پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024


مجله ویستا

تحول سیاست خارجی آمریكا در بوته جنگ عراق


تحول سیاست خارجی آمریكا در بوته جنگ عراق

دولت آمریكا با حمله به عراق با دو واقعیت ناگوار روبه رو شد, بدین صورت كه پس از این حمله و اشغال عراق بود كه معلوم شد برخلاف ادعاهای بوش و دولتش نه از سلاح های كشتار جمعی در عراق خبری بوده و نه صدام حسین با حملات تروریستی یازده سپتامبر ارتباطی داشته است

دولت آمریكا با حمله به عراق با دو واقعیت ناگوار روبه رو شد، بدین صورت كه پس از این حمله و اشغال عراق بود كه معلوم شد برخلاف ادعاهای بوش و دولتش نه از سلاح های كشتار جمعی در عراق خبری بوده و نه صدام حسین با حملات تروریستی یازده سپتامبر ارتباطی داشته است. و بدین صورت بود كه دو پایه از آن سه پایه سیاست دگردیسی مورد ادعای بوش فروریخت و برای دولت آمریكا چاره ای نماند جز آنكه پایه سوم یعنی نظریه دموكراسی اجباری را بیش از پیش برجسته كرده و اهمیت بیشتری برای آن قائل شود. در كتاب استراتژی امنیت ملی سال ۲۰۰۶ ایالات متحده بیش از دویست بار واژه های دموكراسی و آزادی به كار رفته است كه این تعداد سه برابر آن چیزی است كه در كتاب سال ۲۰۰۲ شاهد بودیم.

جورج دبلیو بوش می خواهد نام خود را به عنوان یك استراتژیست بزرگ در تاریخ ثبت كند اما مقایسه های تاریخی نشان می دهد كه تنها «فرانكلین روزولت» و «هری ترومن» بوده اند كه در قرن بیستم موفق به انجام دگرگونی هایی بنیادین در سیاست خارجی آمریكا شده اند، دو رئیس جمهوری كه این موفقیت را بیش از هر چیز مدیون ویژگی های خارق العاده رهبری خود بوده اند. جورج بوش پسر همواره این مسئله را خاطرنشان می كند كه با كارها و مسائل جزیی سروكار ندارد. به نوشته مجله بریتانیایی اكونومیست: «بوش حتی بر این عقیده است كه خود را رئیس جمهور متخصص در دگردیسی ها و تجدید سازمان ها نشان دهد. یعنی می خواهد بگوید كه برخلاف كلینتون كه خود را ملزم به حفظ دستاوردهای گذشتگان می دید، او از خود تصور مردی را دارد كه چرخ تاریخ را در مسیر دیگری به گردش در آورده است.» اما آیا واقعا بوش موفق به این كار شده یا خواهد شد

این باور رئیس جمهور آمریكا كه فكر می كند پس از رخداد یازده سپتامبر ۲۰۰۱ موفق به یك دگرگونی بزرگ در سیاست خارجی ایالات متحده شده است، در واقع و به گفته خودش بر سه پایه استوار است. اولا بوش عقیده دارد كه واشینگتن دیگر به متحدین و همپیمانان همیشگی اش اتكای سابق را ندارد و به همین صورت از اعتمادش به نهادهای بین المللی هم كاسته شده است. ثانیا دولت آمریكا آن حق سنتی خود یعنی حق پیشگیری از حمله و تهدیدهای خارجی را به دكترین جدیدی بر پایه جنگ پیشگیرانه گسترش داده است. و سوم اینكه حل مسئله تروریسم در خاورمیانه تنها با یك دموكراسی اجباری و تحمیلی امكان پذیر است. این تغییر در خط مشی های سیاست خارجی بوش كه در سال ۲۰۰۲ به عنوان استراتژی امنیت ملی آمریكا ثبت شد، در آن زمان از سوی بسیاری از كارشناسان حكم یك انقلاب را داشت.

اما دولت آمریكا با حمله به عراق با دو واقعیت ناگوار روبه رو شد، بدین صورت كه پس از این حمله و اشغال عراق بود كه معلوم شد برخلاف ادعاهای بوش و دولتش نه از سلاح های كشتار جمعی در عراق خبری بوده و نه صدام حسین با حملات تروریستی یازده سپتامبر ارتباطی داشته است. و بدین صورت بود كه دو پایه از آن سه پایه سیاست دگردیسی مورد ادعای بوش فروریخت و برای دولت آمریكا چاره ای نماند جز آنكه پایه سوم یعنی نظریه دموكراسی اجباری را بیش از پیش برجسته كرده و اهمیت بیشتری برای آن قائل شود. در كتاب استراتژی امنیت ملی سال ۲۰۰۶ ایالات متحده بیش از دویست بار واژه های دموكراسی و آزادی به كار رفته است كه این تعداد سه برابر آن چیزی است كه در كتاب سال ۲۰۰۲ شاهد بودیم. البته این تغییر تنها در حرف نبوده، بلكه اقدامات دیپلماتیك بوش در مقابل كره شمالی و ایران نیز در این میان و به نسبت دوران اول ریاست جمهوری وی به شدت همه جانبه نگرتر شده است.

