دوشنبه, ۱۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 6 May, 2024
مجله ویستا

شاید امشب وقت گفتنش باشد


شاید امشب وقت گفتنش باشد

به خودت می گویی «مردانگی این طور حکم می کرد», شاید برای هزارمین بار باشد که این را می گویی, تمام آن شب هایی که با صدای جیغ افسانه از خواب می پری یا تمام روزهایی که چشم در چشمان ارغوان می دوزی و زیر لب زمزمه می کنی «مثل سیبی که از وسط نصف شده»

به خودت می‌گویی «مردانگی این‌طور حکم می‌کرد»، شاید برای هزارمین بار باشد که این‌را می‌گویی، تمام آن شب‌هایی که با صدای جیغ افسانه از خواب می‌پری یا تمام روزهایی که چشم در چشمان ارغوان می‌دوزی و زیر لب زمزمه می‌کنی «مثل سیبی که از وسط نصف شده». ارغوان با موهای بافته سیاهش، با صورت سبزه نمکی، گوشه اتاق خط‌کش را روی میز طراحی‌اش بالا و پایین می‌برد و نقشه می‌کشد، خیره می‌شوی به خطوط صورتش، برآمدگی‌ها و فرورفتگی‌هایش را از نظر می‌گذرانی. هر قدر می‌گذرد، شباهتش به افسانه بیشتر و بیشتر می‌شود. سرش را از روی میز بلند می‌کند «باز چی شده بابایی، دوباره که تو هپروتی جناب سرهنگ، نکنه مثل اون‌وقتا بازم نقشه جنگ می‌کشی...». صدایش توی گوشت می‌پیچد و می‌خواهی به یاد آوری صدای افسانه را... از حرف‌هایش همین می‌شنوی که از جنگ می‌گوید. آسمان شب پر شده از ستاره‌های زرد و قرمزی که بر سر زمین می‌ریزند، صدای خمپاره‌ توی گوشت می‌پیچد، یکی دو کوچه دورتر شاید هم نزدیک‌تر از این باشد که فکر می‌کنی، خس‌خس‌کنان خودت را می‌رسانی پشت دیوار مسجد. هنوز یک چهارراه و سه کوچه مانده تا به درمانگاه برسی... ارغوان روبه‌رویت زانو می‌زند، اتد به دست، دستش را جلو صورتت تکان می‌دهد: «هی بابا! کجایی؟ حالت خوبه؟» خنده‌ات را می‌پاشی توی صورتش، می‌گویی: «همین جام بابا می‌خواستی کجا باشم»، ابرو بالا می‌اندازد و دست می‌کشد روی موهایت: «نمی‌دونم ولی هر جایی هستی جز اینجا، می‌دونی چندبار صدات زدم...»، می‌خندی: «باز چی می‌‌خوای؟ شیطون»، دستش را پس می‌کشد: «وا، با شما نمی‌شه یه کم خوش و بش کرد، تا یه کم نازتون کنم، فوری می‌گید چی می‌خوای»، بلند می‌شود و می‌رود پشت میز: «خواستم ببینم حالتون خوبه، همین به خدا»، می‌گویی که خوبی، بلند می‌شوی و می‌روی توی حیاط، می‌ایستی زیر درخت نارنج و زل می‌زنی به بازی بچه گربه‌هایی که زیر جاکفشی جا خوش کرده‌اند. فوت می‌کنی تا گرمی نفست انگشت‌های سردت را گرم کند... کمرت را می‌چسبانی به تیر چراغ برق فوت می‌کنی توی دست‌هات، برگ زرد و خشک درخت روی سرت می‌افتد، اسلحه را از لای پاهایت برمی‌داری، خیره می‌شوی به دو سرباز عراقی که ته خیابان پاورچین جلو می‌آیند، توی دلت می‌شماری: «یک، دو، سه» صدای تیر کلاچ توی خیابان می‌پیچد، عراقی‌ها کف خیابان دراز می‌شوند، آرام نزدیکشان می‌شوی نفس نمی‌کشند، هیچ‌کدامشان، اسلحه را روی شانه‌ات می‌اندازی، از ته خیابان صدای زنجیر چرخ تانک می‌آید، می‌دوی بی‌آن‌که پشت سرت را نگاه کنی.

