پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024


مجله ویستا

نوشتن استراتژی می خواهد


نوشتن استراتژی می خواهد

گفت وگو با «رضا رضایی» به مناسبت انتشار «اگنس گری» و «شراره ها»

«اگنس گری» نوشته آن برونته، تازه‌ترین کتابی است که «رضا رضایی» در ادامه پروژه ترجمه آثار خواهران «برونته» توسط «نشر نی» منتشر کرده است. از جمله مهم‌ترین ویژگی‌های این رمان، رئالیسمی پرشور و قدرتمند همراه با رگه‌هایی از رمانتیسم و همچنین چند لحنی بودن آن است. با «رضا رضایی» درباره رئالیسم قرن نوزدهم ادبیات انگلستان و رابطه تجربه و تخیل در اگنس‌گری گفت‌وگو کرده‌ایم. به جز اگنس‌گری، کتاب دیگری نیز به‌تازگی با ترجمه رضایی منتشر شده که در این گفت‌وگو به این کتاب هم پرداخته شده است. «شراره‌ها» نوشته مارگریت یورسنار، مجموعه‌ای از شعرواره‌های عشقی یا زنجیره‌ای از قطعه‌های منثور شاعرانه است که با اندیشه عشق پیوند خورده‌اند. شراره‌ها توسط «نشر نامک» منتشر شده و با رضایی درباره جایگاه یورسنار در ادبیات قرن بیستم فرانسه و خاصیت فرا ژانری شراره‌ها گفت‌وگو کرده‌ایم.

«آن برونته» دو رمان نوشته که یکی از آنها همین «اگنس‌گری» است. اما هردو اثر او در سایه آثار خواهران بزرگ‌تر او یعنی شارلوت و امیلی قرار گرفته‌اند. اگر موافق باشید گفت‌وگو را با مقایسه آثار آن برونته با شارلوت و امیلی شروع کنیم.

شارلوت برونته که در ایران بیشتر با رمان‌های «جین ایر» و «ویلت» شناخته می‌شود لحن و زبان شاعرانه‌تری دارد و بیشتر از دو خواهر دیگر به ذهن شخصیت‌های داستانش نفوذ می‌کند. امیلی برونته تنها یک رمان با نام «بلندی‌های بادگیر» نوشته و همین یک کتاب موجب شهرت فراوان او شده است. بلندی‌های بادگیر دارای فضای ابرآلودتر و خشن‌تری در مقایسه با آثار شارلوت است و فضای گوتیک نیز در این رمان دیده می‌شود. به نظر من آن برونته در جایی بین این دو خواهر قرار دارد؛ یعنی نه آن زبان شاعرانه شارلوت را دارد و نه خشونت عجیب و غریب امیلی را. چیزی بین این دو است. همان طور که گفتید او دو کتاب بیشتر ننوشته، یکی همین «اگنس گری» است و دیگری «مستاجر وایلدفل هال» که شاهکار اوست. بسیاری می‌گویند اگنس‌گری خواهر کوچک‌تر جین ایر است و این حرف دو معنا دارد. یکی اینکه این رمان خواهر کوچک‌تر رمان جین ایر است و یکی هم اینکه خود کاراکتر اگنس‌گری که قهرمان داستان است خواهر کوچک‌تر کاراکتر جین ایر است. هر‌دو این شخصیت‌ها، دو دختر جوان‌اند که برای امرار معاش به تدریس در خانه اغنیا و اشراف روی می‌آورند. این تجربه واقعی خواهران برونته است. از این نظر این داستان‌ها بر اساس تجربیات شخصی نویسندگان‌شان نوشته شده‌اند و فضایی هم که در داستان‌ها توصیف می‌شود فضایی ملموس و واقعی است. اگنس‌گری از جهاتی خلاف سنت‌های داستان‌نویسی کلاسیک است. پایان این کتاب غیرمنتظره است و خواننده احساس می‌کند که انگار نویسنده به اجبار باید کتاب را تمام می‌کرده. یکی از علت‌هایش این است که همزمان با اگنس‌گری، کتاب بلندی‌های بادگیر هم منتشر شد. در واقع این دو کتاب با هم منتشر شدند. در آن زمان رسم این بود که هر کتاب دارای سه بخش باشد. بلند‌های بادگیر دارای دو بخش و اگنس‌گری هم یک بخش بود و این دو رمان در یک مجلد منتشر شدند. ضرورت فنی ایجاب می‌کرد که بخش آخر کتاب کوتاه باشد. اما در مستاجر وایلدفل هال این اتفاق نیفتاده چراکه این رمان کتابی سه بخشی است و نویسنده با محدودیتی در پرداخت داستان روبه‌رو نبوده است.

