یکشنبه, ۲۳ دی, ۱۴۰۳ / 12 January, 2025
مجله ویستا

باز آمد...


باز آمد...

مردمک چشمانم کم کم بزرگ می شود. امروز، انگار تازه اول شلوغی است. توی ترافیک نرم نرمک جلو می رود اتوبوس. در انتهای سوسوی خورشید؛ که بی رمق از کار چند ساعته اش،
لا به لای آرامش کوه …

مردمک چشمانم کم کم بزرگ می شود. امروز، انگار تازه اول شلوغی است. توی ترافیک نرم نرمک جلو می رود اتوبوس. در انتهای سوسوی خورشید؛ که بی رمق از کار چند ساعته اش،

لا به لای آرامش کوه لمیده. بیرون را تماشا می کنی. چشمانت در گیر و دار آسمان؛ در بین وسعتی که لبریز است از آبی؛ جذب

می شود با تنها تکه ابری که انگار می بردت به قصه ها. حس می کنی شکارش کردی. عین همان ابرهاست؛ همان هایی که توی کتاب قصه ها شکلش را دیده بودی. که شده بود زیربنای قصر غول آسمانی که چنگ نواخته داشت و تخم طلا. یک تکه ابر، بر فراز ابهت کوه که سایه انداخته روی خستگی خورشید.

دور و برت را نگاه می کنی تا کسی را پیدا کنی که این صحنه قشنگ را با او شریک شوی. به دختر روبرویت نگاه می کنی و به آن یکی که ایستاده. خدا خدا می کنی چشم در چشم شوی تا بگویی نگاه کن آن برگ نقاشی کودکی را. اما نمی شوی. صدای موسیقی ضرب آهنگ داری،

می آید. دختر ایستاده که بلیط ها را تحویل راننده داده بود با لبخندی به بیرون

می گوید:«دیوانه است». نگاه می کنی. موسیقی از ماشین کناریست. پسرک با سر و وضع عجیبش، به طرزی خاص سرش را تکان می دهد، و گاهی دستانش را نیز. دختر ایستاده راست

می گفت.

چراغ های اتوبوس روشن شده. دو روز پیش این موقع ها هنوز هوا روشن بود. چه غروب دل تنگی است؛ و چه تاریکی خوش عطری. نسیم مهر می آید.

رقیّه حاجی باقری / تهران