دوشنبه, ۲۲ بهمن, ۱۴۰۳ / 10 February, 2025
درباره زندگی معنوی
![درباره زندگی معنوی](/web/imgs/16/141/nl4pz1.jpeg)
چند وقت پیش تزی در ذهنم بود که آن را « زندگی مبتنی بر عقلانیت و معنویت » نامگذاری کرده بودم و اعتقادم این بود که مدیریت زندگی بر مبنای عقلانیت حداکثری، و نیز جهت گیری آن در فضایی معنوی و روحانی می تواند تاثیر بسزایی در آرامش حداکثری فرد و معناداری زندگی ِ او داشته باشد. امشب خوشبختانه متن سخنرانی جالبی را از مصطفی ملکیان درباره زندگی معنوی خواندم که به نظرم رسید شاید برای شما هم خواندنی باشد.
منظور از زندگی معنوی و به بیان دیگر معنویت چیست؟ به چه چیزی معنویت میگوییم؟ سؤال بر سر این است که چه عواملی میتوانند این زندگی معنوی را تأمین کنند. به تعبیر دیگر چه اموری هستند که وقتی دست به دست هم میدهند برای ما زندگیای فراهم میکنند که میتوان از آن به زندگی معنوی تعبیر کرد. در ادامه نخست به مفاهیمی همچون دین، اخلاق و ... می پردازیم که بعضا به اشتباه به زندگی معنوی تعبیر می شوند. سپس درباره خود ِ مفهوم معنویت و زندگی معنوی سخن می گوییم.
● معنویت و زندگی معنوی چه چیزهایی نیست!
الف) معنویت دینداری نیست: خیلیها وقتی در روزگار جدید دم از معنویت زده میشود، تصورشان از معنویت، دینداری است و گمان میکنند معنویت یعنی متدین بودن یا دینداری و یا دینورزی. اما در عین حال که معنویت ستیزه و مخالفتی با دینداری ندارد ولی با این حال معنویت به معنای دینداری نیست. البته معنویت با این که شما به یکی از ادیان کم یا بیش التزام عملی یا نظری داشته باشید ناسازگار نیست، اما در عین حال عهد و اخوت هم با هیچ دین یا مذهب خاصی نبسته است و بنابراین شما میتوانید به هر دین یا مذهبی پایبند باشید و در عین حال معنوی باشید، یا به هیچ دین و مذهب خاصی پایبند نباشید و در عین حال باز هم معنوی باشید.
پس هر سه، هم دیندار بودن به یک دین و مذهب خاص، هم دیندار نبودن به یک دین و مذهب خاص، هم دیندار نبودن به معنای کلی، با معنوی بودن سازگار است؛ اما به هر حال خود معنویت به معنای دینداری نیست. معنویت پدیدهای است که اگر چه خیلی به دینداری نزدیک است اما به معنای دینداری مطلق نیست.
ب) معنویت عرفان نیست: به همین ترتیب معنویت به معنای عرفان هم نیست. چنین نیست که اگر بگوییم کسی معنوی است یعنی عارف است یا لااقل به این معناست که اهل سیر و سلوک عرفانی است. یعنی همان داستانی که در رابطه با معنویت و دین گفته شد، میتوانیم به عیناً نسبت به معنویت و عرفان نیز تکرار کنیم. شما میتوانید به یک نظام عرفانی خاص التزام عملی یا نظری داشته باشید، یا نداشته باشید و در هر دو حال معنوی باشید یا نباشید. البته به این معنا هم نیست که معنویت به عرفان هم به طور کلی وابستگی نداشته باشد.
ج) معنویت اخلاقی زیستن نیست: معنویت به معنای هر گونه اخلاقی زیستن هم نیست. یعنی بین معنویت و اخلاق هم مرز هست، البته در معنویت یک نوع اخلاق خاص حاکم است اما به این معنا نیست که هر که اخلاقی زندگی میکند معنوی است؛ اما به این معنا هست که هر که معنوی زندگی میکند، به گونهای زندگی اخلاقی قائل است. به تعبیر دیگری معنویت یک نوع اخلاق خاص را اقتضاء میکند ولی تنها یک نوع اخلاق خاص را اقتضاء میکند نه هر نوع اخلاقی را. بنابراین هر کس اخلاقی زندگی میکند لزوماً معنوی نیست.
د) معنویت التزام به دین های جدید نیست: معنویت به یک معنای چهارمی هم نیست و آن هم التزام به دینهای عصر جدید است. یعنی معنویت به معنای دینهای عصر جدید هم نیست. ما در عصرمان دینهای جدیدی داریم که از آنها تحت نام new age [در ترجمه تحتالفظی به معنای عصر جدید است ولی اصطلاحاً به "دینهای عصر جدید" اطلاق میشود. ویراستار] یاد میکنیم که در حدود یک قرن و نیم است که در فرهنگ غرب از عمرشان میگذرد. اینها هم کم یا بیش قرابتی با معنویت، دین و عرفان دارند اما هیچ یک از این جنبشهای دینی جدید هم مراد ما از معنویت نیست.
تا اینجا تنها گفته شد که معنویت چه چیزی نیست اما از اینکه چه چیزی هست سخنی به میان نیامد. قبل از اینکه دقیقاً مشخص شود که معنویت چیست، میخواهم به یک نکته توجه کنم و آن اینکه که معنویت با همه آنچه که ذکر شد که نیست اما از همه آنها درسآموزی دارد. یعنی معنویت میتواند از عرفان از دین از اخلاق و از جنبشهای دینی جدید، درسآموزیهایی داشته باشد. از همه اینها میتواند چیزی بیاموزد اما در کل هیچ التزامی به هیچ یک از آنها ندارد.