ارغوان تندتند ضرب و تقسیم می‌کند و خط می‌کشد، از پنجره می‌بینی‌اش، دوست داری بروی و همین الان راز دلت را برایش فاش کنی. با خودت سبک سنگین می‌کنی که از کجا بگویی، به این فکر می‌کنی که اگر بشنود، اولین جمله که می‌گوید اعتراض است یا... دانه‌های برف نرم‌نرمک روی موهایت می‌نشیند،‌ این وقت سال سابقه نداشته، صورتت را می‌چسبانی به شیشه پنجره زل می‌زنی به ارغوان. فکر می‌کنی قدش باید کمی کوتاه‌تر از افسانه باشد، آن روزها افسانه همسن و سال الان ارغوان بود، دو سالی می‌شد ازدواج کرده بودید، با خودت می‌گویی ارغوان هنوز بچه است و به این فکر می‌کنی که افسانه چند سالی بزرگتر از سنش رفتار می‌کرده... می‌پری پشت پیکان زردرنگی که گوشه خیابان‌ توی جدول افتاده، سرت را پایین می‌بری، تانک عراقی از کنار ماشین رد می‌شود. زمین زیر پایت می‌لرزد دلت هم، می‌خواهی بیرون بیایی صدای چند سرباز عراقی توی گوشت می‌نشیند، سرت را می‌دزدی‌، دو جیپ عراقی توی خیابان می‌پیچند، ده نفری اسلحه به دست توی جیپ نشسته‌اند، دراز می‌کشی تا نور ماشینشان که حالا خیابان را روشن کرده، از روی پیکان رد شود. دانه‌های برف را از روی شانه‌هایت می‌تکانی، بچه‌ گربه‌ها گوشه حیاط کنار جاکفشی جا خوش کرده‌اند؛ یکی ببری و یکی سیاه و سفید. ارغوان هنوز ندیدتشان، اگر بفهمد توی اتاقش برایشان جا درست می‌کند و هر روز جلویشان سوسیس می‌ریزد. تکیه می‌زنی به نرده حیاط و نگاهشان می‌‌کنی، چشم‌هایشان مثل گوی سبز می‌‌‌درخشد. افسانه همیشه می‌گفت: «چشماش به تو رفته، تیله‌ای مثل چشم‌های گربه». می‌خندیدی: «دستت درد نکنه، من گربم دیگه». اینجور وقت‌ها سرخ می‌شد و انگشت اشاره‌اش را گاز می‌گرفت. افسانه را از صبح ندیده‌ای، آخرین‌بار دیشب وقتی مجروح رساندی درمانگاه، توی آخرین اتاق دیدیش، داشت گلوله را از سینه سربازی بیرون می‌کشید، التماس کردی نماند، گلوله را با پنس بیرون کشید، مجروحش ناله می‌کرد، از گلوله خون می‌چکید روی روپوشش، گفت: تا گلوله عراقی توی این شهر هست، یکی باید باشه تحویلش بگیره، می‌خوام برای ارغوان گلوبند درست کنم، این گلوله‌های خونی مثل الماس باارزشند. این رو از صدف دل یه ایرونی بیرون آوردم. داد زدی، برای اولین‌بار سرش داد زدی: «اینجا جای موندن نیست، نمی‌بینی ریختن تو شهر، خوبیت نداره، زن جماعت تو شهر باشه»، گفت: «باشه می‌رم، همین الان، دیگه هم برنمی‌گردم به یه شرط». پریدی وسط حرفش: «هر چی باشه قبوله». گفت: «هر چی باشه، بگو به جان افسانه»‌. گفتی: «به جان افسانه، برای این‌که مطمئن بشی، به جان ارغوان هم روش، حالا خوبه»‌. خندید، گفت: «حالا که قََسَمِتو دو قبضه کردی نه نمی‌یاری، همین الان هر دومون با هم می‌ریم دیگه هم بر نمی‌گردیم»‌.

تکیه زدی به تنها نخل مانده در حیاط درمانگاه. دست‌هات را روی سرت قلاب کردی، گفتی: «تسلیم، بمون، اصلاً هر کاری دوست داری بکن». برمی‌گردی طرف پنجره، ارغوان پشت میز نیست، بدون آن‌‌که بفهمی چرا هول ورت می‌دارد، با انگشت به شیشه می‌کوبی: «ارغوان!...» دستش به شانه‌ات می‌خورد و اورکت را روی دوشت می‌اندازد: «اینجا چه می‌کنی بابا، سرما بخوری من چکار کنم؟»، نفس عمیق می‌کشی، احساس می‌کنی امشب بیشتر از هر شب دیگر به تو نزدیک است. فکر می‌کنی هرم نفس‌های افسانه روی صورتت می‌نشیند، دانه‌های برف روی گونه‌هایش می‌افتد، بخار نفس‌هایش دانه‌ها را آب می‌‌کند، گونه‌هایش ارغوانی می‌شود.