همكاران و اعضای كلیدی دولت بوش بر این عقیده اند كه برنامه دموكراتیزاسیون تحمیلی در عراق به عنوان یكی از موفقیت های این دولت به شمار می آید. «دیك چنی» معاون رئیس جمهور آمریكا در ژانویه گذشته گفت: «وقتی ناظران سیاسی در ده سال آینده به دوران ما نگاهی بیندازند خواهند دید كه رهایی پنجاه میلیون انسان در افغانستان و عراق نشان از یك دگردیسی اساسی و مهم در سیاست جهانی آمریكا داشته است. در آن زمان نگاهی به پاسخ های ما به تهدیدات تروریستی و اینكه ما موفق به تغییر شرایط زندگی مردم این بخش از جهان شدیم، بسیاری از مسائل را روشن می كند.»

اما با تجزیه و تحلیل تلاش ها و اقدامات روسای جمهور پیشین آمریكا در جهت دگردیسی در سیاست جهانی آن كشور، این مسئله روشن می شود كه تاریخ چندان قضاوت مثبتی در مورد پرزیدنت بوش نخواهد داشت. «ویلیام مك كینلی» ازجمله روسای جمهور آمریكا بود كه با ورودش به عرصه قدرت در سال ۱۸۹۷ در ظرف مدت كوتاهی سعی كرد تا ایالات متحده آمریكا را به عنوان یك قدرت استعماری مطرح كند. در آن زمان آمریكا پس از جنگ های داخلی مستعمره های گوام، فیلیپین و پورتوریكو را در اختیار خود داشت. اما دوران استعمار كهنه آمریكا دیری نپایید و پس از آنكه آمریكائیان هزینه زیادی را برای خاموش كردن قیام مردم فیلیپین در سال۱۸۹۹ متحمل شدند، رای منفی مردم و اعضای كنگره آمریكا به یكباره همه چیز را تغییر داد.

جانشین مك كینلی یعنی «تئودور روزولت» هم در سودای آن بود كه نام خود را به عنوان یكی از دگردیسان عرصه سیاست جاودانه سازد. هدف روزولت تثبیت موقعیت سیاسی جهانی نوین ایالات متحده بود و در همان حال سعی بر آن داشت تا دو تصویر متضاد از كشورش را با هم تلفیق كند یعنی به هم پیوستن تصویر آمریكا به عنوان یك قدرت به اصطلاح سخت و خشن با توسعه ناوگان دریایی و پیروی از دكترین مونرو و قدرتی نرم و معتدل كه خواهان میانجیگری در مناقشات قدرت های بزرگ و برپایی یك دیوان داوری دائمی در دن هاگ بود. روزولت توانست با جلب حمایت كنگره موضع قدرت برتر آمریكایی را در نیم كره غربی گسترش داده و تثبیت كند، اما در غلبه برآن قضاوت همیشه منفی در مورد سیاست های موازنه ای اش ناكام ماند و بدین صورت محكوم به شكست شد.

«وودرو ویلسون» دیگر رئیس جمهور آمریكا بود كه موفق به یك تجدید ساختار بزرگ در عرصه سیاست جهانی این كشور شد. با این حال وی در آغاز كار همه توجه و تلاش خود را معطوف به سیاست های داخلی كرد. ویلسون تا چندین سال هر آنچه در توان داشت انجام داد تا از ورود ایالات متحده به جنگ جهانی اول جلوگیری كند و انتخاب مجدد وی در سال۱۹۱۶ حاكی از خواست عمومی آمریكائیان در پرهیز از مداخله در جنگ بود. اما آمریكا بالاخره و پس از اعلان جنگ به اصطلاح زیردریایی آلمان بود كه ناچار به ورود به آن جنگ شد. از طرفی ویلسون تلاش های زیادی در جهت توسعه دولت دموكراتیك و ایجاد نهادهای بین المللی انجام داد. عقاید و آرای وی از مرزهای آمریكا هم گذشت و طرفدارانی در دیگر نقاط جهان هم پیدا كرد اما همه این سیاست های وی در سال های دهه بیست و سی ارزش و اعتبار خود را به تدریج از دست داد و بدین ترتیب آمریكا بار دیگر به راهكارهای سنتی خود بازگشت و بار دیگر فاصله بزرگ خود با قدرت های اروپایی را حفظ كرد.