● احساس امنیت و آرامش مبنای زندگی معنوی
به نظر میآید که هر انسانی جدا از اینکه در چه مکانی، در چه زمانی و در چه اوضاع و احوالی زندگی میکند، دوست دارد که زندگیاش همراه با مؤلفه یا مؤلفههایی سپری شود و زندگی وی با صفت یا صفاتی توأم باشد. در باب آن صفات که همه انسانها دوست دارند که زندگیشان واجد آن صفت یا صفات باشد سخنهای بسیاری گفته شده است؛ اما به نظر من (که از این جهت از آموزههای ویتگنشتاین نیز بسیار بهره می برم) انسان همواره به دنبال زندگیای بوده است که حداقل یک صفت در آن وجود داشته باشد و آن صفت، صفت "ایمنی و آرامش" است. ایمنی و آرامش، نکته جامع همه نکات مثبتی است که انسانها میخواهند در زندگیشان وجود داشته باشد. البته قبل از ویتگنشتاین هم کسانی گفته بودند که غایت قصوی زندگی آدمیان زندگی همراه با احساس امنیت و احساس آرامش است؛ به عنوان مثال در میان بنیانگذاران مذاهب، بودا بسیار بر این نکته تأکید داشت که زندگیِ همراه با آرامش زندگی است که همه ما میخواهیم داشته باشیم.
کسانی که به دنبال ایمنی و آرامشند میدانند که جهان به لحاظ وضعیت بیرونیاش مساعد این وضع و حال نیست، یعنی چنان نیست که بتوان آن را از خود جهان انتظار داشت، اما میشود در درون خود دگرگونیهایی پدید آورد که علیرغم وضع نامساعد جهان بیرون، این ایمنی و آرامش را به صورت تقریباً کامل یا نزدیک به کامل بدست آورد. به تعبیر دیگر نباید فکر کرد که کسانی که زندگی همراه با ایمنی و آرامش میخواهند نوعی آرزواندیشی و سادهلوحی و یا نوعی خوشبینی دارند و میاندیشند که میشود در پیچ و مهره جهان چنان دست برد که جهان، جهانی همراه با آرامش برایشان شود. آنها میدانند که بیرون جهان همیشه میتواند نامساعد یا دشمنخویانه باشد و با انسان سر ناسازگاری داشته باشد، اما میگویند که ما میتوانیم با خود چنان کاری کنیم، که در این جهان که انسان را به ناآرامی میکشاند، بتوانیم آرامش خود را حفظ کنیم. اگر بخواهیم از تمثیل استفاده کنیم، میتوانیم بگوییم که آنها نمیخواهند اقیانوس جهان بیتلاطم باشد اما میتوانند کشتی خود را در این جهان با آرامش نگه دارند و میدانند که اقتضای دریا بودن این است که گاهی اوقات ناآرام است، موج دارد و همیشه باید انتظار تلاطم را داشت اما میتوانند کشتی خود را به گونهای بسازند و هدایت کنند که در این دریای متلاطم غرق نشوند و سالم به مقصد برسند.
● عوامل موثر بر احساس امنیت و آرامش و برخورداری از زندگی معنوی
حال اگر قبول کنیم که معنویت به معنای زندگی همراه با ایمنی و آرامش است آنوقت این سوال مطرح میشود و آن اینکه اگر ما چگونه زندگی کنیم یک چنین زندگی میتوانیم داشته باشیم؟ اینجاست که به مرحله دوم سخن وارد میشویم. جایی که باید بدانیم عوامل یک زندگی معنوی چیست؟ به تعبیر ریاضی مرادم این است که چه چیزهایی برای زندگی معنوی هم شرط لازماند و هم شرط کافی. این شرایط چه هستند که اگر نباشند زندگی آرام فراهم نخواهد شد و اگر باشند چیز دیگری برای زندگی آرام لازم نیست. به تعبیر دیگر میخواهیم روی چیزهایی دست بگذاریم و در باب آن تأمل کنیم که یقین داریم اگر این چیزها را نداشته باشیم زندگی آرامی نخواهیم داشت و در عین حال یقین داریم که اگر داشته باشیم برای آرامش زندگیمان به چیز دیگری نیازمند نخواهیم بود.
با این حال باید توجه داشت، اگر چه همه معنویان جهان به دنبال این شرایط لازم و کافیاند، اما در این مورد وفاق کاملی وجود ندارد. در بعضی موارد همه عارفان، معنویان و روانشناسان وفاق دارند اما در بعضی از دیگر مؤلفهها، هنوز هم محل شک و شبهه است. من از میان این مؤلفهها، به ۱۳ مؤلفه اشاره خواهم کرد که به نظر بنده با در نظر گرفتن این ۱۳ مؤلفه به شرایط لازم و کافی خواهیم رسید.
۱) خودمختاری: اولین مورد چیزی است که گاهی از آن به خودمختاری یا autonomy تعبیر میشود. گاهی نیز از آن به اصالت یا زندگی اصیل یاد میکنند، یعنی زندگی تنها بر پایه فهم و تشخیص خود. من چنان زندگی کنم که مجموعه عوامل ادراکی خودم حکم میکنند، نه چنان که از بیرون به من تلقین یا القا میشود.
در مورد هر گامی چه گام نظری و چه گام عملی فقط بر اساس فهم و تشخیص خود گام بردارم و به هیچ نیرویی بیرون از خود اعتماد و اتکا نورزم و بر هر چه بر من عرضه میشود به خود، یعنی مجموعه قوای ادراکی و منابع شخصی.