دوست داری حرف بزند، بخندد و حرف بزند و تو فقط نگاهش کنی، دستش را روی دماغش می‌گذارد و فوت می‌کند: «داری می‌ترسونیم بابا، امشب عجیب‌غریب شدی». می‌گویی: «عجیب‌غریب». «‌می‌زنی زیر خنده: «منظورت که دیوونه نیست، هست؟»، برای اولین‌بار مثل افسانه انگشتش را گاز می‌گیرد: «بمیرم اگه منظورم این بود، می‌گم فقط امشب یه طور دیگه شدی، نکنه، نکنه،...». سرش را پایین می‌اندازد: «باز یاد مامان افتادی؟»‌ افسانه توی چشم‌هایت می‌نشیند. می‌گویی: «باید یه راز بزرگ بهت بگم». جیپ‌های عراقی از اولین کوچه رد می‌شوند، پشت سرشان بی‌آن‌که ببینندت می‌دوی، کوچه بن‌بست است، مشت به دیوار می‌کوبی: «لعنتی باید یه راهی به درمانگاه باشه؟‌» صدای تیر از کوچه بیرون می‌کشدت، جیپ‌ها ایستاده‌اند، دو سرباز، رزمنده‌ای را روی زمین می‌کشند و توی جیپ می‌اندازند. از پایش خون می‌رود، یاد افسانه می‌افتی که الان حتماً دارد گلوله دیگری برای ارغوان از تن رزمنده‌ای بیرون می‌کشد، جیپ‌ها حرکت می‌کنند. به کوچه دوم نرسیده دوباره صدای تیر بلند می‌شود، جنازه رزمنده را از ماشین پرت می‌کنند بیرون.

می‌‌گذاری دورتر شوند، می‌دوی طرفش، سرش را بلند می‌کنی، روی دستت جان می‌دهد. از صدای جیغ ارغوان به خودت‌ می‌آیی، می‌دود طرف جاکفشی: «نگاه کن بابا دو تا بچه گربه چقدر خوشگلند، طفلکیا از سرما چپیدن زیر جاکفشی». چشم‌های تیله‌ایش را به چشم‌هایت می‌دوزد، دست‌هایش را جلو سینه‌اش قلاب می‌کند: «بابایی، ببریمشون تو خونه، گناه دارن، حتماً خیلی گشنشونه». منتظر نمی‌ماند اعتراض کنی، آرام کمرشان را می‌گیرد و بلندشان می‌کند، صدای گربه‌ها بلند می‌شود، می‌‌دود داخل هال، از پنجره می‌بینی‌اش که گربه‌ها را داخل کارتن بخاری می‌گذارد. با انگشت به شیشه می‌کوبی، پنجره را باز می‌کند: «مگه نمی‌گفتی مامان همیشه به من می‌گفت مثل بچه‌گربه‌ می‌مونه، حتماً‌ گربه‌ها رو دوست داشته، به خاطر مامان». می‌گویی: «تسلیم، به خاطر مامان، فقط همه سوسیسا رو ندی بخورن، یه کم هم برای من بذار». ارغوان بلند می‌خندد، خیره می‌شوی به گلوبند گلوله روی دیوار که سال‌هاست زیر عکس افسانه آویزان مانده. درمانگاه را تقریباً تخلیه کرده‌اند، عصر هلی‌کوپترها را دیده‌ای که بالای سر درمانگاه می‌‌‌چرخیدند، افسانه نرفته است، از بچه‌های قرارگاه شنیده بودی، گفته می‌ماند تا آخرین مجروح را ببرند، باید هنوز توی درمانگاه باشد، شهر بیشتر شبیه گورستان متروکه است، اگر صدای تیرها نبود، فکر می‌کردی جنبنده‌ای توی شهر نمانده. جیپ‌های عراقی توی سومین کوچه می‌پیچند، خیره می‌شوی به تابلوی درمانگاه که سر کوچه نصب شده، جیپ‌ها وارد حیاط درمانگاه می‌شوند، از توی درمانگاه صدای تیر می‌آید.

فریادهایی توی راهرو درمانگاه می‌پیچد و بعد خاموش می‌شود، خنده عراقی‌ها بلندتر از تیرها روی سرت آوار می‌شود. لابه‌لای خنده‌هاشان جیغ‌های افسانه را می‌شنوی: «کثافتا... آشغال‌ها...». با خودت فکر می‌کنی ۱۹ سال زمان زیادیست برای خاطره ‌شدن، افسانه باید سال‌ها پیش برایت خاطره می‌شد، اما زنده است و نزدیک، درست به فاصله چند قدمی که با ارغوان فاصله داری، آنقدر نزدیک که می‌خواهی دستت را دراز کنی و موهای بافته سیاهش را لمس کنی، موهایش هنوز خیسی باران را دارد. افسانه کف کوچه زانو می‌زند و روی زمین می‌نشیند، سرباز عراقی مقنعه‌اش را از سرش می‌کشد، دانه‌های درشت باران روی موهایش می‌افتد، افسانه توی صورتش تف می‌اندازد، داد می‌‌زند: «خلاصم کن کثافت، منم مثل اون مجروحا یه ایرانی‌ام...». سرباز عراقی می‌خندد، تیری کنار پایش می‌زند، افسانه جیغ می‌کشد و نیم‌خیز، دست‌هایش را روی گوش‌هایش می‌چسباند. زل می‌‌زنی به ارغوان که بچه‌گربه‌ها را نوازش می‌کند، رد موهای سیاهش را روی کمرش دنبال می‌کنی و یاد موهای افسانه می‌افتی که زیر رگبار باران پریشان شده بود و به یادت می‌آید که سیاهی موهایش زیر گل‌های خیس‌خورده و زردرنگ دیده نمی‌شد.

