پنجشنبه, ۱۱ بهمن, ۱۴۰۳ / 30 January, 2025
مجله ویستا

زنم هنوز زنده است


زنم هنوز زنده است

داستانی از محسن حمید

صدای خرد شدن پنجره را می‌شنوم. تهویه هم روشن نیست که صدا را خفه‌اش کند. از تختخواب می‌آیم بیرون. کاش سن و سال خودم نبودم. کاش به پیری والدینم بودم یا به جوانی پسرم. کاش این من نبودم که مجبور باشم به زنم بگویم همان‌جا که هست بماند، بهش بگویم همه چیز رو به راه می‌شود، آن‌ هم با صدایی که نه او باورش شود نه حتی خودم. هر دویمان صدای داد و فریاد را از طبقه پایین می‌شنویم. بهش می‌گویم: «یک چیزی تنت کن. لباس تنت باشد بهتر است.»

برق رفته‌. برای همین مسیرم را با تلفنم روشن می‌کنم. حالا می‌شود صدای مردها را شنید که از پلکان چوبی بالا می‌دوند. در حمام را می‌بندم و روی خودم قفلش می‌کنم. پرش سایه‌هایی را می‌بینم که با نور چراغ‌قوه‌ها پهن می‌شوند. دست‌هایم را می‌برم بالا. بهشان می‌گویم: «من اینجام.» می‌خواهم بلند بگویم ولی صدایم شبیه پچ‌پچ بچه‌هاست. «خواهش می‌کنم. همه چیز مرتب است.»

کف زمینم. یک‌نفر مرا زد. نفهمیدم با دست بود یا با چوب گلف. مایعی دهانم را پر کرده‌. یک کلمه‌هم نمی‌توانم بگویم. دارم خفه ‌می‌شوم. برای اینکه نفس بکشم باید بگذارم فکم وا بیفتد. مچ دست‌هایم را پشت سرم با چسب می‌بندند. انگار چسب برق است. از آن چسب‌ها که وقتی بچه ‌هستی برای بازی کریکت دور توپ تنیس می‌پیچی. افتاده‌ام روی زمین و چنان درد جانکاهی می‌کشم که پیش از از حال رفتن قدری سر و صدا می‌کنم.

بین دو مرد هستم. زیر بغل‌هام را گرفته‌اند و از در ورودی بیرونم می‌کشند. نمی‌دانم چه مدت گذشته. هنوز شب است. برق آمده و چراغ‌ها روشن است. نگهبان مرده. پیرمرد افتاده روی زمین، دولا شده. صورتش خیلی لاغر است. انگاری بهش گرسنگی می‌داده‌ایم. از خودم می‌پرسم چطور کشته‌اندش. بهش نگاه می‌کنم، می‌گردم دنبال خون. ولی وقت چندانی ندارم.

گمانم چهار نفر باشند. یک کرولای مدل ۸۱ مسی دارند. وقتی هنوز بزرگ نشده بودم یکی از این ماشین‌ها داشتیم. این‌ یکی ظاهر خوبی ندارد. آنها صندوق عقب را باز می‌کنند و مرا می‌اندازند داخل. هیچ‌چیز نمی‌توانم ببینم. بخشی از صورتم روی یک فرش زبر است. بخش دیگرش روی لاستیک زاپاس. لاستیک چسبیده به صورتم. شاید هم من چسبیده‌ام به آن. کمک‌فنرها خراب‌اند و هر دست‌انداز، ماشین را محکم تکانش می‌دهد. به یاد مطب دندانپزشکی می‌افتم که داری درد می‌کشی و می‌دانی که قرار است بیشتر از این هم درد بگیرد و فقط منتظر می‌مانی و سعی می‌کنی با فکر کردن به دوز و کلک‌های ذهنی دردش را کمتر کنی.

حس می‌کنم تب دارم. یک تب مالاریای بالا که باعث می‌شود بلرزم و خودم را لکه‌کنم و بی‌خوابی بکشم. امیدوارم پسرم، زنم و والدینم را نکشته باشند. امیدوارم هر بلایی که سرم می‌آورند، اسید نپاشند روم. دوست ندارم بمیرم، ولی مردن چندان هم ناراحتم نمی‌کند. فقط دلم نمی‌خواهد شکنجه‌ام کنند. یا سیگارش را توی چشمم خاموش کند. دلم می‌خواهد این ماشین هرگز به مقصد نرسد. حالا دارم بهش عادت می‌کنم.