اما مگر ما زندگی را همیشه بر حسب فهم و تشخیص خود طی نمیکنیم که شرط زندگیِ همراه با آرامش این است که بر حسب فهم و تشخیص خود عمل کنیم؟ ظاهراً این گونه نیست، ما در بسیاری موارد تابع همرنگی با جماعت هستیم، در بسیاری از موارد از آنچه به تعبیر هگلیان، روح زمانه است تبعیت میکنیم، در بسیاری از موارد تحت تأثیر بزرگان جامعه هستیم، یا تحت تأثیر مربیان و معلمان دوران کودکیمان، و خط مشیمان همواره بر اساس سخنانی است که بر اثر تلقینات آنها پذیرفتهایم. به قول سقراط ما به این معنا زندگی ناآزموده میکنیم؛ زندگی ناآزموده آن است که قواعد رفتاری این زندگی را خودم آزمون نکردم، خودم هیچ سخنی در این باب نفیاً و اثباتاً نگفتم؛ و البته این که بر این اساس زندگی میکنیم، به این خاطر است که تحت القاء دیگران هستیم.
در باب ناآزموده بودن زندگی، سخنان بسیار، میتوان گفت و اینکه چقدر ما به راهی میرویم که دیگران رفتهاند و نمیخواهیم جای خود را در زندگی پر کنیم و چقدر مایلیم پا جا پای دیگران بگذاریم و اینکه چقدر زندگی اصیل نداریم و این زندگی اصیل نداشتن است که باعث یک سری دغدغهها و تشویشها میشود.
۲) بی اعتنایی به قضاوتهای دیگران درباره خودمان: دومین مورد که لازمه مورد اول نیز است، بیاعتنایی به داوریهای دیگران در مورد خودمان است. اگر بخواهیم به داوریهای دیگران در باب خودمان اعتنا کنیم، هیچگاه زندگی آرامشمندی نخواهیم داشت. کسی که بخواهد به اشتهای دیگران غذا بخورد و به آن مقدار که دیگران میخواهند و از آنچه که دیگران میخواهند بخورند، بخورد، هیچگاه آرامش نخواهد داشت. انسانهای آرام و معنویان بزرگ کسانی هستند که مطلقاً به داوریهای دیگران در باب خودشان بها نمیدهند. البته بعداً متذکر خواهم شد و روی این تذکر بسیار پافشاری خواهم کرد که یکی از شرایط زندگی آرام این است که ما به همه انسانها عشق بورزیم، و نباید از این عدم اعتنا به داوریهای دیگران بیمهری به دیگران را استشمام کنیم. کسانی که زندگی آرام دارند کسانی هستند که برایشان مهم نیست که دیگران چگونه درباره زندگیشان داوری میکنند. هر داوری که بخواهند بکنند، من بر اساس فهم و تشخیص خودم عمل میکنم. این مطلب از دو جهت اهمیت دارد، اولاً اینکه نمیشود چنان زندگی کرد که آدمیان از زندگیمان خوششان بیاید، به تعبیری که به علی ابن ابیطالب منسوب است و البته دیگران (مانند رواقیون) نیز این را بیان کردهاند "رضای همه مردم هدفی است که احدی به آن نرسیده است".
ما نمیتوانیم به گونهای رفتار کنیم که همه آدمیان از ما راضی باشند؛ و دوماً، بر فرض اینکه این مسئله امکانپذیر باشد، چرا باید من بر اساس خوشایند و بدآیند دیگران زندگی کنم؟ و چه اشکالی در اینجا وارد است؟ اشکال این است که دیگران چیز واحدی از من نمیخواهند، و اگر من بخواهم به خوشایند دیگران زندگی کنم، دیگر نمیتوانم یک زندگی داشته باشم. یک مثال قرآنی در اینجا مناسب است، قرآن میگوید: شما کسی را در نظر بگیرید که نوکر یک ارباب است و کسی که نوکر چند ارباب است و اربابها هم با یکدیگر اختلاف دارند. وقتی انسان نوکر یک ارباب باشد، هر چقدر هم ارباب ظالم، بیمنطق و سنگدل باشد، تکلیف نوکر مشخص است، اگر گفت بنشین، مینشیند، اگر گفت بلند شو، بلند میشود و ... ؛ اما اگر نوکر، چند ارباب داشت و اربابها هم با یکدیگر اختلاف داشتند، در آن وقت نوکر چه کاری میتواند انجام دهد، یک ارباب میگوید بنشین، دیگری میگوید بلند شو، آن یکی میگوید برو، دیگری میگوید بیا و ... در واقع کسانی که میخواهند به حرف دیگران گوش کنند، خود را نوکر اربابانی میکنند که آن اربابها با یکدیگر اختلاف نظر دارند. بنابراین من به هر صورتی زندگی کنم بعضی از شما را خوش میآید و بعضی از شما را نه. از اینجا انسانهای معنوی به این نکته پی بردند که از آنجا که زندگی به خوشایند و بدآیند دیگران نه ممکن است و نه مطلوب، یعنی اینکه نه این نوع زندگی امکان دارد و نیز اگر هم امکان داشت مطلوب نبود، تصمیم گرفتند که بر اساس درک و فهم خود در زندگی، عمل کنند.
۳) عدم مقایسه خود با دیگران: نکته سوم این است که شخصی که میخواهد معنوی زندگی کند، نباید خود را با کسی مقایسه کند و یا خود را در حال مسابقه با دیگران ببیند، بلکه تنها خود را با خودش مقایسه کند و این به این معنا است که همواره به این فکر کند که آیا میتواند از چیزی که در حال حاضر است، بهتر شود و اگر میتواند، تلاش کند تا بهتر شود. در واقع کسانی که خود را در حال مسابقه با دیگران میبینند، به این امر توجه ندارند که زمانی که عدهای با هم مسابقه میدهند در لحظهای که سوت داور به صدا در میآید در یک مکان ایستادهاند؛ و در واقع مسابقهها، به این معنا مسابقهاند که آغاز مسابقه، هم به لحاظ زمانی، و هم به لحاظ مکانی از یک جا شروع شود. به عنوان مثال اگر فرض کنیم که در مسابقهای شخصی صد متر جلوتر ایستاده باشد و شخص دیگری یک کیلومتر عقبتر، این که مسابقه نمیشود؛ و مسئله بر سر این است که ما انسانها زمانی که بدنیا میآییم در یک جایگاه نایستادهایم.
