چهارشنبه, ۱۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 8 May, 2024
مجله ویستا

ما صید لاغریم


ما صید لاغریم

«بهنود در ۲۸مرداد سال ۲۵ زاده شده ولی در پاسپورتش ثبت است ۲۷ جولای ۱۹۴۷ از زمانی كه چهارده ساله بود به كار در مطبوعات پرداخت و بعدها در رادیو و تلویزیون هم آموخته شد تا زمانی كه تاریخ معاصر از بخت خوش و تحلیل سیاسی از بخت بد شد كار اصلی اش

گاه روبه روی آدم های بزرگ قرار گرفتن هراس انگیز است، دست ها عرق می كند و صدا می لرزد. این بار روبه روی كسی قرار می گیرم كه شناخته شده تر از آن است كه نیازی به معرفی داشته باشد. ولی این گفت وگو با او در فضا و موضوع متفاوتی انجام می شود؛ مسعود بهنود روزنامه نگار و قصه نویس، كه این بار به سراغ قصه هایش رفته ایم. با آنكه روبه روی او نبودم همچنان آن اضطراب را حس می كردم و او را با همان پیپ روبه روی خود مجسم می كنم كه پكی می زند و پاسخ می دهد و در شبكه ای جهانی او را می جویم و پرسش هایم را نه یك به یك، بلكه به صورت جمعی برایش در فضا رها می كنم.

بهنود در معرفی خود چنین نوشته است:

«من در ۲۸مرداد سال ۲۵ زاده شده ام ولی در پاسپورتم ثبت است ۲۷ جولای ۱۹۴۷ حالا فرقی هم نمی كند. از زمانی كه چهارده ساله بودم به كار در مطبوعات پرداختم و بعد این شد زندگیم و بعدها در رادیو و تلویزیون هم آموخته شدم تا زمانی كه تاریخ معاصر [از بخت خوش] و تحلیل سیاسی [از بخت بد] شد كار اصلی ام.

حاصل چهل سال زندگی حرفه ایم سیزده كتاب است: از سیدضیا تا بختیار، ۲۷۵ روز بازرگان، حروف [دو حرف و حرف دیگر]، این سه زن، از دل گریخته ها، ضدیاد، امینه، ما می مانیم، گلوله بد است، شاید حرف آخر، در بند اما سبز و پس از یازده سپتامبر. نمی دانم چه تعداد سناریو و نمایشنامه، حدود هزار گزارش، از قرار حدود دویست برنامه رادیویی تهیه كرده ام و حدود صد برنامه تلویزیونی و چهل فیلم مستند تلویزیونی هم ساخته ام. دو فرزند دارم: بامداد دخترم و نیما پسرم.»

□□□

● در حقیقت در آثارتان داستان را دستمایه تاریخ قرار می دهید نه تاریخ را دستمایه داستان، بنابراین در كارهایی مثل امینه یا خانوم شاید از منظر تصاویر یا شخصیت پردازی مشكلی نداشته باشید (آن هم به دلیل اینكه خانوم نماد بیرونی ندارد و امینه به دلیل دور بودن از ذهن كنونی ما) اما در این «سه زن» به خاطر معاصر بودن وقایع و حقیقی بودن شخصیت ها (از منظر منابع در دسترس و خاطرات و شنیده های ما) چقدر به وقایع وفادار مانده اید؟ و تا چه حد از پس ذهنتان داستان سرایی كرده اید؟

این سه زن، تاریخ است و قصه نیست. آن چه ممكن است بعضی را به غلط اندازد، لحنی است كه برای روایت تاریخ انتخاب می كنم. نوعی نقالی است. نقل است، در این نوع كار گاهی جزئیات ثبت نشده نقل می شود. نویسنده حداكثر سعی خود را دارد كه نقل جزئیات با اصل برابر شود و اگر ممكن نبود، غلط نباشد چنان كه اصل را قربانی كند.

اما در مورد امینه و خانوم، اینها قصه اند. به قصه باورشان باید كرد. منتها هیچ قصه ای در عالم نیست كه حظی از واقعیت نداشته باشد. گاه از حقیقت به واقع نزدیك تر است قصه. وقتی زمان قصه ماضی است، طبعاً تاریخ بسترش می شود. در این جا نویسنده سراغ متون می رود تا بازسازی در فضای واقعی صورت گرفته باشد. همان كاری كه من هم كرده ام. پس در خانوم و امینه تخیل است كه تاریخ را صدا می كند. اما در این سه زن، تاریخ است كه گاهی، آن هم در جزئیات كم اهمیت، مثل صحنه سازی ها به تخیل مجالی می دهد.