اگنس‌گری یک اثر رئالیستی است و در فضایی واقعی اتفاق می‌افتد. این نوع رئالیسم ویژگی مشترک هر سه خواهر برونته بوده است. این طور نیست؟

آثار خواهران برونته کاملا رئالیستی‌اند. حتی به نظر من می‌توانیم آنها را تجربی بنامیم. در اگنس‌گری رئالیسم قدرتمندی دیده می‌شود، رئالیسمی که شبیه آثار رئالیسم صد سال بعد از آن است. در عین حال دیدگاه انتقادی نویسنده نسبت به جامعه خودش هم در کتاب دیده می‌شود. با این همه، در نهایت، نویسنده به عشق معتقد است. به عبارتی او مناسبات اجتماعی اطرافش را که مبتنی بر پول و قدرت است نقد می‌کند، چون معتقد است عشق اهمیت بیشتری دارد. آن برونته معتقد است که رمان‌نویس باید رئالیست باشد و جز واقعیت به چیز دیگری نباید بپردازد. از این نظر از زمان خودش بسیار جلوتر است.

رگه‌های آشکاری از رمانتیسم هم در اگنس‌گری دیده می‌شود. رئالیسم خواهران برونته چقدر تحت تاثیر رمانتیسم بوده است؟

ادبیات قرن ۱۸ و حتی اوایل قرن ۱۹ انگلستان (البته به جز جین آستین)، به خصوص شعرای بزرگ انگلیسی همه رمانتیک بوده‌اند. جنبش عظیم شعری در اوایل قرن ۱۹ انگلستان رمانتیسم قدرتمندی است. بسیاری معتقدند که رمانتیسم از انگلستان شروع شد، هرچند عده‌ای از جمله آیزایا برلین معتقدند که این جنبش در آلمان متولد شد. نویسندگان این دوران انگلستان تحت تاثیر جنبش عظیم شعری بوده‌اند و از این نظر رگه‌های پررنگی از رمانتیسم در رئالیسم خواهران برونته دیده می‌شود. به عبارتی، پرداخت داستان رئالیستی است اما حال و هوای داستان رمانتیک است.

مهم‌ترین ویژگی رئالیسم قرن ۱۹ انگلستان چه بوده است؟

نکته خیلی مهمی که می‌توان در مورد این رئالیسم گفت این است که شش اثر جین آستین در محیط مشابه اتفاق می‌افتد. همچنین چهار رمان شارلوت برونته شباهت محیطی دارد. دو رمان آن برونته هم در فضاهایی مشابه روایت می‌شوند. اگر به سراغ دیکنز و تاماس هاردی هم برویم همین محیط مشابه را در آثار آنها نیز می‌یابیم. ویژگی مشترک این آثار در این است که نویسنده در مورد جغرافیایی می‌نویسد که آن را به خوبی می‌شناسد. به عبارتی نویسنده شناخت کاملی از محیطی که در روایت داستان استفاده شده دارد. این محیطی است که نویسنده سال‌ها در آن زندگی کرده است. البته نویسنده می‌تواند محیط رادر ذهن خود بسازد اما عناصر این محیط باید واقعی باشند. این مهم‌ترین درسی است که از این آثار کلاسیک می‌توان گرفت. همه نویسندگان کلاسیک بزرگ درباره محیطی نوشته‌اند که آن را می‌شناخته‌اند. در بعضی داستان‌های فارسی این شناخت از محیط وجود ندارد و محیط مصنوعی توصیف می‌شود.

