یکشنبه, ۲۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 12 May, 2024
مجله ویستا

فرهنگ شاین


فرهنگ شاین

کلمه فرهنگ اگرچه جایگاه محکمی درواژگان مدیریت پیداکرده,امادراصل واززمانهای بسیاردوردرحوزه ی علوم اجتماعی قرارداشته است وبعدهاپادرقلمروسازمانهانهاده است

● فرهنگ سازمانی چیست؟

اگرچه وجودوقدرت فرهنگ دربحثهای آکادمیک مدیریت عموماپذیرفته شده،اماهنوزهم به شکل یک مفهوم انتزاعی باقی مانده است. آری،فرهنگ هنوزدربرابرتعریف عملیاتی مقاومت میکند. دراغلب مواردبه صورت القایی وبدون دقت لازم تعریف میشود،مثلا"بافت اجتماعی آشکاردراطراف ما"،"نظامی ازاصطلاحات،اشکال،دسته هاوتصاویرکه موقعیت ووضعیت یک قوم رابرای آنهاتفسیرمیکنند"،"باورهاوالگوهای تمایزیافته درطول زمان...ناخودآگاه یابدیهی...که دراساطیر،داستانهای پریان،آئینها،مراسم وسایراشکال نمادین انعکاس میابد"،"ازمهمترین موضوعات اطراف ما".

بطورخلاصه،فرهنگ شرکتی ظاهرابه یک واژه ی اختصاصی برای اشاره به جنبه- های ملایم،غیرعقلانی ونمادین یک سازمان که ملموس نیست اماتاثیرقدرتمندی برآنچه دردرون بابیرون آن رخ میدهد،تبدیل شده است.

● پیوندهای فرهنگ وعملکرد:

کلمه فرهنگ اگرچه جایگاه محکمی درواژگان مدیریت پیداکرده،امادراصل واززمانهای بسیاردوردرحوزه ی علوم اجتماعی قرارداشته است وبعدهاپادرقلمروسازمانهانهاده است. تلاشهای اولیه برای کاربردکلمه ی فرهنگ دریک مفهوم انسان شناسانه درمحدوده ی سازمانهاتوسط بارناردصورت گرفت،که توجه دیگران رابه باورهای ناخودآگاه مشترک موثردرسازمانهاجلب کرد. این نگرش راسلزنیک ودیگران بیشتربررسی کردند. اماتازمانیکه رابطه ای مثبت میان فرهنگ وعملکردبه اثبات نرسیده بودمفهوم فرهنگ سازمانی،جدی قلمدادنمیشد. طرح این اندیشه که فرهنگ تاثیری قدرتمندبرعملکرداقتصادی سازمانهاداردباعث شدکه نظریه پردازان مدیریت عمومی به آن توجه کرده وسپس واردجریان اصلی تفکرمدیریتی شود.

این پدیده دردهه ی۱۹۸۰بصورت جدی آغازشد. فرهنگ تبدیل به یک فرانظریه برای توضیح وپیش بینی کارآمدی شد. دردوران نگرش سازگاری برترپیشنهادگردیدیک فرهنگ متناسب(ترکیبی مشخص ازارزشها،هنجارهاورفتارها)که پشتیبان استراتژی سازمان است،باعث ارتقای کارآمدی سازمان خواهدشد. درک رابطه ی میان این عناصرهم توصیه شده بودوهم کارکردی بود. اگرعملکردبالا(یاآنطورکه مصطلع شده بود"عالی")ناشی ازهمبستگی داخلی واستحکام فرهنگ واستراتژی باشد،وظیفه ی مدیریت ارشدبودکه قرارگرفتن فرهنگ درجهت ابتکارات استراتژیک سازمان راتضمین کند. ازین پس استراتژی نه تنها بایدازپشتیبانی ساختارهاوسیستمهابرخوردارمیشد،بلکه بایدازفرهنگ نیزسودمیبرد.

چنین نگرشهایی تاحدی سطحی بود. پیچیدگیهاوچالشهای تحمیل شده به واسطه ی سازگارکردن عناصردخیل،وهمچنین سیستمهای پیچیده ی انسانی که سازمانهانماینده ی آنهاهستند،چندان تاییدنشد. دربهترین حالت،فرهنگ متغیری بودکه مدیران قادربه تغییردادن آن بودند،ودربدترین حالت مانعی بودکه برای دستیابی به اهداف استراتژیک بایدآنراخنثی میکردند. سازگارکردن فرهنگ واستراتژی درعمل،کارساده وبی دردسری نبود. بیش ازآنکه انتظارمیرفت،فرهنگ ریشه داروجدانشدنی بود. به قول شاین"درک قدرت بالقوه ی فرهنگ درواقع ساده ترازکاربردآنست".