ما نه به لحاظ جسمانی در شرایط واحدی بدنیا میآییم و نه به لحاظ ذهنی در شرایط واحدی بدنیا میآییم و نه به لحاظ روانی. بنابراین هر گاه من خود را با شما مقایسه کنم، چون در بدو تولد در یک نقطه نایستاده بودهایم، نتیجه مسابقه هر چه باشد به ضرر من خواهد بود؛ و دلیل این امر این است که اگر من خودم را با شما مقایسه کنم و شما از لحاظ موقعیتی از من عقبتر باشید، جلوتر بودن خود را حمل بر تلاش و کوششم تلقی خواهم کرد، که نادرست است و از طرف دیگر هم، اگر در هنگام مقایسه من از شما عقبتر باشم، عقبماندگی خود را بر اثر کاهلی خود میگذارم، که این هم نادرست است. انسانهایی که از لحاظ جسمانی، ذهنی و روانی در یک مختصات قرار نگرفتهاند، نمیتوانند خود را با دیگران مقایسه کنند، و نکته در اینجا است که هیچ دو انسانی در مختصات جسمانی، ذهنی، روانی یکسان یافت نمیشود. بنابراین تنها انسانی که میتوانیم با خودمان مقایسه کنیم خودمان است. بدین ترتیب که در هر لحظه به خودمان بگوییم، آیا میتوانم از این موقعیتی که در آن قرار دارم و از این چیزی که هستم، جلوتر و بهتر باشم یا نه، و اگر میتوانم به آن سمت حرکت کنم.
ما مشکلات زیادی در نتیجه این مقایسهکردنها در زندگیمان میبینیم. حداقل میتوان سه ارتباط اجتماعی نامطلوب را در نتیجه این مقایسه در زندگی ملاحظه کرد. اول حسد دوم رقابتجویی و سوم اینکه من شما را در بعضی موارد مانع و دیوار خود تلقی میکنم.
اهل معنا خود را با هیچکس مقایسه نمیکنند و میگویند که من همین چیزی هستم که وجود دارم و باید در پازل هستی جای خود را پیدا کرده و آن را پُر کنم. نه من میتوانم جای کسی را در این پازل هستی پر کنم و نه کس دیگری میتواند جای من را در این پازل پر کند.
۴) فهم تفاوتهای خود با دیگران: مطلب چهارمی را که میخواهم خدمتتان عرض کنم و در ارتباط با مطلب قبلی است، این است که ما باید بتوانیم تفاوتهای خودمان با دیگران را فهم و هضم کنیم، تا بتوانیم به آرامش برسیم. وقتی من ببینم که ضریب هوشی شما از من بالاتر است اما نمیتوانم آنرا فهم و هضم کنم یا ببینم که قدرت حافظه شما بالاتر از من است، یا ببینم که شما زیباتر از من یا ثروتمندتر از من هستید یا مشهورتر یا معروفتر از من هستید یا حیثیت اجتماعی بیشتر از من دارید، و نتوانم این تفاوت را فهم و هضم کنم، آن وقت آرامش خود را از دست میدهم. انسانها مطلقاً مثل قرص آسپرین نیستند که بتوان یک میلیارد از آن را مثل هم درست کرد. آنها کاملاً با یکدیگر متفاوتند. این تفاوت را فهم و هضم کردن و همچنین درک این مطلب که من از جهاتی از شما عقبتر هستم و از جهاتی از شما جلوتر هستم، باعث میشود که ما در زندگی آرامش داشته باشیم.
۵) عشق به انسانها: نکته پنجمی که میخواهم عرض کنم، عشق به انسانها است. همه معنویان از زمان کنفوسیوس که به یک معنا یک معنوی سکولار بود یعنی به هیچ امر ماورائی اعتقاد نداشت تا زمان تامس مرتن و سیمون وی و زمان ما، همه معنویان جهان گفتهاند که آرامش در عشقدهنده به دیگران پدید میآید. عشقدهنده را من به این معنا بر دهنده بودن آن تأکید میکنم، چون ما چند مقوله دیگر نزدیک به عشق را هم داریم که معمولاً عشق تلقی میکنیم. مخصوصاً یک نوع عشق که شاهپر عشقهای گیرنده است یعنی عشق اروتیک (erotica). یونانیان قدیم سه نوع پدیده مربوط به عشق را که به هم نزدیک بودند، از هم تفکیک میکردند: یک نوع عشق، که ما به آرمانها داریم مثل عشق به عدالت یا عشق به حقیقت و غیره؛ این عشق به آرمانها را که آثار و نتایج مثبت در روان ما دارد به فیلیا (philia) تعبیر میکردند. این نوع عشق کم یا بیش در همه آدمیان وجود دارد.
یک نوع عشق دیگری داریم که از آن به عشق گیرنده یا اروس (eros) تعبیر میکنند. عشق گیرنده، عشقی است که در آن عاشق، عاشق ِ معشوق است برای اینکه چیزی از معشوق دریافت میکند و چون مثال بارز اینگونه عشق، عشقی است که میل جنسی در آن سیطره دارد، به آن عشق اروتیک میگویند. در اینگونه عشقها من عاشق معشوق هستم زیرا میتوانم نوعی کامجویی و بهرهوری از معشوق داشته باشم؛ در واقع من عاشق معشوق نیستم، عاشق چیزیام که میتوانم از معشوق بدست آورم و چون آن چیز را فقط در او میبینم به اشتباه فکر میکنم که عاشق او هستم. ولی نکتهای که میخواهم بگویم این است که با وجود اینکه این عشق از لحاظ اخلاقی به هیچ وجه مذموم و ناپسند نیست و جزء ساختار وجودی هر انسانی است، ولی آرامشآور نیست.