مساله دیگری هم در داستان‌های فارسی به خصوص در سال‌های اخیر دیده می‌شود و آن اینکه در داستان‌های ایرانی زمانی هم که نویسنده درباره محیط واقعی اطراف خودش می‌نویسد، این محیط قابلیت تعمیم ندارد. اما در آثار رئالیستی مهم، نویسنده روی چیزی از محیط اطرافش دست می‌گذارد که در عین آشنا بودن یک نوع آشنازدایی از آن محیط صورت می‌گیرد. به عبارتی این نویسندگان چیزهایی از محیط اطراف را انتخاب می‌کنند که قابلیت تعمیم دارند و در عین اینکه محیط داستان محیط اطراف نویسنده است، اما هر خواننده‌ای می‌تواند این محیط را تعمیم دهد. اما در داستان‌های ایرانی این سال‌ها که به زندگی روزمره می‌پردازند این مساله دیده نمی‌شود و این انتخاب و تیزبینی دیده نمی‌شود و ما با ثبت تصادفی یک‌سری چیزها روبه‌روییم.

درست است. درباره آن چیزی که نامش را آشنایی‌زدایی می‌گذارید می‌توان گفت که باید چیز آشنایی باشد تا از آن آشنایی‌زدایی شود. اتفاقا در همین اگنس‌گری در بسیاری موارد آشنایی‌زدایی صورت گرفته اما چون نویسنده محیط را می‌شناسد می‌تواند آشنایی‌زدایی کند. در داستان‌هایی که مد‌نظر شما‌ست، نویسنده چون محیط را نمی‌شناسد نمی‌تواند دست به آشنایی‌زدایی بزند. نویسندگی کاری ارادی است و نویسنده به صورت غریزی نمی‌نویسد. نوشتن استراتژی می‌خواهد. من باید محیط خودم را بشناسم تا بتوانم از آن آشنایی‌زدایی کنم. اتفاقا آشنایی‌زدایی یکی از سخت‌ترین کارها در ادبیات است چون که به شناخت بسیار زیادی نیاز دارد. مثلا در رمان «ویلت» نویسنده بارها دست به آشنایی‌زدایی می‌زند چرا که خیلی خوب تابلوی نقاشی، تئاتر، خیابان، جشنی که مردم می‌گیرند و غیره را می‌شناسد و حالا می‌تواند در اثرش آشنایی‌زدایی کند.

یکی دیگر از ویژگی‌های مهمی که در این آثار رئالیستی بزرگ دیده می‌شود، تنش میان تجربه و تخیل است، در حالی که داستان‌های سال‌های اخیر ما غالبا گزارشی از تجربه زیسته و بدیهیات زندگی روزمره بوده‌اند و تخیل عنصر حذف شده بخش بزرگی از ادبیات داستانی ما‌ست. اما در همین رمان اگنس‌گری این تنش میان تخیل و تجربه کاملا مشاهده می‌شود، حتی در لحن کتاب هم می‌توان این مساله را دید. رمان دارای روایتی چند‌لحنی است و زمانی که به توصیف محیط می‌پردازد یک لحن دارد و زمانی که به توصیف روحیات و احساسات اگنس پرداخته می‌شود لحن رمان متفاوت می‌شود. به عبارتی روایت رمان در حد گزارش بدیهیات نمی‌ماند و به واسطه تخیل و همچنین لحن متن به اثری ادبی بدل می‌شود.