با خودت می‌گویی هیچ‌گاه نمی‌گذارم موهای ارغوان پریشان شود. عراقی‌ها دور افسانه حلقه زده‌اند، خشاب اسلحه‌ات را بیرون می‌کشی، فقط یک گلوله توی خشاب می‌درخشد. می‌خواهی از پشت دیوار بپری بیرون، تک‌تکشان را زیر مشت و لگد بیاندازی، رزمنده‌ای زخمی از حیاط درمانگاه لنگ‌لنگان بیرون می‌آید و به عراقی‌ها تیراندازی می‌کند. عراقی‌ها سینه‌اش را سوراخ‌سوراخ می‌کنند، افسانه جیغ می‌کشد و از لابه‌لای گل‌های کف کوچه مقنعه خیس و خاکی‌اش را برمی‌دارد و روی سرش می‌‌کشد، سرباز عراقی لوله تفنگش را زیر چانه‌اش می‌گذارد و سرش را بلند می‌کند. به عربی چیزی می‌گوید، نمی‌فهمی، نه حرف‌هایشان و نه خنده‌هایشان را، سرباز عراقی افسانه را روی زمین می‌کشد و به طرف ماشین می‌برد. چشم‌هایت را می‌بندی، فریادهایش تنها صدایی است که توی گوشت می‌پیچد: «خلاصم کنید، کثافتا... خدایا کمکم کن...». اسلحه را طرف عراقی‌ها می‌گیری، برای لحظه‌ای تک‌تکشان را توی ذهنت با تک‌تیر می‌زنی. افسانه مقاومت می‌کند، دست‌هایش را روی زمین می‌کشد. فکر می‌کنی حضورت را حس کرده، صدایش توی گوشت می‌پیچد: «محمد، کمکم‌ کن، خلاصم کن از دست این عوضی‌ها...»، چشمان پر اشکت را باز می‌کنی و اسلحه را نشانه می‌روی، لبخند افسانه توی چشم‌هایت می‌نشیند. صدای تاپ‌تاپ ارغوان را می‌شنوی، برمی‌گردی، پشت سرت ایستاده،‌ بچه‌گربه‌ها را بغل کرده، روی سرشان دست می‌کشد و بهشان غذا می‌دهد، گربه‌ها دست‌هایش را لیس ‌می‌زنند، می‌خندد: «منو با مامانشون اشتباه گرفتن».

فکر می‌کنی سال‌ها بی‌مادر بوده، اما چه خوب در حق بچه‌گربه‌ها مادری می‌کند. شادی بچه‌گانه‌ای توی چشم‌هایش موج می‌زند، از زلال لرزان قرنیه چشم‌هایش می‌گذری و افسانه را می‌بینی. می‌دوی توی تاریکی، می‌خواهی آنقدر دور شوی که دیگر خاطره‌ای از آن شب برایت نماند، آنقدر که فراموش کنی عراقی‌ها جنازه‌اش را جلو درمانگاه توی جو انداختند و رفتند و به یاد نیاوری صدای گلوله‌ها را. گلوبند گلوله‌ها را از روی دیوار برمی‌داری، توی دستت می‌چرخانی و دانه می‌اندازی، ارغوان کنارت می‌ایستد، صورتش کنار قاب افسانه توی آینه می‌نشیند، افسانه توی قاب می‌خندد، پشت به قاب رو به ارغوان می‌ایستی، ارغوان خیره به چشم‌هایت می‌پرسد: «گفتی امشب می‌خوای برام یه رازو بگی، یه راز بزرگ». اشک توی چشم‌هایت حلقه‌ می‌زند، یکی از گلوله‌ها را توی دست می‌گیری: ‌«فکر می‌کنی برای شنیدن یه راز بزرگ، بزرگ شدی؟» متعجب نگاهت می‌کند، چیزی نمی‌گوید، گلوله را جلو چشم‌هایش می‌گیری و می‌گویی: «ببین همه این گلوله‌ها، این یکی که از همش طلایی‌تره، گلوله‌‌ایه که از سینه افسانه بیرون آوردن». ارغوان به چشم‌هایت زل می‌زند و گلوله‌ها را به گردنش می‌اندازد و تو برای اولین‌بار برایش از آن شب بارانی می‌گویی...