● اصولاً چنین داستان های تاریخی چه ویژگی هایی دارد؟ به عنوان مثال آقای جولایی هم داستان هایی با پس زمینه تاریخی می نویسند اما به گونه ای متفاوت از كار شما، یعنی كاملاً داستان است و شاید نمادهای بیرونی هم داشته باشد. اما به خاطر دارم كه شما می گفتید در این شیوه كار شما، حداقل خواننده با تاریخ آشنا و نزدیك می شود. لطفاً بفرمایید داستان های تاریخی برای جذب مخاطب چه ویژگی های عمومی را باید دارا باشد؟

نسخه و قراری نیست. از یك نظر همه داستان ها تاریخی هستند، مگر داستان های تخیلی آینده بین مانند ژول ورن و برادبری، وگرنه كدام داستان است كه بر بستر تاریخی حركت نكرده باشد. مثال بزنم كسی تاكنون قصه رازهای سرزمین من دكتر براهنی را داستان تاریخی نگفته است اما دكتر برای نوشتن این قصه مدت ها در اسناد حضور مستشاران آمریكایی در ایران و مسائل نظامی آنها غور می كرد. من هنگام نوشتن قصه تاریخی چون كه كارم تاریخ است و تاریخ معاصر را در ذهن دارم كمتر به كتاب مراجعه می كنم. در ذهن حاضر است اما با این وجود برای «امینه» ده ها و بلكه صدها كتاب و تقریباً هر چه بود درباره صفویه را خواندم. چرا كه در مورد آن دوران كارشناس نیستم. اما قصه های دیگر همه از دوران قاجار و پهلوی است كه درباره شان حضور ذهن دارم.

● در رمان خانوم در واقع شما به بررسی یك دوره وقایع تاریخ معاصر پرداخته اید كه از كودكی خانوم شروع می شود و بعد اتفاقاتی كه برای دخترش می افتد و واقعه ۱۱ سپتامبر و به خاطر استفاده از همه وقایع دوران اخیر تا حدودی داستان شلوغی است. آیا این شلوغی تعمدی بوده؟ در حقیقت شاهد ذهن خود شما در این شرایط بسیار شلوغ بوده است؟ به نظرم این كار متفاوت از امینه و این سه زن است هم از منظر ساختار و هم از نظر محتوا.

درست دیده اید. در «خانوم» صد سال زندگی اجتماعی و سیاسی ما ایرانیان می گذرد و شاید هم جهان. در امینه صد سال عقب تر است. از اواخر قرن هجدم تا آخرهای قرن نوزدهم. این كه سر خط این قصه ها را به روز رسانده ام بیشتر تكنیكی است كه می پسندم و آشناسازی است. ورنه بستر اصلی قصه امینه و خانوم، این دو قرن بزرگ زمین و ایران را پر كرده اند. قصه دیگری در دست دارم كه باز هم سرگذشت زنی است. این هم برش پنجاه ساله ای است از تاریخ ما.

● به نظر شما آیا نویسنده می تواند جدا از ذهنیت شخصی اش وقایع تاریخی را به داستان تبدیل كند؟