درسالهای بعدازدهه ی۹۰میلادی،درک پیچیدگی وقدرت این پدیده ی موسوم به فرهنگ پیشرفت کرد،که بازتاب آن رامیتوان تاحدی دررشدعلاقه ی آکادمیک به جنبه های نمادین سازمانهاوتاکیدبیشتربرنگرش به سازمانهابعنوان سازه های ناشی ازاندیشه وعمل انسان،مشاهده کردکه پذیرای فرایندهای شناختی جامعه هستندودرطول زمان پویایی خاص خودراشکل میدهند. بالاخره درپایان این دهه،فرهنگ ازیک عامل مزاحمت بالقوه به قدرت پنهان تبدیل شده بود. اکنون بیش ازپیش به آن به چشم یک چارچوب نمادین(الگوی باورها،ارزشها،اعمال ومصنوعاتی که برای اعضای خودمشخص میکندکه چه هویتی دارندوکارهاراچگونه انجام میدهند)نگاه میکردند. یک استعاره ی ریشه ای که شامل شناسه های مجموعه ی متنوعی ازمفاهیم وپیامهاست که به اشکال قدرتمنداقتصادی وعاطفی درمیایند؛دیگربه فرهنگ بعنوان یک عنصردردسرسازکه فقط بایدآنرادرفراینداستراتژی به حساب آورد،نگاه نمیشد،بلکه تبدیل به نیروی سازمانی اسرارآمیزی شده بودکه همه قبول کرده بودنداگرقرارباشداستراتژی باموفقیت اجراشود،بایدقدرت آنرامهارکرد؛والبته کنترل آن به اندازه ایکه طرفداران سازگاری برترمطرح کرده بودند،ساده هم نبود.

باافزایش قدرت پنهان آن،تاثیرآن برفرایندهای استراتژیک هم بهتردرک شد. نتیجه ی پژوهش کوتروهسکت این بودکه فرهنگ میتواندتاثیرچشمگیری برعملکرددرازمدت اقتصادی داشته باشد. شرکتهاییکه فرهنگ آنهابرگروههای کلیدی دست اندرکارفعالیت خود(مشتریان،سهامداران،کارکنان)ورهبری ازتمام سطوح تاکیدداشت،عملکردی بسیاربهترازشرکتهایی داشتندکه چنین خصوصیاتی درآنهادیده نمیشد. درواقع،فرهنگ به نقطه ی آغازاستراتژی تبدیل گردید.

استراتژی بایدبروزطبیعی پتانسیل پنهان دریک فرهنگ باشد؛چون فرهنگهای شرکتی منحصربه فردبوده ومحصولات ساخته شده باالهام گرفتن ازیک فرهنگ میتواننداصیل وغیرقابل مقایسه بامحصولات رقباباشند. بنابراین یک استراتژی رقابتی بایدبافرهنگ آن سازمان آغازشود.

● مفهوم فرهنگ ازنظرشاین:

فرهنگ برای سازمان نقش شخصیت برای فردرادارد. فرهنگ معمولابصورت دقیق تعریف نشده است؛نوعابعنوان یک الگوی درحال ظهورازباورها،هنجارهاوارزشهای مشترک،که مختص سازمان موردنظراست،تعریف میگردد.درمقابل،شاین تعریفی ارائه میکندکه جامع ودقیق است؛ازنظرشاین فرهنگ عبارتست از:"الگوی فرضیات بنیادی مشترک که گروهی آنراآموخته اند،زیرامشکلات گروه رابرای تطبیق بیرونی ویکپارچگی داخلی آن برطرف کرده ونحوه ی کارکردآن سبب شده که بتوان آنرامعتبرنامید،وبنابراین به اعضای جدیدگروه بعنوان شیوه ی صحیح درک تفکرواحساس درارتباط باآن مسائل آموخته میشود".

بنابراین،فرهنگ اساسا چیزی بیش ازانباشت آموخته های مشترک مجموعه ای ازاعضای یک سازمان نیست. این آموخته هاحاصل تعامل گروه باچالشهای محیط وسازمان درجریان تکامل وپخته ترشدن آنست. درجریان این فرایندحل مشکل،قواعدی بدست میایدکه مکرراموثربودن خودرااثبات میکندونماینده ی مجموعه ای ازفرضهای مبنایی پنهان است که مشخص میکندجهان چگونه است وچگونه بایدباشد. فرضهاییکه ادراک،اندیشه،احساسات وتاحدی رفتارآشکارراتعیین میکنند،بعنوان کلیدی هستندبرای حل مشکلاتی که درآینده پیش خواهندآمد. اعضای جدید،این فرضهارابعنوان بخشی ازجامعه پذیری خودمیآموزندوفرهنگ به این ترتیب تداوم میابد.

● سطوح فرهنگ:

برخوردبافرهنگ غالباسطحی است،به این وسیله پژوهشگران قصددارندجنبه های سطحی سازمان رامطالعه کنند.شاین برخوردی معکوس بافرهنگ دارد؛حرکت ازپنهان بسوی آشکار،بادسترسی به فرضهای پنهان واستفاده ازآنهابرای تفسیرپدیده های سازمانی ملموستر. به نظرشاین"فرهنگ،خودرادرسه سطح نشان میدهد:مصنوعات،ارزشهای پذیرفته شده وفرضهای زیربنایی".

مصنوعات،اولین لایه ی فرهنگ هستند. پدیده های سطحی شامل هرآنچه مشاهده،شنیده وحس میشود؛ازآنجمله است رفتارروزمره،محیط مادی،شیوه ی ارتباط،سبک لباس پوشیدن،آئینهاومراسم،انتشارات،اسطوره ها،داستانهاو...؛دسترسی به مصنوعات،ساده اماتفسیرآنهادشواراست،که این امرنشاندهنده ی سازش پیچیده میان ارزشهای پذیرفته شده،فرضهای ریشه دارتروضرورتهای موقعیتی است وبایدآنهارادرپرتوفرضهای بنیادی تفسیرکرد. این نقطه ی آغازنقدشاین بربررسیهای فضای حاکم برگروه بعنوان وسیله ای برای تحلیل فرهنگ است. این بررسیهاطبعاابزارهایی فوق العاده کاهنده هستندوبه عنوان ابزاردسترسی به پدیده های ظریف وپیچیده،ناقص وناکافی هستند. بنابراین تنهابه سطحی ترین لایه های فرهنگ دسترسی پیدامیکنند. ازاین نظر،داده ها،مصنوعات فرهنگی کاملاباارزشی هستند،امابایدمانندمصنوعات دیگرتقسیم وتبیین شوند.

سطح دوم فرهنگ متشکل ازارزشهای پذیرفته شده است؛استراتژیها،اهداف وفلسفه- هاییکه رسماتوسط گروه اعلام شده اند. این سطح ازفرهنگ هم بایدبادقت تفسیرشود. اعلام مواضع واهداف وفلسفه های شرکتی شایددرظاهر،باورهای زیربنایی یک فرهنگ راآشکارکند،امادرواقع موردی بیش ازآن نیست که گروه احساس میکندخودراچگونه بایدبه مخاطبان مهم نشان دهد،یاازنظرآرمانی چگونه بایدباشد. بنابراین ارزشهای پذیرفته شده رامیتوان برای محک زدن فرضیه های مربوط به فرضهای زیربنایی بکاربرد،امانه نشانگردرستی آنهاست ونه راهنمایی برای کشف آنها.

فرضهای زیربنایی نشانگرسومین وژرفترین سطح فرهنگ وهمچنین اساس آنست، که درآن،باورها،ادراکات واحساسات ناخودآگاه وبدیهی درموردسازمان ومحیط به عنوان منبع نهایی ارزشهاوانگیزه های عمل نقش ایفامیکنند. یک پژوهشگربادسترسی به فرضهایی زیربنایی نه تنهاکلیدفرهنگ موردبررسی رابدست میاورد،بلکه راهنمای لازم برای کشف مفاهیم درسطح دیگرراهم دراختیارخواهدداشت. تنهاپس ازکشف فرضهاست که میتوان مصنوعات رابدرستی تفسیرکردواعتبارارزشهای پذیرفته شده راارزیابی نمود.

