واقعا دردناک است! و فقط یکی دو بار و برای ما تنها هم اتفاق نیفتاده، با اینکه همیشه تمیز و مرتب مثل بقیه لباس میپوشیدیم مثلا یکبار با همسرم به مهمانی میرفتیم و دخترم دست همسرم را گرفته بود و راه میرفتند که یک نفر به دخترم چیزی گفت، من یک دفعه احساس کردم دخترم ناراحت شد. گفتم: «مامان! چی شد؟» گفت: «آقاهه میخواست به زور به من پول بده و من نگرفتم!» آخه چرا؟! چرا این رفتار را میکنند و با خودشان یک لحظه فکر نمیکنند؟! ما تلاش کردیم تا به اینجا رسیدیم، تا خودمان روی پای خودمان ایستادیم؛ آنوقت مردم جامعه با این رفتارشان ما را هل میدهند تا بیفتیم، یا مثلا زمانی که من میرفتم سر کار، هرکس که من را میدید میگفت: «چرا راه افتادی تو خیابان؟ بشین توی خانهات!»
▪ فکر میکنید فرهنگ رفتاری ما پیشرفت داشته یا پسرفت؟
آقای شهیدی: شاید درست نباشد که بگویم اما من سال ۱۳۶۶ وقتی جنگ بود به درخواست خودم و از طرف مخابرات با چند نفر از دوستان رفتیم خوزستان، نه اینکه بخواهیم تیر بزنیم، که نمیتوانستیم، رفتیم تا در کارهای مخابراتی کمک کنیم. آن زمان در جبهه هر آدمی با هر فرهنگی بود، از ترک و لر گرفته تا فارس و کرد و... با اینکه جنگ بود و شرایط خیلی سخت بود اما افراد خیلی بافرهنگتر بودند، به هم احترام میگذاشتند و میرسیدند.
خانم شهیدی: به نظر من که ما درجا زدیم!
▪ از مردم بگذریم، توی این سالها بهزیستی چه کمکهایی به شما کرده؟
مشکلات ما ۹۹ درصدش از بهزیستی آب میخورد، بهزیستی که تنها مدعی است و کارهایش نشان میدهد که از وضعیت زیرمجموعه خودشان هیچ درک درستی ندارند. مثلا کارتی را صادر میکند به نام معلولان که هیچ منفعتی ندارد اما باید برای این کارت هر ۲ سال یک بار پرونده تشکیل بدهیم و برویم پیش دکتری که خودشان معرفی میکنند و مکانش توی خیابان مولوی است. مثلا من که از ابتدای عمرم نابینا بودم و دیگر بیناییام را به دست نمیآورم باید هر بار این نابیناییام را پزشکی که خودشان معرفی میکنند تایید کند! یا اینکه بهزیستی به افراد کمک میکند و مستمری میدهد. همه که مثل ما کار ندارند؛ بعضیها واقعا از نظر معیشتی مشکل دارند. فکر میکنید بهزیستی به این افراد چقدر میدهد؟ ماهی ۴۰-۳۰ تومان! آخه با این پول الان چه کار میشود کرد؟ بعد جشن میگیرند و خرجهای دیگری میکنند که هیچ فایدهای ندارد. من به عنوان یک شهروند نابینا که نمیتوانم بروم یقه مسوولان شهرداری یا مترو را بگیرم که چرا وظایفی که دارید را درست اجرا نمیکنید یا چرا مناسبسازی نمیکنید؟ این وظیفه بهزیستی است که آنها را بازخواست کند!
▪ اگر از شما بپرسند یک نابینا بیشتر از همه به چه چیزی احتیاج دارد تا زندگی بهتری داشته باشد، چه جوابی میدهید؟
آقای شهیدی: کار! ما متاسفانه نابینای بیکار زیاد داریم و این باور غلط وجود دارد که نابینا فقط میتواند اپراتور باشد در حالی که نابینایان میتوانند معلم یا مشاور موفق باشند، کار رادیولوژی در بیمارستانها انجام بدهند یا در صداوسیما کار کنند، مترجم باشند و...
خانم شهیدی: من هم میخواهم به مردم بگویم اگر کمک نمیکنید، با حرفهایتان باعث ناراحتی فرد نابینا نشوید. اگر میبینید یک نابینایی دارد کار میکند و از خانه بیرون آمده به او نگویید چرا از خانه بیرون آمدی؟ چرا سوار اتوبوس میشوی؟ حرفی که به من میزدند و واقعا من را غمگین میکرد. امیدوارم دنیای ما از این حرفها پاک شود.
سیما روشن
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست