چهارشنبه, ۱۲ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 1 May, 2024
مجله ویستا

اتفاق بزرگ زندگی چیزی شبیه معجزه


اتفاق بزرگ زندگی چیزی شبیه معجزه

تا قبل از این که آن اتفاقات در زندگی ام رخ دهد, بر این باور بودم که معجزه یعنی, رخ دادن اتفاقی بزرگ و غیرقابل تصور مثل این که مرده ای زنده بشود, نابینایی بینا شود یا این که فلجی شفا پیدا کند و

تا قبل از این‌که آن اتفاقات در زندگی‌ام رخ دهد، بر این باور بودم که معجزه یعنی، رخ دادن اتفاقی بزرگ و غیرقابل تصور مثل این‌که مرده‌ای زنده بشود، نابینایی بینا شود یا این‌که فلجی شفا پیدا کند و... اما به تازگی بر این باور رسیده‌ام معجزه فقط شامل این موارد نمی‌شود و ما در زندگی روزمره خود شاهد هزاران هزار معجزه از سوی خداوند هستیم و آنها را نمی‌بینیم و اگر در دل به کمک و مهربانی خدا ایمان بیاوریم، به راحتی متوجه همه این الطاف خداوندی خواهیم شد. درست مانند من که قصد دارم سرگذشت خود را شرح دهم.

با این‌که پدرم کارگر ساده‌ای بیش نبود و به زور سواد خواندن و نوشتن را داشت، اما درس‌های بزرگی از او یاد گرفتم که هر یک به اندازه جواهری ارزش دارد. پدرم همیشه به من می‌گفت که تحت هر شرایطی حامی و پشتیبان خانواده‌ات باش و تا جایی که می‌توانی برای آسایش زن و بچه‌ات تلاش کن و قلبت برای خانواده‌ات بتپد و بهترین دوست زندگیت همسرت باشد. پدر همیشه در وصف خانواده و ارزش آن حرف‌های زیادی می‌زد و خود نیز تا لحظه‌ای که زنده بود برای آسایش خانواده‌اش تلاش کرد.

حرف‌های پدر و رفتارش با خانواده‌اش باعث شد تا من نیز پس از تشکیل خانواده، تمام تلاشم را برای رفاه زن و بچه‌ام به کار ببندم و به توصیه پدرم، بهترین دوستم، همسرم لیلا بود و از هر فرصتی استفاده می‌کردم تا او را خوشحال نگه دارم.

با این‌که من صاحب سه دختر و خود در یک کارخانه کارگر معمولی بودم و حقوق زیاد بالایی نداشتم، اما حسابی احساس خوشبختی می‌کردم. چرا که خانواده‌ام آنقدر شاد و صمیمی بودند که خیلی‌ها به وضع ما حسادت می‌کردند. درست است که ما در خانه‌ای کوچک و اجاره‌ای زندگی می‌کردیم و از خیلی چیزها محروم بودیم و حتی بعضی وقت‌ها سالی دو یا سه بار گوشت می‌خوردیم، اما از آنجایی که قلب ما پنج نفر برای هم می‌تپید همه مشکلات را به جان می‌خریدیم و شاد بودیم. آن روزها زندگی خوبی داشتیم تا این‌که کارخانه‌ای که من در آن کار می‌کردم ورشکست و من از کار بیکار شدم.

بیکار شدن من، تبعات سنگینی را به دنبال خود داشت. اجاره خانه عقب افتاده و خرج زندگی و نداشتن پول باعث شد تا بدجوری بهم بریزم. به هر دری زدم تا کار پیدا کنم، اما هر چه تلاش کردم بی‌فایده بود و نتیجه‌ای در بر نداشت. آن روز حسابی بهم ریخته بودم و در خیابان راه می‌رفتم، زمانی که داشتم از عرض خیابان رد می‌شدم آنقدر در افکار خود غرق بودم که متوجه ماشینی که با سرعت در حال عبور بود نشدم و در یک لحظه خود را میان زمین و هوا دیدم و دیگر هیچ چیز متوجه نشدم.

چشم که باز کردم خود را روی تخت بیمارستان دیدم، بدون آن‌که بتوانم حرکتی کنم و در آن جا بود که فهمیدم راننده‌ای که من با آن تصادف کرده‌ام، فرار کرده است و من هم از کمر به پایین فلج کامل شده‌ام!

زمانی که مرا از بیمارستان به خانه آوردند، فهمیدم که لیلا برای تامین مخارج بیمارستانم تمام اندک طلاها و لوازم زندگی‌مان را فروخته، دکترها می‌گفتند که با فیزیوتراپی ممکن است، کمی بهتر شوم، اما دیگــر پولی برایمــان باقی نمانده بود تا خرج کنیم.

آنقدر از لحــاظ روحی بهم ریختـه بودم که حتی از لیلا خواستم که مرا به خانه سالمندان بسپــــارد و خود به اتفاق بچه‌ها به دنبال زندگـــی‌اش برود، اما او هر بار که مـن این حرف را به زبان می‌آوردم اخمــی می‌کرد و می‌گفت:

- مــن هنـوز اونقدر بی‌غیـــرت نشده‌ام که در چنین شرایطی شـــــریک زندگی‌ام را تنها بگذارم و به فکر خودم باشم. آن هم همسری که در تمام طول زندگی‌اش تنها دغدغه‌اش زن و بچه‌هایش بوده‌اند.

آری! لیلا آستین‌ها را بالا زد تا زندگی‌ را بچرخاند. اما به راستی از زنی که تا دیروز در خانه بود و نه تحصیلات آنچنانی داشت و نه کار و حرفه‌ای بلد بود چه کاری بر می‌آمد؟ حتی یکی، دو جایی هم که قبول کرده بودند که لیلا در آنجا کار کند، وقتی که متوجه وضعیت او می‌شدند از او درخواست‌های دیگری داشتند، در این میان حتی مریم، مونا و مینا هم دست به کار شدند تا جایی استخدام شوند و گوشه‌ای از مخارج زندگی را متقبل شوند، اما تلاش آنها هم بی‌ثمر ماند. این وضع ادامه داشت تا این‌که بالاخره لیلا به عنوان نظافتچی در یک مجتمع مسکونی مشغول به کار شد و در مقابل تمیز کردن راه پله‌ها و پارکینگ حقوق ناچیزی دریافت می‌کرد. حقوق او به اندازه‌ای بود که فقط کفاف اجاره خانه کوچک‌تر جدیدمان را که در زیر پله ساختمانی کهنه و قدیمی بود می‌داد و دیگر هیچ چیز برایمان باقی نمی‌ماند و مجبور بودیم با نون خشک شکم خود را سیر کنیم. این‌که می‌گویم نان خشک اغراق نکرده‌ام! آری، ما مجبور بودیم تا نان خشک را در خانه خیس کنیم و بخوریم، چرا که هیچ پولی برای خرید مایحتاج زندگی از خود نداشتیم و من هر روز با دیدن این وضعیت همچون شمعی آب می‌شدم و غصه می‌خوردم. مضاف بر این‌که روز به روز هم از لحاظ جسمی تحلیل می‌رفتم و از وزنم کاسته می‌شد، دچار زخم بستر شده بودم، اما مگر چه کاری از دست خانواده‌ام بر می‌آمد؟

اکنون داستان من را تا اینجا داشته باشید و در ادامه با خانواده رفیعی آشنا شوید.

آقای رفیعی کارمند معمولی یک اداره دولتی بود که از وضع مالی متوسطی برخوردار بود. پسر بزرگ آنها کامران، از بیماری رنج می‌برد که برای درمان آن نیاز به عمل جراحی بود و این عمل باعث می‌شد تا کامران کاملا درمان شود، اما در عوض او دیگر هیچ وقت بچه‌دار نمی‌شد، پدر و مادر کامران که سلامتی فرزندشان را به هر چیز دیگری ترجیح می‌دادند قبول کردند تا کامران عمل شود.

پس از عمل جراحی، کامران سلامت خود را مجددا به دست آورد، اما قید ازدواج را زد و در قبال اصرارهای پدر و مادرش می‌گفت:

- ببین مادر من دوست ندارم منت کسی بالای سر من باشه، به هر حال حق هر دختر و زنی هست که حس مادر بودن را تجربه کند و من دوست ندارم تا این حق رو از کسی بگیرم. در ضمن هر زنی هم که ازدواج می‌کند یکی از آرزوهایش بچه‌دار شدن است، الان ممکنه دختری قبول کنه که با شرایط من کنار بیاد، اما دو روز بعد که عشق و عاشقی از سرش افتاد و زندگی به روزمرگی رسید یا جا می‌زنه و تقاضای طلاق می‌کنه یا اگر معرفت داشته باشه حرفی از طلاق نمی‌زنه، اما به جاش تا آخر عمر سرم منت می‌ذاره و بهم سرکوفت می‌زنه. پس بهتره که من قید ازدواج رو بزنم!

و این‌گونه بود که کامران برخلاف میل پدر و مادرش قید ازدواج را زد، زری خانوم مادر کامران هم که بزرگ‌ترین آرزویش دیدن پسرهایش در لباس دامادی بود آنقدر افسرده شد که همه متوجه ناراحتی او شدند، از جمله شیدا خانوم دخترخاله زری که در همان ساختمانی سکونت داشت که لیلا در آنجا به عنوان نظافتچی کار می‌کرد.