پرزیدنت «فرانكلین روزولت» نیز سعی كرد تا سیاست جهانی ایالات متحده آمریكا را در وضعیت جدیدی قرار دهد. بنا به گفته تاریخ نگار آمریكایی«جان لوئیس گادیس» فرانكلین روزولت اولین رئیس جمهور آمریكا بود كه در این زمینه به موفقیت دست یافت. روزولت با وجود آنكه هنوز خودش نسبت به خطر هیتلر به باور قطعی نرسیده بود ، بسیار پیش از موعد افكار عمومی آمریكائیان را به تهدیداتی كه از سوی هیتلر متوجه امنیت بین المللی می شود، جلب كرد. حمله ژاپن به پرل هاربر این موقعیت را برای روزولت فراهم كرد تا آمریكا را برای ایفای نقشی جدید در عرصه سیاست جهانی آماده كند و این چیزی نبود جز همان «چند جانبه نگری». او بود كه آن انزوای تاریخی آمریكا را به كناری نهاد و این را فهمید كه باید تصورات ایده آل ویلسون را با دیدی برخاسته از دوران پس ازجنگ جهانی دوم كه حاكی از لزوم تغییرات و دگرگونی ها بود، تلفیق كند. روزولت آن به اصطلاح «قدرت نرم» چهارگونه آزادی را كه در منشور آتلانتیك آمده است آزادی بیان، آزادی اندیشه، رهایی از فقر و رهایی از ترس از طریق«قدرت سخت» چهار وبعدها پنج «پلیس» شورای امنیت سازمان ملل تكمیل كرد. علاوه برآن روزولت نقشی اساسی در تاسیس بانك جهانی وصندوق بین المللی پول نیز داشت. سیاست فرانكلین روزولت در مجموع نزدیك به نیم قرن به حیات خود ادامه داد زیرا جانشین وی یعنی«هری ترومن» نیز گوشه ها و نكته های كلیدی این سیاست را در طرح خود برای دوران پس از جنگ جهانی دوم به كار گرفت. ترومن از یك سو سیاست موسوم به«سد نفوذ» و از سوی دیگر سیاست همپیمانی پایدار را به كار گرفت. بحران های سیاست جهانی از جمله هجوم ارتش شوروی به خاك چكسلواكی و یا جنگ كره هم این امكان را برای ترومن فراهم آوردند تا بتواند مقاومت آمریكایی های طرفدار انزوای ایالات متحده را در هم بشكند. جانشینان ترومن نیز همه سیاست ها و اعمال خود در دوران جنگ سرد را در همان چارچوب سیستم ساخته و پرداخته فرانكلین روزولت و هری ترومن تعریف كرده و تنها تغییراتی اندك را اعمال كردند. مثلا «ریچارد نیكسون» نسبت به رابطه با چین تمایل نشان داد و «جیمی كارتر» طرفدار حقوق بشر بود و «رونالد ریگان» هم كه تا آخر نسبت به سیاست تنش زدایی نگاهی منفی داشت. حتی سیاست خارجی نسبتا موفق جورج بوش پدر نیز كه در دوران وی شاهد پایان جنگ سرد بودیم بر پایه همان برداشت ها و واكنش های مؤثر نسبت به تغییرات سریع روزولت و ترومن بود و او نیز بر اساس همان شیوه ها و سیاست ها درصدد تغییراتی عمیق و بزرگ در دنیا بود. اما جورج دبلیوبوش در آغاز كار، خود را رئالیست سنت گرایی نشان داد كه علاقه چندانی به سیاست خارجی ندارد. ولی عطش و جاه طلبی وی برای آنكه نامش به عنوان یكی از دگردیسان بزرگ در تاریخ ثبت شود، پس از رخداد یازده سپتامبر ۲۰۰۱ شروع شد. او ادعا داشت كه خواهان زمین گیر شدن تروریسم و برپایی دموكراسی در افغانستان و سپس در عراق است. اما پس از آنكه مردم و كنگره آمریكا متوجه شدند كه دلیل اصلی حمله به عراق یعنی وجود سلاح های كشتار جمعی در این كشور بهانه و فریبی بیش نبوده است و استقرار درازمدت نیروهای آمریكایی در عراق هم هزینه هایی سرسام آور دارد، رفته رفته حمایت خود از جورج بوش پسر را كم كردند.

جوزف اس. نای جونیور

ترجمه: محمدعلی فیروزآبادی

منبع: مركور


شما در حال مطالعه صفحه 1 از یک مقاله 2 صفحه ای هستید. لطفا صفحات دیگر این مقاله را نیز مطالعه فرمایید.