همین‌طور است. دو مساله وجود دارد، یکی اینکه این نویسندگان رئالیست دارای رگه‌های پررنگ شاعرانه هم هستند و در بیان حالات و روحیات خودشان دستشان برای نوشتن کاملا باز است و بسیار پرشور می‌نویسند. اما نکته مهم دیگری که به آن اشاره کردید همین رابطه تجربه و تخیل است. یک زمان دوربینی در خیابان نصب می‌شود و از همه چیز به صورت مستند فیلم می‌گیرد. آیا این دوربین اثر هنری خلق می‌کند؟ واضح است که نه. اما کسی که پشت دوربین قرار دارد با وارد کردن عنصر تخیل در واقعیت دستکاری می‌کند و شروع به ارایه اثر می‌کند. تفاوت در این جاست: تخیلی که به واقعیت افزوده می‌شود اثر هنری را به وجود می‌آورد. ۱۰ دوربین در یک نقطه یک تصویر ارایه می‌دهند، اما ۱۰ تصویربردار ۱۰ تصویر از یک نقطه می‌دهند، چون در واقعیت دست می‌برند. یعنی از فکر و ایده و تخیل‌شان چیزی به فیلمی که گرفته می‌شود اضافه می‌کنند. به عبارتی نویسنده یا به طور کلی هنرمند، چیزی بیش از آن چه چشم می‌بیند به واقعیت اضافه می‌کند و همین اتفاق موجب خلق اثر هنری می‌شود. معنای رئالیسم همین است. وقتی این عنصر تخیل یا خلاقیت نباشد در بهترین حالت اثری ناتورالیستی خلق می‌شود. ناتورالیسم کجا و رئالیسم کجا؟

رئالیسمی که آن برونته در اگنس‌گری به کار می‌برد، از یک نظر دارای سویه‌هایی انتقادی است و مناسبات اجتماعی را نقد می‌کند. اگرچه به طور کلی خواهران برونته نگران فضای بعد از انقلاب صنعتی و تولد نظام سرمایه‌داری نیستند، اما به هرحال ما در همین اگنس‌گری نقد روابط اجتماعی و مناسبات موجود را می‌بینیم. اما این نگاه انتقادی در آثار خواهران برونته آگاهانه و عامدانه وجود نداشته است. این طور نیست؟

مطمئن باشید که عامدانه نبوده و دیدگاه اجتماعی و سیاسی منسجمی پشت نگاه این سه خواهر وجود نداشته است. اگر بعدها سراغ جورج الیوت یا دیکنز برویم می‌توانیم این دیدگاه را بیابیم اما در این سه خواهر این دیدگاه وجود ندارد. اما از روی آن چیزی که نوشته‌اند می‌گوییم گویی این نگاه وجود داشته است. این تعبیری است که در مورد بالزاک هم می‌شود، نویسنده رئالیستی که در آثارش به درستی جامعه فرانسه را توصیف می‌کند و کسانی مثل مارکس و انگلس تاکید بسیاری بر آثار او داشتند. در صورتی که بالزاک از نظر سیاسی آدم کاملا مرتجعی بوده و از سیستمی دفاع می‌کرده که هیچ‌کسی با اندیشه چپ با آن موافق نبوده است. ولی چون بالزاک وفادارانه و موشکافانه جامعه را توصیف کرده و تناقض‌های جامعه و دوران‌گذار جامعه فرانسه را به خوبی در آثارش نشان داده، می‌توان به آثار او برای شناخت آن دوران رجوع کرد. در مورد خواهرن برونته و جین آستین هم کم‌و‌بیش همین‌طور است. آثار بزرگ هنری در همه جای دنیا و در هر عصر شناسنامه زمان خود هستند.