یک نوع عشق سومی نیز وجود دارد که آن محل سخن بنده است و آن عشقدهنده یا به تعبیر یونانیان عشق آگاپئیک (agape) است. عشقدهنده در این معنا، به چیزی اطلاق میشود که در آن من میخواهم از قِبُل من، چیزی به معشوق برسد و دیدی که به معشوق دارم دیدی هدفگونه است نه وسیلهگونه. معشوق وسیلهای نیست برای رسیدن به هدف من، بلکه خود هدف است. به تعبیر دیگر انسان مقابل خود را به دیدی بنگریم که حق اخلاقی دارد چیزی از من دریافت کند، ولو اینکه حقِ حقوقی نداشته باشد. این نوع عشق، آرامشآور است. اما همانطور که قبلاً عرض کردم نه عشق به آرمانها و نه عشق گیرنده هیچ کدام ذم اخلاقی ندارند، اما آرامشآور نیستند.
این عشق (عشق دهنده) همواره باعث میشود که من در ارتباط با دیگران سه چیز را در نظر بگیرم: اولاً با دیگران عادلانه رفتار کنم، دوماً به دیگران احسان کنم (همانطور که میدانید در عادلانه رفتار کردن، من حق شما را به شما میدهم ولی در مورد احسان کردن من چیزی فراتر از حقتان را به شما میدهم و در واقع چیزی از حق خودم را به شما میدهم.) و سوماً در مورد شما، به مصالح و مفاسدتان فکر میکنم نه به خوشآیند یا بدآیندتان. به عنوان مثال وقتی فرزندتان کارنامه پر از نمرات تجدیدی به شما میدهد و شما به او پرخاش میکنید، او به شما میگوید چرا به پسر همسایه پرخاش نمیکنید چون او هم تجدید آورده است، شما به او میگویید چون من او را دوست ندارم و چون مصلحت و مفسده او برای من مهم نیست به او پرخاش نمیکنم و اینکه من به تو پرخاش میکنم بخاطر محبتی است که من به تو دارم. این چیزی که حضرت مسیح از آن به عنوان "خشونت عشق" یاد میکرد و اینکه عشق خشن است زیرا که به خوشآیند و بدآیند توجه ندارد و تنها به مصلحت و مفسده هر امری در مورد معشوق نظر دارد.
بچهدزدی که قصد فریب کودک شما را دارد به خوشآیند فرزند شما فکر میکند نه به مصلحتش و به عنوان مثال به او شکلات یا کتاب میدهد، اما شما شکلات یا کتاب را از بچه گرفته و از او دور میکنید؛ اگر کودک در عالَم کودکی بخواهد در مورد رفتار شما قضاوت کند، میگوید که بچهدزد من را بیشتر دوست دارد. اما ما میدانیم که این طور نیست و در واقع پدر و مادر هستند که فرزند خود را دوست دارند. همه کسانی که قصد سودجویی از شما را دارند و یا عشق گیرنده نسبت به شما دارند، به خوشآیند شما فکر میکنند. اما کسانی که به شما عشق agape دارند همواره به مصلحتتان فکر میکنند و اگر دید شما نسبت به آنها دید خامی باشد غالباً از آنها ناراحت میشوید.
معنویان جهان اعتقاد دارند که این نوع عشق یعنی عشقدهنده با ویژگیهایی که برای آن ذکر شد آرامشزا است؛ درست بر خلاف عشق گیرنده که آرامشزداست. و میتوان گفت که فرقِ فارق این دو نوع عشق دقیقاً در همین آرامشزایی و آرامشزدایی است.
شما هر وقت عشقی داشتید که در آن به اضطراب افتادید، بدانید که چیزی از معشوق میخواستهاید؛ اما اگر بنا بر دادن چیزی به معشوق باشد، هیچگاه اضطراب در کار نیست.
۶) رضا دادن به تغییرناپذیرها: مورد ششم که بسیار مهم است، رضا دادن به تغییرناپذیرها است. شکی نیست که ما در زندگی فردی خود به لحاظ یک فرد، یعنی در این ۶۰ یا ۷۰ سالی که زندگی میکنیم و نوع بشر نیز در زندگی اجتماعی در طول تاریخ، همیشه با این امر مواجه بودهایم که چیزهایی انسانها در طول زندگیشان میبینند که نمیخواهند ببینند، و چیزهایی در طول زندگیشان نمیبینند که دوست دارند ببینند. اینکه به تعبیر شاعر، آنچه میخواهم نمیبینم و آنچه میبینم نمیخواهم، در واقع وصف حال ماست. اما مسئله بر سر این است که اگر بخواهیم در این جهان آرامش داشته باشیم، باید ببینیم در میان چیزهای نامطلوبی که در این جهان وجود دارند، کدام تغییرپذیر است و کدام تغییرناپذیر. این عدم تفکیک ما بین تغییرپذیرها و تغییرناپذیرها و یا به عبارت بهتر، تصور اینکه تمام این امور نامطلوب تغییرپذیرند، باعث میشود که آرامش خود را از دست بدهیم. انسانهایی که در آرامش زندگی میکنند با نوعی حکمت و بصیرت یا به گفته روانشناسان نوعی نفوذ نظر و ژرفنگری میتوانستند واقعیتهای تغییرپذیر را از واقعیتهای تغییرناپذیر تفکیک کنند و سپس به تغییرناپذیرها رضا دهند. رضا ندادن به تغییرناپذیرها و به گفته شاعر حلقه اقبال ناممکن جنباندن، چیزی است که آرامش را از بین میبرد. هر کس که بخواهد دری را که باز نمیشود باز کند و دری را که نمیتوان بست را ببندد، آرامشش را از بین میبرد. اینکه گشودههایی نابستنی و بستنیهای ناگشودنی را تشخیص دهیم و سعی در تغییر آنها نکنیم چیزی است که آرامشزا است. تمام معنویان به این معنا که سعی در تغییر واقعیتهای تغییرناپذیر نمیکردند، به نوعی قضا رضا میدادند که البته به این معنا که به هر واقعیتی رضا میدانند، نیست. چیزی که تغییرناپذیر است با رضا دادن به آن میتوان آرامش پیدا کرد. البته اینکه این واقعیتها چگونه باید تفکیک شوند و اینکه آیا تنها واقعیات تغییرپذیر یا تغییرناپذیر داریم و یا غیر از اینها چیزهای دیگری هم هست که به تغییرپذیر و تغییرناپذیر تقسیم میشوند بحثی دیگری است.
