دوشنبه, ۱۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 6 May, 2024
مجله ویستا

مامان ,دوستت دارم


مامان ,دوستت دارم

مونا را برده بود پارک حالا در راه برگشت به منزل بودند از ۲ روز پیش ذهنش درگیر حرف هایی بود که در کلاس شنیده بود «آن روز وقتش رسیده بود که پروانه از پیله اش دربیاید

مونا را برده بود پارک. حالا در راه برگشت به منزل بودند. از ۲ روز پیش ذهنش درگیر حرف‌هایی بود که در کلاس شنیده بود: «آن روز وقتش رسیده بود که پروانه از پیله‌اش دربیاید...

با تمام قوا تلاش کرد و کم‌کم توانست شکاف کوچکی در پیله ایجاد کند. نور خورشید از همان شکاف کوچک به چشم‌هایش رسید. از تصور اینکه تا چند دقیقه می‌تواند برفراز دشت پر از گل پرواز کند در پوست خودش نمی‌گنجید. خواست ادامه بدهد، اما بال‌های کوچکش خسته شده بودند، تصمیم گرفت استراحت کوتاهی کند و بعد با تمام قوا ادامه بدهد. دختر جوان که از پیله بیرون آمدن پروانه را تماشا می‌کرد، دید که پروانه خسته شده و دیگر توان ادامه دادن ندارد. دلش سوخت و خواست به پروانه کمک کند. دستش را دراز و به‌آرامی پیله را باز کرد. منتظر بود که پروانه زیبا با خوشحالی پرواز کند اما پروانه توان پرواز نداشت چون بال‌هایش به اندازه کافی ورزیده نشده بودند. پروانه می‌دانست که باید رویای پرواز برفراز دشت را برای همیشه فراموش کند و از آن بدتر اینکه عمر زیادی هم نخواهد داشت چون او حتی نمی‌توانست برای خودش غذا پیدا کند یا خودش را از خطرات نجات بدهد. کمک دخترک زندگی او را نابود کرده بود! خانم خداخانی ادامه داد مواظب باشید نقش آن دختر جوان را برای بچه‌هایتان نداشته باشید...» با خودش تصمیمی گرفت: «همین لحظه، لحظه تغییر است. از همین الان سعی می‌کنم با روش چهارم با مونا گفت‌وگو کنم. اجازه می‌دهم بال‌هایش قوی شود و بتواند پرواز کند. حتی بلندتر از یک پروانه.»

یکدفعه به خودش آمد و دید مونا چند قدم جلوتر از او برای خودش شعر می‌خواند و راه می‌رود. خواست صدایش کند اما یاد تصمیمی افتاد که چند دقیقه پیش گرفته بود. در دلش احساس اضطراب می‌کرد، عادت نداشت اجازه بدهد مونا حتی یک قدم از خودش دور شود اما باید طاقت می‌آورد. با تعجب دید مونا سر کوچه که رسید ایستاد تا مادرش برسد. با هم از خیابان رد شدند و مونا دوباره شروع کرد به کنجکاوی و بازیگوشی. گاهی بالای پله می‌رفت، گاهی پاهایش را درون گودالی که آب جمع شده بود، می‌زد و بعد به مادرش نگاه می‌کرد و منتظر بود که هزارتا بکن و نکن بشنود: «نرو بالای پله می‌افتی، تو آب نرو کفشت خراب می‌شه، مواظب باش ماشین می‌آد، ندو می‌افتی و...» اما مثل اینکه واقعا خبری نبود بعد با خنده به مادرش نگاه می‌کرد و به راهش ادامه می‌داد.

سارا هم همه این جمله‌ها را با خودش مرور می‌کرد اما تصمیم گرفته بود این دفعه چیزی نگوید مگر اینکه ضروری شود. اولش خیلی سخت بود اما در کلاس شنیده بود: «اولین قدم از گفت‌وگو به روش چهارم اینه که سکوت کنیم.» یادش می‌آمد که چقدر از شنیدن این جمله تعجب کرده بود: «اولین قدم گفت‌وگو، سکوت.» خانم خداخانی در کلاس گفته بود گفت‌وگو به روش چهارم یک گفت‌وگوی کاملا مساله‌محور و دور از هرگونه تذکر، سرزنش، تحقیر، تنبیه، توضیح و دستور است. اگر نمی‌دانید که در این صورت چه باید بگویید لطفا سکوت کنید و او امروز این روش را امتحان می‌کرد. دیگر رسیده بودند. سارا در را باز کرد و هر ۲ وارد شدند. مکثی کرد که به مونا بگوید از پارک آمدی بیا دست و صورتت را بشور اما از این هم صرف‌نظر کرد و خودش رفت دست‌هایش را شست بعد در آیینه به خودش نگاه کرد احساس آرامش بیشتری می‌کرد. اولین‌بار بود که احساس می‌کرد بدون خستگی زیاد از پارک برگشته. هر دفعه اینقدر حرص می‌خورد که وقتی می‌رسید خانه احساس می‌کرد از زیر آوار بیرونش آورده‌اند. در این فکرها بود که مونا آمد خودش را به مادرش چسباند و گفت: «مامان، خیلی دوستت دارم!»

نرگس خداخانی

کارشناس خلاقیت