نه. كوچك بودم خیلی كوچك. مثل بیشتر آدم ها، شوق قصه را مادربزرگم در جانم ریخت كه موقع خواب برایم لالا نگفت بلكه از حكایت های واقعی و پشت پرده دربار قجر گفت. هنوز نمی توانستم اسم تیمورتاش را تلفظ كنم كه او از آقای سردار معظم برایم گفت. من بزرگ شده امیر معظم باجناق تیمور تاش بودم كه مادر و همسر خودش [مرحوم خانم اقدس خازنی] می گفتند كه خیلی در حركات شبیه به سردار معظم بود و نقاشی معروفی كه هم اینك بر دیوار خانه فرزند امیر معظم است همین را نشان می دهد. من برای سال ها انگار تیمورتاش را دیده بودم. كمی كه زبان باز كردم در جمع بچه ها و بزرگترها _ به ویژه یادم هست در تابستان های ییلاق باغ گل اوشان _ قصه می گفتم و شب های خالی زیر نور چراغ زنبوری را پر می كردم. مادربزرگ و خانم امیر معظم تشویقشان این طور بود كه گاه كه جمع به هیجان می آمدند با لبخندی می گفتند تو كجا بودی مادر. تو كه به دنیا نبودی. یك شب یادم هست كه بین بزرگترها بحث درگرفت كه آنچه می گویم از دربار ناصرالدین شاه درست است یا غلط. اینها را از خودشان دیده بودم. عمه یكی از خواجه های دربار ناصرالدین شاه بود، با هیكلی بزرگ كه روی چارپایه می نشست و انتهای كوچه شیروانی در خیابان نادری منزل داشت. سیگار زهره می كشید. هم او را هم عندلیب السلطنه صیغه سیه چرده ناصرالدین شاه را كه خوش آواز بود و ظهیرالدوله وی را مراقب می كرد، دیده بودم. خیلی بیشتر از دیدن. از آن دو ده ها حكایت دارم. به من مربوط نیست كه در عالم واقع آن هر دو سال ها قبل از تولد من درگذشته بودند.

بگذارید حكایت دیگری برایتان بگویم كه البته درباره قصه نیست بلكه درباره «این سه زن» است كه گفتم قصه تخیلی نیست. روایتی از زندگی واقعی سه زن است. از میان آن سه زن، تنها خانم ایران تیمورتاش را دیده بودم به چشم. با ایشان حرف ها زده بودم. آن دو دیگر را نه. خانم مریم فیروز را بعد از چاپ كتابم كه تازه از زندان به در آمده بود دیدار كردم. دل در دلم نبود. می ترسیدم از ملاقات با كسی كه بیوگرافی اش را نوشته بودم. آمد. لباس سیاه رنگی پوشیده بود. همان بود كه نوشته بودم. هیچ شباهتی به عكس هایش نداشت شاهزاده خانم. از كجایش چنین می شناختم. نشست و نگاهی به من كرد و اولین جمله ای كه گفت این بود «ذلیل مرده سن و سالی هم نداری، اینها را از كجا می دانستی» بعد شروع كرد به ایراد گرفتن. اولین ایرادش این بود كه «نمی بخشمت كه نام مرا همراه با آن [...] آوردی. هنوز كینه داشت از اشرف پهلوی. شاهزاده خانم، دختر فرمانفرما بود. درست دیده بودم هیچ از كمونیسم نمی دانست. برایش گفتم كه دكتر قاسم غنی آخرین باری كه او را دید و با عصبانیت از وی جدا شد، چه گفته بود در منزل تجریش مریم خانم. چشمانش برق زد. گفتم وقتی دكتر غنی این را می گفت روی همان قالی بزرگی ایستاده بود كه خودش سفارش داد برای شما در مشهد بافتند و گوشه اش نوشته شده بود به فرمایش فرمانفرما. گفت خدا تو را بكشد و شروع كرد به ایراد گرفتن. مثلاً گفت آن روز كه برادرم و سپهبد زاهدی را در خیابان دیدم و آن حرف را زد و آن متلك را گفتم «... آخه مرد نمی بینم» و تیمسار فیروز رنگش پرید، در خیابان كاخ نبود بلكه در امیریه آنها سرازیر می آمدند و من سربالا می رفتم. جدا كه می شدیم نسخه ای از كتاب [این سه زن] را در آوردم و به خانم فیروز گفتم معمول این است كه من باید كتاب را هدیه بدهم. اما حالا شما این را به من هدیه بدهید. گفت یعنی چی. گفتم هیچی این را امضا كنید برایم. گفت می خواهی از من سند بگیری. گفتم بله درست است. قلم را گرفت و با دستی كه دیگر می لرزید پشتش نوشت «به پسر عزیزم كه آنقدر شجاع است كه از من هم نترسید.» زیرش امضا كرد مریم فیروز فرمانفرمائیان. خودش بود. همان بود كه شناخته و نوشته بودم. سی سال غربت در ممالك كمونیستی اندكی از دز شاهزادگی او كم نكرده بود. چند حكایت هم از این اواخر برایم گفت كه اشك به چشمانم آورد. بماند.

نلی محجوب


شما در حال مطالعه صفحه 1 از یک مقاله 2 صفحه ای هستید. لطفا صفحات دیگر این مقاله را نیز مطالعه فرمایید.