آنها می‌آورندم بیرون، زیر آفتاب. مردهای گنده‌ای هستند. گنده‌تر از من. مرا می‌برند توی خانه‌ای که رنگ دیوارهاش پوسته‌پوسته است و می‌اندازندم توی یک دستشویی بدون پنجره که تنها یک نورگیر سقفی دارد. مدتی قبل خودم را خیس کردم و حالا ادرار خشک شده پاهام را می‌سوزاند. صدایم درنمی‌آید. همان‌جا می‌نشینم و خودم را برای همکاری آماده می‌‌کنم. نمی‌توانم ریسک کنم. اگر اشتباهی بکنم و آنها ببینند، اوضاع از این هم خراب‌تر می‌شود. شاید بتوانم با خودم زمزمه‌ای بکنم.

وقتی برمی‌گردند که تاریک شده. به زبانی حرف می‌زنند که نمی‌فهمم. گمان نکنم عربی یا پشتو باشد. یعنی چیست؟ نکند چچنی باشد؟ این زبان کوفتی‌شان چیست؟ کی‌ هستند این لعنتی‌ها؟ اشک از چشم‌هایم جاری می‌شود. این خوب است. هرچه مفلوک‌تر به نظر برسم، بهتر. با متضرعانه‌ترین اردویی که ازم برمی‌آید می‌گویم: « آقایان، من چه کار کردم؟ خواهش می‌کنم ببخشید.» دهانم درست کار نمی‌کند. برای همین مجبورم آرام صحبت کنم. حتی با این‌ حال هم صدایم حالت مست‌ها را دارد. یا حالت کسی را که نصف زبانش بریده شده.

آنها محلم نمی‌گذارند. یکی‌شان دارد دوربین فیلمبرداری را روی سه‌پایه‌اش نصب می‌کند. یکی دیگرشان فلاش را وصل می‌کند به یک دستگاه یو.‌اس.‌بی قابل حمل، قد باتری ماشین. این ‌برایم آشناست. اصلاً دلم نمی‌خواهد. دلم نمی‌خواهد آن بزه باشم؛ آن بزی که برای قربانی خریدیمش. همیشه بعد از مدرسه بهش غذا می‌دادم. یک هفته‌ای نگهش داشتیم. از روی پرچین جوانه می‌چیدم، جوانه‌های سبزی که دست‌هام را رنگی می‌کرد، و می‌دادم‌شان به خورد بز. بز خوبی بود، با چشم‌های مرده. چشم‌هاش را دوست نداشتم. ولی از اینکه فکش وقت جویدن قیقاج می‌رفت خوشم می‌آمد. مثل حیوان خانگی بود. من هیچ وقت لوسش نمی‌کردم، ولی او مثل حیوان خانگی شده بود. پاهای کوچکی داشت. می‌توانست روی آجر بایستد تا قدش برسد به برگ‌ها. وقتی آن مرد آمد و چسباندش به زمین، چیزی خواند و قربانی‌اش کرد، والدینم گذاشتند نگاه ‌کنم.

«ببینید. این کار را نکنید.» حالا دارم انگلیسی حرف می‌زنم. چیزهایی بلغور می‌کنم که هیچ معنی نمی‌دهد. کلمات، همین طور از دهانم چکه می‌کنند و من نمی‌توانم جلویشان را بگیرم. مثل اشک.

آنها دهانم را با نوارچسب می‌بندند و مرا صاف روی شکم می‌خوابانند. یکی‌شان می‌رود پشت سرم، چنگ می‌زند به موهام و سرم را عقب می‌کشد. یک طور خاصی این کار را می‌کند. از خودم می‌پرسم زنم هنوز زنده است و آیا بعد از رفتن من با مرد دیگری خواهد بود؟ امیدوارم این‌کار را نکند. امیدوارم هنوز زنده باشد. آن چاقوی بلند را می‌توانم توی دست آن مرد ببینم. دارد با دوربین حرف می‌زند. دلم نمی‌خواهد تماشا کنم. چشم‌هام را می‌بندم. دلم می‌خواست یک‌جوری قلبم را منفجر می‌کردم و الان نمی‌بودم. دلم نمی‌خواهد بمانم.

بعد می‌شنوم. صدای بیرون ریختن خونم را می‌شنوم و چشم‌هام را باز می‌کنم، می‌بینم که خونم مثل جوهر کف زمین پخش می‌شود‌ و نگاه می‌کنم که چطور پیش از خالی شدن، به پایان می‌رسم.

ترجمه: علی رحمانی