روزی که زری به دیدن شیدا رفته بود، شیدا از زری می‌پرسد که چرا تازگی‌ها اینقدر پکر و ناراحت است و زری هم که حسابی دلش پر بود، تصمیم می‌گیرد تا سفره دلش را باز کند و بدین ترتیب تمام ماجرا را برای دخترخاله‌اش شرح می‌دهد و او هم به عنوان یک پیشنهاد می‌گوید:

- خب چرا کامران با یک دختر خوب و نجیب، اما فقیر ازدواج نمی‌کنه که بعدها هم منتی روی سر آقا کامران نباشه؟

گویی پیشنهاد شیدا بدجوری به مذاق زری خوش آمده بود که ناگهان با خوشحالی رو به دخترخاله‌اش کرد و گفت:

- بد فکری هم نیست، ببینم تو کسی رو سراغ داری شیداجون؟ و بدین ترتیب بود که شیدا خانوم، مریم دختربزرگ مرا به دختر خاله‌اش معرفی می‌کند و آنها هم تصمیم می‌گیرند تا برای خواستگاری و آشنایی به خانه ما بیایند.

خانواده رفیعی در جریان زندگی ما بودند، اما از آنجایی که در طول این مدت لیلا و دخترهایم آبروداری کرده و با سیلی صورت خود را سرخ نگه داشته بودند، احدی فکر نمی‌کرد که وضع مالی ما این حد اسف‌انگیز باشد.

روزی که زری خانوم به اتفاق پسر و همسرش به خانه ما آمدند جا خوردند. همان طور که گفتم آنها در جریان زندگی ما بودند، اما فکر نمی‌کردند که وضع مالی ما تا این حد بد باشد.

در ابتدا از رفتار آنها متوجه شدم که بدجوری‌ توی ذوق آنها خورده است اما وقار مریم و رفتار صمیمی ما باعث شد تا پس از نیم ساعت یخ آنها باز شود و از هنگامی که منزل ما را ترک کردند برای گرفتن جواب مثبت لحظه‌شماری می‌کردند.

خوشبختانه کامران پسر خیلی خوبی بود و از مریم هم خیلی خوشش آمده بود. مهر کامران هم به دل مریم افتاده بود و همین موضوع باعث شد، تا ما پاسخ مثبت بدهیم.

مراسم نامزدی مریم و کامران قرار بود که خیلی ساده برگزار شود، ما هم ۳۰ نفر از نزدیکان را دعوت کرده بودیم، اما درست یک هفته قبل از نامزدی در شبی که مصادف با شهادت امام رضا(ع) بود مریم بدجوری دلش گرفته بود، به همین جهت پشت پنجره با خدا راز و نیاز می‌کرد و اشک می‌ریخت و از خدا می‌خواست که مرا شفا دهد. نمی‌دانم رفتار و دعاهای خالصانه دخترم بود یا چیزی دیگر، اما آن شب قبل از خواب حال عجیبی داشتم و وقتی که به خواب رفتم آن خواب عجیب را دیدم. آن شب من در خواب دیدم که به محلی نورانی رفته‌ام و مردی که چهره‌اش معلوم نبود دستم را گرفت و مرا از جایم بلند کرد. وقتی با صدای فریاد از خواب پریدم بچه‌ها و لیلا به دورم حلقه زدند، احساس کردم که انگشت پای راستم گزگز می‌کند و کمی حس پیدا کرده است. آن شب تا صبح به اتفاق خانواده‌ام اشک ریختیم و گریستیم و دعا خواندیم، در واقع من نه توان حرکت پیدا کرده بودم و نه از حالت فلج خارج شده بودم، اما همین که با دعاهای آن شب دخترم و خوابی که دیده بودم بعد از مدت‌ها یکی از انگشتان پایم کمی حس پیدا کرده بود، برایم حکم یک نشانه و معجزه داشت.

فردای آن روز وقتی خانواده رفیعی به منزل ما آمدند و از جریان شب قبل اطلاع پیدا کردند، حسابی شوکه شدند و مریم با گریه رو به کامران و پدر و مادرش کرد و گفت:

- من مراسم نامزدی نمی‌خوام، فقط ازتون می‌خوام که یک سفر به مشهد بریم تا به شکرانه این اتفاق از امام رضا(ع) تشکر کرده باشیم. زری خانوم که با این اتفاقات از خود بی‌خود شده بود و اشک می‌ریخت رو به مریم کرد و گفت:

- قربون دل صاف عروسم برم، باشه. نه تنها به مشهد می‌ریم، که همه اون سی نفر مهموناتون هم به دعوت من بیان مشهد...