مهر و نشان زمان به این آثار خورده و وقتی بعد از ۲۰۰ سال چنین آثاری را می‌خوانیم می‌بینیم که واقعا این‌گونه است. این آثار شناسنامه یک دوران و یک ملت می‌شوند. نویسنده قصد بیان‌کردن برداشتی را که شما به درستی از رمان مطرح کردید نداشته است ولی چون رئالیست است و مناسبات جامعه را به خوبی می‌بیند و نوعی انتقاد اجتماعی به جامعه در اثرش وجود دارد، این مساله خود به خود در اثر نمایان می‌شود. شاید بتوان گفت که شارلوت کمی دارای دیدگاه اجتماعی بود، اما دو خواهر دیگر این‌گونه نبودند و رمان را به این قصد نمی‌نوشتند. مثلا در رمان «شرلی»، شارلوت دقیقا مشکلات جامعه کارگری انگلستان را بیان می‌کند چرا که در این محیط زندگی کرده و واقعیات آن جامعه را نوشته است.

فیلسوفی مثل مارکس این اثر را ستایش می‌کند و آن را آینه تمام‌نمای وضعیت کارگری در انگلستان می‌داند، در حالی که روح شارلوت هم خبر نداشته که دارد چنین کاری می‌کند. یا مثلا در رمان «پروفسور» شارلوت، بخشی از رمان در یک شهر کاملا کارگری و صنعتی می‌گذرد و توصیف او از فضای شهر شگفت‌انگیز است. او در این محیط زندگی کرده و به خوبی با مناسبات آن آشنا‌ست. اما به هیچ‌وجه قصد نداشته که یک نظام اجتماعی را محکوم کند. این سه خواهر بیشتر از یک‌سری فضیلت‌های اخلاقی دفاع می‌کردند و می‌گفتند ارزش‌هایی در حال از دست رفتن است. آنها دلیل این اتفاق را در زوال اخلاق می‌جستند. به عبارتی در این زمان هنوز برخورد رمانتیک با جامعه غالب است. زمان زیادی مانده تا از دیدگاه اجتماعی با سیاست مواجه شوند و نه از دیدگاه اخلاقی. هنوز علت ناهنجاری‌ها و حتی استثمار را در بی‌اخلاقی یک عده‌ای می‌دانستند. اما بعدها فیلسوفان اجتماعی بر این مساله تاکید کردند که قضیه به اخلاق ارتباطی ندارد و از قضا مناسبات اجتماعی است که سازنده اخلاق است و سودپرستی و غیره را با خود می‌آورد. این نویسندگان از ارزش‌های اخلاقی دفاع می‌کنند ولی به واسطه توصیف اجتماع به فیلسوف اجتماعی خوراک می‌دهند. این ویژگی رمان است که این امکان را به نویسنده می‌دهد تا با به کار گرفتن تخیلش واقعیت موجود را نمایش دهد.

به‌تازگی کتاب دیگری هم با ترجمه شما منتشر شده که اگر موافقید کمی هم در مورد این کتاب صحبت کنیم. «شراره‌ها» در فضای امروز و در مقایسه با کتاب‌هایی که امروز ترجمه و منتشر می‌شوند و مورد استقبال قرار می‌گیرند، کتاب نامتعارفی است یا به عبارتی کتاب دشوارتری است. من فکر می‌کنم شما در ترجمه این کتاب بیشتر مخاطب بالقوه را مدنظر داشته‌اید؛ مخاطبی که در دراز مدت به سراغ این کتاب می‌رود.

جدا از اینکه مترجم چه تصمیمی در مورد انتخاب کتاب می‌گیرد، هر کتابی مخاطب خودش را دارد. اما کاملا به این مساله آگاهم که این کتاب مخاطب عمومی ندارد. من مترجم حرفه‌ای هستم و چندسالی است که به صورت پروژه‌ای کار می‌کنم و به صورت خوشه‌ای به سراغ نویسنده‌ها می‌روم. اما در بین این پروژه‌ها گاهی آثار دیگری هم ترجمه می‌کنم. گاهی این اتفاق به سفارش و ضرورت صورت می‌گیرد، مثل کارهای آیزایا برلین که سه اثر از او را تا به حال ترجمه کرده‌ام و شاید روزی به سراغ کتاب چهارم هم بروم. اما چیزهایی هم در حوزه علاقه مترجم است که ممکن است مترجم سراغ آنها برود. در این بین بعضی کارها استثنایی‌اند، یعنی نه من تصمیم می‌گیرم که به سراغشان بروم و نه در حوزه علاقه مشخص من هستند. صاعقه‌ای است که بر آدم فرود می‌آید. هیچ تعریفی هم نمی‌توانم از چرایی ترجمه این کتاب به شما بدهم. زمانی که این کتاب به دستم رسید و شروع به خواندنش کردم، درست مثل همان صاعقه‌ای بود که بر من فرود آمد.

