شنبه, ۱۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 4 May, 2024
رستوران
مرد واردِ رستوران شد. مشتریها دور میز نشسته بودند، مرد به طرفِ تنها میزِ خالیِ نزدیكِ پنجره رفت. كتش را درآورد و پشتِ صندلی انداخت. كیف دستی را كنارِ پایش گذاشت و نشست. نورِ ملایمی از لابهلایِ پردههایِ تور روی رومیزی میتابید. مرد سرش را بلند كرد. پشتِ میزِ روبهرو مردِ میان سالی نشسته بود. تُندتُند به پیپی كه گوشهٔ لبش بود پك میزد و روزنامه میخواند. بویِ قهوهٔ تازهدم و توتونِ نیمسوخته و صدایِ آرام موسیقی فضا را پُر كرده بود.
مرد لبخندی زد. به انگشتش خیره شد و چندبار حلقهٔ نازكِ طلایی را چرخاند. پیشخدمت نزدیك شد. مرد هیچ نگفت. فقط لبخند زد. پیشخدمت به سراغ مشتری دیگری رفت. مرد به ساعت و درِ رستوران نگاه كرد. جلدِ چرمیِ صورتِ غذا را باز كرد و مشغولِ خواندن شد. سرش را بلند كرد و به زنی كه با صدای بلند میخندید نگاه كرد. پشتِ میز بغلی مرد و زنِ جوانی نشسته بودند. زن دستهایش را جلوِ دهنش گرفته بود و از خنده سرخ شده بود. شانههایِ مرد تكان میخورد. مرد دوباره به ساعت نگاه كرد و لحظهای به در رستوران خیره شد.
پیشخدمت بارِ دوم نزدیك شد. لبخندی زد. سرِ خودكار را رویِ دفترچه گرفت و منتظر ماند. مرد با علامتِ سر او را از خود دور كرد. باز به میز روبهرو چشم دوخت. صورتِ زن آرام شده بود. مشغولِ خوردنِ تكهٔ كوچكِ برشته شده بود. چشم از مرد روبهرویش برنمیداشت، كه گرم حرفِ زدن بود.
مرد به ساعت نگاه كرد. گوشهٔ لبش را گزید. سیگاری از جیبش درآورد، نزدیك لبانش برد اما پشیمان شد، آن را سرجایش گذاشت. مرد چشمهایش را بست و سرش را به دستهایش تكیه داد. پیشخدمت میرفت و میآمد و زیرِ چشمی به میز نگاه میكرد.
ساعتی گذشت. مرد با صدایِ پیشخدمت چشمهایش را باز كرد. عینك را رویِچشمهایش جابهجا كرد. دست به موهایش برد و آنها را مرتب كرد. همانطور كه مِنمِنكنان قهوهای سفارش میداد به ساعت و درِ رستوران نگاه كرد. گوشهٔ چشمش میزد.
تالار كمكم از مشتری خالی میشد. صدایِ موسیقی آرامتر و نور چراغها ملایمتر شده بود.
دونفر پشت پیشخوان ایستاده بودند و با سر به مرد اشاره میكردند. مرد دو لاشهروزنامهای از كیفش بیرون آورد. نیم نگاهی به آنها انداخت. لحظهای بعد آن را مچاله كرد و گوشهٔ میز انداخت، بعد با دستمال عرقِ پیشانیاش را خشك كرد. پیشخدمت قهوه را روی میز گذاشت. مرد جرعهای از قهوهٔ داغ را نوشید و نگاهش را به میز بغلی دوخت. زن مشغولِ خوردن چای بود و مرد آخرین قاشقِ بستنی را به دهان میگذاشت. زن فنجان را رویِ میز گذاشت.
از تویِ كیفِ دستیِ سیاهش دستمال ِسفیدی بیرون آورد. همراه دستمال شاخهٔ گلِسرخ پژمردهای روی میز افتاده، زن آنرا برداشت و بو كرد. مرد با دیدنِ گلسرخ از جا پرید. چشمهایش برای لحظهای گشاد شد. سرش را برگرداند و به تابلوِ رستوران نگاه كرد. با كفِ دست محكم به پیشانیش زد. بلند كه شد پایش به لبهٔ میز خورد، فنجانِ قهوه برگشت و لكههایِ قهوه رویِ رومیزی نقش بست. كتش را برداشت. به طرف در رفت. با صدایِ پیشخدمت برگشت. صورتحساب و كیف به دست پشتش ایستاده بود. مرد كیف پولش را از جیب بغل درآورد و اسكناسی به پیشخدمت داد. كیف را گرفت و تند از در خارج شد.
مینو همدانیزاده
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
تعمیر جک پارکینگ
خرید بلیط هواپیما
سیستان و بلوچستان دولت چین انتخابات مجلس شورای اسلامی شورای نگهبان حسن روحانی جنگ دولت سیزدهم نیکا شاکرمی رهبر انقلاب مجلس
سیل هواشناسی ایران تهران شهرداری تهران باران آتش سوزی هلال احمر سازمان هواشناسی روز معلم پلیس قوه قضاییه
خودرو قیمت خودرو قیمت طلا تورم مسکن بانک مرکزی بازار خودرو حقوق بازنشستگان قیمت دلار دلار ایران خودرو ارز
صدا و سیما مهران غفوریان تلویزیون ساواک موسیقی صداوسیما سریال سینمای ایران تئاتر عفاف و حجاب
اینترنت
رژیم صهیونیستی جنگ غزه فلسطین غزه آمریکا روسیه ترکیه حماس اوکراین نوار غزه انگلیس ایالات متحده آمریکا
پرسپولیس فوتبال استقلال لیگ برتر سپاهان جواد نکونام علی خطیر باشگاه استقلال بازی تراکتور باشگاه پرسپولیس لیگ قهرمانان اروپا
آیفون اپل ناسا صاعقه گوگل تماس تصویری عکاسی تلفن همراه
چای کبد چرب فشار خون