به اعتقاد من تمام توجه ما باید به این باشد که قوانین هستی تغییرناپذیرند. اما بعضی از واقعیات تغییرپذیرند و بعضی تغییرناپذیر و نباید دچار این توهم شد که واقعیات همه تغییرپذیرند، چرا که بعد از اینکه ببینیم بعضی واقعیات را نمیتوان تغییر داد دچار اضطراب میشویم.
تغییر واقعیتهای تغییر ناپذیر ماجرای همان بزی است که فکر میکرد میتواند با شاخ زدن به کوه، کوه را بجنباند ولی در واقع شاخ خود را میشکست. ما خیلی شاخ شکسته در این راه داریم، چرا که به کوهی زدیم که بسیار استوار است و نمیتوان آنرا تغییر داد.
گاهی که دچار عصبانیت میشویم پس از تأمل متوجه میشویم که میخواستیم واقعیت تغییرناپذیری را تغییر دهیم.
به عنوان مثال وقتی دوست من به من خیانت میکند عصبانی میشوم، چون فکر میکردم که هیچ دوستی به انسان خیانت نمیکند حال اینکه یکی از قواعد اصلی عالَم این است که دوست هم چون انسان است میتواند در حق دیگر انسانها خیانت کند. همیشه همه حالات و احساسات منفی که آرامش را از بین میبرند، ناشی از این است که ما واقعیت تغییرناپذیری را میخواستیم تغییر دهیم، و یا لااقل میخواستیم واقعیت تغییرناپذیر در مورد ما تغییر کند.
۷) اینجایی و اکنونی بودن: بیشتر ناآرامیهای ما این است که ما در طول زندگیمان به ندرت در لحظه حال زندگی میکنیم و همیشه یا در گذشته زندگی میکنیم یا در آینده. انسانهای عادی به ندرت در حال زندگی میکنند. من به حسب ظاهر به این میز نگاه میکنم و بدن من در حال، حضور دارد در اکنون و در اینجا، اما به محض دیدن میز به یاد خرید میزی در گذشته بر میگردم و در واقع در این چند دقیقه که به میز نگاه میکردم تنها فیزیک من در حال بوده ولی روان من در گذشته. یا اینکه با دیدن میز به این فکر میافتم که چگونه با صرفهجویی میتوان سال آینده دکوراسیون خانه را تغییر داد و به آینده معطوف میشوم.
آرامش تنها از آن کسانی است که همیشه در حال زندگی میکنند و جز به وقت ضرورت و به قدر ضرورت از حال بیرون نمیآیند.
[در واقع این مسئله که ما باید به گذشته و آینده برویم یک مسئله کاملاً طبیعی است چرا که ما هم از حافظه به عنوان یک منبع شناخت که به گذشته تعلق دارد، استفاده میکنیم و هم برای آینده طرح و نقشه و برنامهریزی میکنیم، اما اینکه چقدر در گذشته و آینده باید بمانیم، جای بحث است. ویراستار] به عنوان مثال تصور کنید که فرزند من قرار است فردا عمل شود و من برای خرج عمل او احتیاج به دو میلیون پول دارم. بعد از بررسیها و تحقیقات لازم فکر میکنم که تنها راه ممکن این است که به سراغ فلان دوستم بروم و از او پول غرض کنم. خوب در اینجا زمانیکه سوار ماشین میشوم و به سراغ دوستم میروم دیگر نباید به آینده فکر کنم بلکه باید از لحظه حال لذت ببرم، از رانندگی لذت ببرم، از دیدن مناظر لذت ببرم و ...
مثال دیگری که میشود در این زمینه بیان کرد، ماجرای کنفوسیوس است. کنفوسیوس زمانی که به زندان افتاده بود و قرار بر این بود که در فردای آن روز اعدام شود، دید که پروانهای در داخل زندان مشغول پرواز است، در این حال او نیز به دنبال پروانه شروع به جست و خیز کرد و با انگشت خود حرکت پروانه را دنبال میکرد. در این حالت زندانبان که او را مینگریست به وی گفت: ای کنفوسیوس بزرگ من فکر میکردم تو واقعاً انسان بزرگی هستی اما میبینم که بچهای بیش نیستی! چطور شخصی که قرار است فردا اعدام شود میتواند دل خود را به زیبایی پرواز یک پروانه خوش کند؟ در اینجا کنفوسیوس این جواب را به او میدهد که: اگر من اعدام شدنی باشم چه از دیدن این پروانه لذت ببرم و چه نبرم اعدام میشوم و اگر اعدام نشدنی باشم، باز هم چه از دیدن این پروانه لذت ببرم و چه نبرم اعدام نمیشوم، پس چرا این ساعت را از دست بدهم! انسان از دیدن و لذت بردن یک پروانه بمیرد بهتر است یا بدون لذت آن.