وقتی این صاعقه فرود آمد دیگر نمی‌توان فرار کرد. من در خیلی از موارد میل خود را به عنوان مترجم سرکوب می‌کنم و از ترجمه بعضی کتاب‌ها می‌گذرم. اما گاهی چیزهایی پیش می‌آید که دیگر نمی‌توان مقاومت کرد. این کتاب چنین حالتی برای من داشت. دیدم اگر این را ترجمه نکنم قادر به ادامه کار نیستم. پروژه جین آستین را که معاش و زندگی‌ام بود در همان لحظه متوقف کردم و به سراغ ترجمه این کتاب رفتم. در طول ترجمه این کتاب همه زندگی من وقف آن شد تا ترجمه‌اش به اتمام رسید. این کتاب جزو آن طبقه غیرقابل تعریفی است که فکر می‌کنم هر صاحب قلمی این حالت را به نوعی می‌شناسد. شما گاهی با یک اثر هنری مواجه می‌شوید که منکوب آن می‌شوید. این کتاب برای من چنین حکمی داشت. برای خلاص شدن از این وضعیت باید آن را ترجمه می‌کردم. اما جدا از این، «شراره‌ها» اثر بزرگی است که افراد بسیار مهمی در مورد آن نظر داده‌اند. این کتاب اهمیت بسیاری در تاریخ ادبیات قرن بیستم فرانسه دارد. شاید یکی از دلایل اهمیت‌اش همان اثر آنی‌ای است که بر خواننده می‌گذارد.

قطعا با توجه به فضای کتاب که فضایی اساطیری است، ترجمه این کتاب دشواری‌های زیادی هم داشته است. این طور نیست؟

من برای ترجمه این کتاب آمادگی ذهنی داشتم. چرا که قبل از این کتاب «فرهنگ اساطیر کلاسیک» را ترجمه کرده بودم و ذهن‌من از اساطیر کلاسیک اشباع بود. با توجه به این، در فضای این کتاب قرار داشتم. اگر داستان‌های کتاب را هم نگاه کنید، شش داستان کاملا تم اساطیری دارد و یکی، دو داستان تم مذهبی دارد و یک داستان هم تم تاریخی دارد. آشنایی من با اساطیر یونان و روم تاثیر بسیاری بر ترجمه من داشت. اگر این آشنایی وجود نداشت درک این کتاب برای من دشوارتر می‌شد و طبعا از انگیزه من برای ترجمه می‌کاست. این کتابی است که احتمالا زیاد خوانده نخواهد شد، اما هر کسی که این کتاب را خوانده من از واکنش‌اش متوجه شده‌ام که کتاب شگفت‌انگیزی است. در عین حال نکته ظریفی هم در این میان هست. خود نویسنده در اول کتاب نوشته «امیدوارم کسی این کتاب را نخواند». یورسنار در مقدمه کتاب می‌نویسد که من درباره کتابی مقدمه نوشته‌ام که خودم گفته‌ام آن را نخوانید و در وضعیت مضحکی قرار گرفته‌ام. او در مقدمه کتاب همه چیز گفته جز اینکه این کتاب چیست؟ من هم کم‌و‌بیش این احساس را دارم و امیدوارم کسی این کتاب را نخواند. می‌دانید چه کسی این کتاب را می‌خواند؟ فقط کسانی که عشق حقیقی را در زندگی‌شان تجربه کرده‌اند، یا مثل خود نویسنده شکست عشقی خورده‌اند، یا تجربه عاشقانه شگفت‌انگیزی را پشت‌سر گذاشته باشند. به همین‌خاطر امیدواریم کسی به این وضعیت دچار نشود که بخواهد این کتاب را بخواند. خود نویسنده بر اثر شکست عشقی این کتاب را نوشته، اما این شکست باشکوهی بوده در یک نابغه. یورسنار بدون شک از نوابغ قرن بیستم است.