وقتی اساس یک فرهنگ والگوی عملی مردم برای کارکردن رامشاهده میکنیم،ناگهان درمیابیم که سازمان راچقدربهترشناخته ومیتوان فهمیدکه چرابرخی موارداینگونه اثردارند،چرابرخی پیشنهادهاهرگزمشتری پیدانمیکنند،چراتغییراینقدردشواراست،چراافراد کارشان رارهامیکنندو...

فرضهامنفردومجزانیستند،بلکه یک نظام اعتقادی به هم وابسته،یایک الگوی عملی رابوجودمیاورند. این نکته محورمفهوم فرهنگ ازنظرشاین است:"به این دلیل که فرهنگها،بجای مجموعه ای ازفرضهاوباورهای مجزاازهم،نظامهایی اعتقادی داشته وقدرتمندشده اند،به منظورکشف درون یک فرهنگ،پژوهشگرنه تنهافرضها،بلکه بایدروابط متقابل وپیچیده ی موجودمیان آنهارانیزدرک کرده ودرست بفهمد".

اگرتلاش نکرده باشیم الگویی راشناسایی کنیم که اعضای یک گروه باآن،روابط وموقعیتهارادرک کرده ودرموردآنهااندیشیده وداوری کنند،نمیتوانیم ادعاکنیم که فرهنگ آن گروه راتوصیف کرده یافهمیده ایم. امااگربه این سطح ازتحلیل برسیم،میتوانیم اساسانظری درموردفرهنگ،هرچندسطحی،بدهیم.

فرضهاچندکارکردهمزمان دارند:سازمانهاراقادربه ایجادوحفظ یکپارچگی،خودمختاری ومتمایزکردن ازمحیط میکنند؛نوعی حس هویت گروهی هم بوجودآورده وباکاهش دادن پیچیدگی،سردرگمی،عدم اطمینان واضطراب، پایداری گروه راتقویت کرده وحتی بعنوان یک مکانیسم دفاعی شناختی عمل میکنند.اعلام اینکه مجموعه ی قدرتمندی ازفرضهای پنهان،انگیزه ی رفتارسازمانی هستنداختصاص به شاین ندارد. اندیشه های اوپژواک اندیشه های آرجیریس،سنگه وحتی مک گریگوراست. بولمان ودیل توضیحی معمول ومعقول درموردچگونگی وچرایی چنین عملکردی برای این فرضهاارائه میکند:

"مردم به ندرت ازاین احساس که براوضاع مسلط نیستند،لذت میبرند. آنهامیخواهنددنیایشان قابل فهم،قابل پیش بینی وقابل اداره کردن باشد. حتی دررویارویی باشواهدمتناقض،مردم سعی خواهندکرددنیارامتناسب بانظریه های خودبسازند...آنچه بیش ازهرچیزمیخواهند،نظریه ایست که به کارشان آمده وبه آنهاکمک کندکه دریابنددریک موقعیت خاص چه روی میدهد. نظریه هایی که میاموزیم وباخودهمراه داریم تعیین میکنندکه آیایک موقعیت خاص گمراه کننده است یاروشن،معنی داراست یامعنای پنهان دارد،یک فاجعه است یایک تجربه ی یادگیری. نظریه هابه یک دلیل ساده امابسیاربنیادین،درموردادراک انسانی درسازمانهااساسی هستند؛درهرموقعیت تعداداتفاقاتی که روی میدهدبیش ازآنستکه یک فردبتواندبه همه ی آنهاتوجه کند. برای درک آنچه روی میدهد،فردبه نظریه هایی نیازداردکه به اوبگویندمهم چیست".

مجموعه های فرضهامنافعی دارند؛آنان امنیت بوجودمیاورند،هویت میسازندوبه تصمیم گیری سرعت میدهند،امابه دلیل آنکه اعضای گروه رابه شیوه های آشنای تفکروعمل محدودمیکنند،بازدارنده هم هستند،زیراپنهان بوده وبه ندرت باآنهامقابله میشود،وچون تلاش زیادی برای تکوین،توسعه ویادگیری آنهاصرف شده است،تغییردادن آنهاتااین حددشواراست. تغییردادن فرضهای زیربنایی،مستلزم یادگیری دوحلقه ای یایادگیری مولداست،یعنی نوعی یادگیری که شامل ارزیابی مجددفرضهای زیربنایی ورفع اضطرابهاونگرانیهای اساسی است.

برگرفته ازجزوه ی درس مدیریت رسانه۱- صفحه ی ۸۹تا۹۹-

تالیف دکترسرابی- دانشکده ی صداوسیما