اما ما اینطور زندگی نمیکنیم. به عنوان مثال اگر ما به جای کنفوسیوس بودیم یا به آینده فکر میکردیم و با وجود حول مرگ نمیتوانستیم از لحظه حال لذت ببریم و یا در گذشته زندگی میکردیم و به خود میگفتیم این هم نتیجه این همه زحمت و جدیت برای امپراطور. چقدر من به او خدمت کردم این هم سرانجام من.
در واقع میتوان به تعبیری این را گفت که هیچگاه در حال چیز نامطبوعی وجود ندارد و انضمام حال به گذشته و آینده است که آنرا نامطبوع میکند.
۸) رهایی از قید و بندهای گذشته: نکته هشتم که از همین موضوع ولی از بُعد دیگری منتج میشود این مسئله است که کسانی که در لحظه حال زندگی میکنند، موضع گیریهای گذشتهشان، حالشان را در قید و بند قرار نمیدهد و به همین ترتیب موضعگیریهای حالشان، آیندهشان را در قید و بند قرار نمیدهد. به بیان دیگر فرض کنید که پنج سال پیش من در مطالعات و تحقیقاتم به این نتیجه رسیدم که الف، ب است و در این باب کتاب نوشتم، رساله چاپ کردم، دوست و طرفدار پیدا کردم و ... حالا بعد از این پنج سال که همه جا اعلام کردم که الف ب است، بر اثر تأملی، مطالعهای و یا نظرخواهی از دیگران به این نتیجه رسیدم که الف ب نیست. انسانهای عادی در این حالت میگویند، آدمی که پنج سال میگفته که الف ب است نمیتواند یک شبه بگوید که الف ب نیست؛ و باز هم در ظاهر میگوید که الف ب است اما در باطن میداند که الف ب نیست و در واقع گذشتهاش، آیندهاش را در قید و بند قرار داده است این تعارض باعث از میان رفتن آرامشش میشود.
اما انسانهای معنوی مانند دماسنج هستند یعنی هر چیزی را که در لحظه حال ادراک میکنند بیان میکنند و گذشتهشان حالشان را در قید و بند قرار نمیدهد.
۹) انضباط درونی: نکته نهم که بسیار روی آن تأکید میکنم، چیزی است که به تعبیر بنده میتوان از آن به انضباط یا کفنفس و یا نوعی دیسیپلین درونی یاد کرد. این انضباط به این معنا است که دایره آنچه را که قدرت دارم انجام دهم، از دایره آنچه که اذن دارم انجام دهم، بسیار بزرگتر باشد. یکی از مشکلات انسانهای غیرمعنوی این است که فکر میکنند هر کاری که میتوانند انجام دهند، حق دارند که انجام دهند. یعنی دایره مقدورات خود را با دایره مأذونات خود همسطح میگیرند. این در حالی است که اهل معنا به هیجوجه هر کاری را که توانایی انجام آن را دارند انجام نمیدهند و برای خود محدودهای قائل هستند.
۱۰) جدیت: نکته دهمی که برای اهل معنا وجود دارد، جدیت است. البته جدیت نه به معنای پشتکار. همه اهل معنا نوعی جدیت در زندگی قائل بودند. در آثار مایستر اکهارت بحثهای زیادی در مورد جدیت زندگی میبینیم؛ بودا نیز بسیار به این موضوع پرداخته است و یا در گفتارهای علیابنابیطالب نیز این مسائل را به مقدار زیاد شاهد هستیم. به عنوان مثال حضرت علی در قسمتی از نهجالبلاغه که در مورد برادر ایمانی خویش که به روایتی ابوذر است صحبت میکند و میگوید که آنقدر دنیا در نظرش کوچک بود که به همان میزان خودش در نظرم بزرگ بود، در آنجا یازده ویژگی برای او ذکر میکند که یکی از آنها همین است و میگوید وقتی به زندگی میپرداخت مثل شیر بیشه جدی بود. همچنین در نامهای که در اواخر عمر خویش به پسرشان نوشتند در ابتدای نامه به این نکته اشاره کردند که پسرم یکی از چیزهایی که من از زندگی آموختم این بود که زندگی بسیار جدی است و در زندگی اصلاً نمیشود بازیگوشی کرد.
ولی این جدیت به چه معنا است؟ جدیت در اینجا در واقع به این معنا است که بدانم قوانین هستی در مورد من استثناءپذیر نیستند. هر کس که زندگی را جدی نمیگیرد بر این گمان است که میتواند از زیر بعضی از قوانین هستی بگریزد. به عنوان مثال دیگران تا در الف نباشند نمیتوانند به ب برسند، اما من فکر میکنم هنوز به الف نرسیده میتوانم به ب برسم. این مسئله خیلی آرامشآور است که بفهمیم که برای ما دفتر یا دستک جداگانهای در این جهان تدارک ندیدهاند. تمام کسانی که فکر میکنند از دیگران مستثنی هستند، به عنوان مثال خودشان را قوم برگزیده بدانند یا امت مرحومه بدانند یا فرزندان خدا بدانند؛ اینها زندگی را جدی نمیگیرند، چون فکر میکنند عالَم نظری به اینها دارد که به دیگران ندارد و وقتی زندگی را جدی نمیگیرند، سرشان به سنگ واقعیت میخورد. این مسئله درست مثل این میماند که پسر مدیر مدرسه چون فکر میکند که پسر مدیر است با او متفاوت برخورد میشود، خوب درسش را نمیخواند و اتفاقاً معلمها هم با او متفاوت برخورد نمیکنند و در نتیجه سرش به سنگ واقعیت میخورد. البته میتوان در نظر گرفت که معلمان متفاوت برخورد کنند چون معلمان را میتوان گول زد، اما هستی را که نمیتوان گول زد. بنابراین اگر ما بگوییم که ما بندگان خاص خدائیم و بقیه بندگان خاص خدا نیستند، یا مانند یهودیها بگوییم که ما قوم برگزیدهایم یا مانند ما مسلمین بگوییم که ما امت مرحومهایم یا . . . ، گوش هستی به این حرفها بدهکار نیست، بنابراین انسانهایی که خودشان را تافته جدا بافته نمیدانند در زندگی آرامش خواهند داشت.