با این حال یورسنار چندان در ایران شناخته شده نیست. لطفا کمی هم در مورد جایگاه او در ادبیات فرانسه توضیح ‌دهید.

یورسنار تنها زنی در تاریخ است که در این ۴۰۰‌سال عضو آکادمی فرانسه شده است. همین نکته که آکادمی فرانسه تاکنون هیچ زنی را به جز او به عضویت نپذیرفته جایگاه او را مشخص می‌کند. باید ادیب بسیار بزرگی باشد تا در آکادمی فرانسه پذیرفته شود. (ضمن اینکه این ادیب باید مرد هم باشد). زمانی که یورسنار به عضویت آکادمی درآمد حتی تبعه فرانسه هم نبود. اما در مورد پذیرش یورسنار اتفاق آرا وجود داشت. یورسنار در قرن بیستم فرانسه چهره‌ای دست نیافتنی است. او تمام ادبیات قدیم یونان و روم را می‌دانسته، ادبیات اروپا را کامل می‌شناخته و ضمنا با ادبیات جدید یونان هم کاملا آشنا بوده است. او همچنین نسبت به جهان شرق هم شناخت داشته است. میزان احاطه او بر ادبیات و فرهنگ قدیم و جدید جهان قابل مقایسه با هیچ‌کس دیگری نیست.

شما این کتاب را از زبان انگلیسی ترجمه کرده‌اید در حالی که سال‌ها‌ست که از زبان واسطه ترجمه‌ای نکرده‌اید. چرا این کتاب را از زبان واسطه ترجمه کردید؟

درست است که اصل این کتاب به زبان فرانسه بوده اما ترجمه انگلیسی آن زیر نظر یورسنار صورت گرفته است. یورسنار کاملا بر زبان انگلیسی تسلط داشته و بر کار مترجم انگلیسی نظارت کرده است. در پیشگفتاری هم که بر متن انگلیسی کتاب نوشته، توضیح داده که در دو، سه مورد چه جناسی در زبان فرانسه وجود داشته که در انگلیسی از بین رفته است. به عبارتی، امضای نویسنده پای ترجمه انگلیسی کتاب وجود دارد و از نظر من این زبان اصلی کتاب محسوب می‌شود. یورسنار با مسایل ترجمه آشنا بوده و برای امرار معاش آثاری از ویرجینیا وولف و هنری جیمز را از انگلیسی به فرانسه برگردانده است و از این رو نظارت او بر ترجمه کتابش دقیق بوده. می‌توانیم کتاب او را به زبان انگلیسی زبان اول کتاب محسوب کنیم.

به نظر می‌رسد که این کتاب را از نظر ژانری نمی‌توان دسته‌بندی کرد و در قالب‌های مرسوم گنجاند. نظر شما چیست؟