و این‌گونه بود که همگی چمدان‌هارا بستیم و برای مراسم نامزدی مریم و کامران عازم مشهد شدیم. پس از ورود به مشهد یک راست به حرم امام رضا(ع) رفتیم، اما تازه آنجا بود که زری خانوم متوجه شد خرج تمام این افراد خیلی بیشتر از آن چیزی می‌شود که برای مراسم نامزدی پسرش کنار گذاشته بود و به همین دلیل ناراحت و مغموم در گوشه‌ای از حرم ایستاده بود که ناگهان زنی با دیدن او گفت:

- خانوم چرا اینقدر ناراحت و گرفته هستید؟

و زری خانوم هم برای آن زن غریبه سفره دلش را باز و ماجرا را تعریف می‌کند. آن زن پس از شنیدن حرف‌های زری خانوم لبخندی می‌زند و می‌گوید:

- تو رو خدا، کار پروردگار رو ببین! برادر من الان مدت‌هاست که نذر داره سالی دو بار طبقه بالای خونه‌اش رو در اختیار خانواده‌هایی که برای زیارت میان مشهد و پول کافی برای اقامت ندارن بذاره، حالا چه کسی بهتر از شما؟

بعدازظهر آن روز همگی در طبقه بالای خانه برادر آن زن مستقر شدیم و یک هفته تمام در مشهد بودیم و پس از بازگشت به تهران مریم و کامران جشن عروسی مختصری گرفتند و به خانه خود رفتند. اما... اما... اما... اما فقط هفت ماه از ازدواج آنها گذشته بود که مریم باردار شد، آن هم دوقلو!

باور این قضیه برای همه خصوصا کامران و زری بسیار دشوار بود و زری خانوم از خوشحالی روی پاهایش بند نبود.

چند ماهی از بارداری مریم نگذشته بود که یک روز زری خانوم به منزل ما آمد و در حالی که آرامش خاصی در چهره‌اش موج می‌زد، رو به من و لیلا کرد و گفت: راستش رو بخواین مریم عروسم خیلی دل پاکی داره و این به خاطر اینه که شما خانواده خوش قلب و فداکار و مهربونی هستید. راستش چند وقتی هست که دارم به این اتفاقات مثل دعای اون شب مریم، بعد خواب دیدن شما و حس پیدا کردن انگشت شما، دیدن اون زن توسط من توی حرم امام رضا(ع) و جور شدن محل اقامت ما در مشهد در حالی که ما پول زیادی نداشتیم و بچه‌دار شدن کامران فکر می‌کنم و به این نتیجه رسیدم که تمام اینها به خاطر قلب پاک و نیت خوب و خدادوستی شماهاست. برای همین اگر اجازه بدهید من یه تصمیمی گرفتم.

با تعجب پرسیدم:

- چه تصمیمی؟

- این‌که اگر اجازه بدهید سلمان و پیمان دو تا پسرهای دیگرم هم با مونا و مینا ازدواج کنن. راستش در این دوره و زمونه پیدا کردن خانواده‌ای مثل شما حکم کیمیا رو داره و...

چند ماه بعد، درست زمانی که مریم در شرف وضع حمل بود مونا با سلمان و مینا با پیمان در مراسمی مشترک و ساده ازدواج کردند. پس از آن آقای رفیعی دنبال کارم را گرفت با جمع کردن سوابق کاری‌ام برایم حقوق بازنشستگی و بیکاری از کارافتادگی گرفت و پس از آن پیمان دامادم به اداره بهزیستی رفت و پس از طی کردن مراحل اداری مرا در آنجا پذیرفتند تا هفته‌ای دو بار به شکل رایگان مورد فیزیوتراپی قرار بگیرم. البته روی خوش زندگی برای من به همین جا ختم نشد، چرا که تمام اهالی ساختمانی که لیلا در آنجا نظافت می‌کرد و دختر خاله زری خانم هم ساکن همان ساختمان بود، پس از شنیدن ماجرای زندگی من همگی پول گذاشتند و مبلغی جمع کردند تا پول رهن خانه‌ای کوچک برایمان فراهم شود.

امروز که این نامه را می‌نویسم در خانه‌ای کوچک که به کمک و لطف اهالی آن ساختمان پول رهنش فراهم شده زندگی می‌کنیم و من و لیلا با حقوق از کارافتادگی و بازنشستگی من خرج و مخارج زندگی را می‌گذرانیم و بچه‌ها هم هر یک به اتفاق شوهرهایشان خوشبخت هستند. مریم و کامران صاحب دو قلویی به نام‌های الهام و الهه هستند، مونا و سلمان هم صاحب پسر یک ساله‌ای به نام حمید می‌باشند و مینا هم باردار است. شکر خدا روز به روز هم بر رونق کار دامادهایم اضافه می‌شود و این باعث سربلندی من و لیلا است. این روزها به کمک فیزیوتراپی می‌توانم عصا دست بگیرم و چند قدمی خود را بکشم.