این کتاب از این نظر استثنا محسوب می‌شود. من اسم آنها را «شعر‌واره‌ها» گذاشته‌ام چرا که در هیچ ژانری جای نمی‌گیرد. یعنی نه شعر است، نه داستان، نه مقاله در حالی که همه اینهاست. به این‌خاطر این کتاب نمی‌تواند الگو قرار گیرد. من نمی‌دانم در تاریخ ادبیات چند کتاب مثل این می‌توانیم نام ببریم. نثر شاعرانه است، شعر منثور هم هست، ولی فقط این نیست. یورسنار تم‌های اساطیری یا تاریخی را امروزی کرده چون که با مسایل دنیای معاصر مواجه بوده است. مثلا بخش «آنتیگونه یا انتخاب» و صحنه‌هایی که یورسنار توصیف کرده به نوعی شبیه اردوگاه‌هایی است که در دهه‌های ۲۰ و ۳۰ در اروپا وجود داشته است. یا مثلا داستان «لنا یا راز» داستان بسیاری از مبارزان قرن بیستم است. این داستانی است مربوط به یونان باستان: توطئه‌ای علیه حاکم صورت گرفته، توطئه شکست خورده و سران آن دستگیر و اعدام شده‌اند. در این میان دختری که عاشق قهرمان داستان است زیر شکنجه تاب می‌آورد تا چیزی نگوید.

شبیه این ماجرا در نمونه‌های تاریخی معاصر هست. در میان مبارزان آمریکای لاتین این داستان به کرات اتفاق افتاده. حتی در ایران قبل از انقلاب هم چنین چیزی هست. داستان‌های واقعی زیادی می‌توان نام برد درباره اینکه فرد عاشق چه کارهایی حاضر است برای حفظ حرمت مبارزی که دوستش دارد بکند. این مسایل زمان و مکان نمی‌شناسد. نکته دیگر اینکه در تمام بخش‌های کتاب یک parody اتفاق می‌افتد. همه داستان‌های کتاب parody هم هستند. یعنی نویسنده یک موضوع داستانی را می‌گیرد و آن را به گونه کاملا نامتعارف پرداخت می‌کند و در واقع داستان اصلی زیر سوال می‌رود. در داستان «مریم مجدلیه یا نجات»، جمله پایانی این است: «او مرا از خوشبختی نجات داد». یعنی کل داستان تعریف می‌شود تا نهایتا بگوید او مرا از خوشبختی نجات داد. این parody است. این داستان خیلی تراژیک است اما در عین حال خیلی هم اراده‌گرایانه است. در داستان «ساپفو یا خودکشی» هم یک کاریکاتور ساخته می‌شود و تراژدی به آنجایی ختم می‌شود که تو اگر از صخره خودت را به پایین می‌اندازی باید بمیری، پس چرا این‌گونه نیست؟ شخصیت داستان در خودکشی هم موفق نمی‌شود. من یاد خاطرات ماکسیم گورکی می‌افتم که خودکشی کرده بود اما موفق نشده بود. اتفاق خنده‌داری است. اما می‌خواسته جانش را بدهد و قضیه خنده‌دار نبوده است. این هم نوعی parody است، به معنای شبیه‌سازی یا شبیه‌نویسی یا به نوعی شکلک چیزی را در آوردن.

این طرز نگاه به گذشته آنگونه که نزد یورسنار وجود دارد بسیار بدیع است. او نگاهی موزه‌ای به گذشته ندارد و زمان و روایت خطی را در هم می‌شکند و گذشته را به امروز می‌آورد. این چیزی است که بسیار کم در ادبیات معاصرایران وجود دارد. این نوع نگاه به گذشته به عنوان یک نوع امکان به ندرت در میان نویسندگان ما وجود دارد.

بله، به این دلیل که احاطه‌ای بر گذشته و سنت ادبی وجود ندارد. اگر کسی سواد امروزی را داشته باشد و بر گنجینه قدیم ایران هم تسلط داشته باشد مطمئنا آثار درخشانی خلق خواهد کرد. اما در ایران یک گسستی اتفاق افتاده است. ما عده‌ای را داریم که ادبیات قدیم ایران را خوب می‌شناسند اما قدمایی فکر می‌کنند، آدم‌های مدرنی هم داریم که با تئوری نقد امروز آشنایی دارند اما ادبیات قدیم ایران را نمی‌شناسند. مساله مهم پیوند برقرار کردن بین این دو وجه است.

پیام حیدرقزوینی

عکس: امیر جدیدی، شرق