۱۱) صداقت: یازدهمین نکتهای که مایلم به آن اشاره کنم صداقت به معنی خاص کلمه است. یعنی منطبق بودن تمام ساحتهای انسان بر هم. در واقع میتوان گفت که ما در زندگی فردی خود، پنج ساحت داریم، اما معمولاً این پنج ساحت بر هم منطبق نیستند. صداقت در اینجا به معنی انطباق این پنج ساحت بر یکدیگر است نه لزوماً به معنی راستگویی، چون راستگویی یکی از مصادیق صداقت است. اگر پنج ساحت درونی انسان را که عبارتند از ساحت باورها، ساحت احساسات و عواطف، ساحت نیازها و خواستهها، ساحت اراده و ساحت اعمال (اعم از اعمال فعلی و قوهای) در نظر بگیریم خواهیم دید که این ساحتها در زندگی انسانهای عادی بر هم منطبق نیستند و به همین دلیل ما در زندگی آرامش نداریم. در اسلام نیز به کرات دیده شده که منافقان همواره ناآرام هستند؛ و این به این دلیل است که این پنج ساحت در آنها بر هم انطباق ندارد. حتی اگر بخواهیم تعبیر دینی این قضیه را نیز در نظر نگیریم، میتوان گفت که هر کس که اهل ریا، تزویر و ... است آرامش ندارد. به عنوان مثال به چیزی باور دارد اما چیز دیگری میگوید، یا چیزی میگوید ولی چیز دیگری عمل میکند و ... در واقع اگر به درون یک چنین انسانی بنگریم خواهیم دید که پنج موجود در حال نزاع و ستیزه با هم هستند، طبیعتاً یک چنین انسانی آرامش ندارد.
۱۲) کوشش برای فهم مسائل سودمند: نکته دوازدهم این است که انسانهایی که آرامش دارند به دنبال کنجکاویهایشان نمیروند، بلکه به دنبال دانستن چیزهایی میروند که به سودشان باشد نه به دنبال صرف دانستن. اگر دقت کرده باشید هیچ معنوی در جهان نیست که از علم مضر یا علم غیرنافع دم زده باشد. علم غیرنافع هم علم است یعنی مطابق با واقع هم است ولی نافع نیست. کسانی که به تعبیر هایدگر اهل کنجکاوی هستند، مجبورند به همه جا سر بزنند و قاعدتاً آرامش خود را از دست میدهند. اهل معنا همواره به دنبال علم نافع هستند یعنی علمی که اگر نیاموزند زیان میکنند. اگر بخواهیم معیاری برای این مسئله بدست دهیم میتوانیم قضیه را به این صورت بیان کنیم: هر گاه مسئلهای دارای این شش ویژگی نبود به دنبال آن نرویم. مسائلی که قبل از اینکه به ذهنمان خطور کند تا بعد از اینکه به ذهنمان خطور کند وضع و حالمان فرق کند، مسائلی که قبل از اینکه جواب بگیرم تا بعد از اینکه جواب بگیرم نیز وضع و حالمان فرق کند و مسایلی که اگر جواب الف را بگیرم وضع و حالمان فرق میکند تا جواب ب را بگیرم. به عنوان مثال اگر من بدانم که روی فلان دیوار روزانه چند مورچه جا به جا میشوند در وضع و حالم هیچ تفاوتی نمیکند و البته از این دست مسایل در زندگی بسیارند. کسانی که به تعبیر هایدگر اهل کنجکاویاند و میخواهند همه چیز را بدانند و از همه چیز سر در بیاورند همواره در پریشانی به سر میبرند. اما کسانی که در زندگی به دنبال چیزهایی هستند که وضع و حالشان را عوض میکند و همواره به تعبیر سقراط از خود سؤال میکنند، اگر فلان چیز را بدانم چه سودی برای من دارد، آنها در زندگی آرامش دارند. دانستنیهای فراوان در زندگی آرامشآور نیست بلکه دانستنیهایی که به کار میآیند آرامشآور است.
۱۳) سکوت: سیزدهمین نکته و آخرین نکتهای که مایلم در مورد آن صحبت کنم این است که آرامش در سکوت هر چه بیشتر فراهم میشود. فرزانگان قدیم بیشترین تأکیدی را که به شاگردانشان میکردند سکوت بود. البته من نمیخواهم به نظرات امثال تراپیستها (trappist) اشاره کنم و تا آن حد مبالغه نمایم. همانطور که میدانید در مکاتب غربی و شرقی فرقههایی وجود دارد که طرفدار سکوت مادامالعمر هستند به عنوان مثال شعار تراپیستها این است: سکوت مادامالعمر برای آرامش روشن مادامالعمر. به عنوان مثال تامس مرتن معنوی بزرگ امریکایی سده بیستم، یک تراپیست بود و از سن ۱۹ سالگی تا سن ۵۲ سالگی که در اثر تصادف از دنیا رفت هیچ سخنی نگفت؛ من نمیخواهم تا آن حد مبالغه کنم؛ ولی میخواهم این نکته را عرض کنم که منبع اضطراب ما تا حد زیادی در سخن گفتن ماست. امروزه اگر در مجلسی، شخصی مجال سخن به دیگران ندهد و تا شخصی جمله خود را تمام نکرده، پنج جمله بگوید و مهلت کلام ندهد، فکر میکنیم که آن شخص بسیار باسواد است، در صورتی که در سنت قدیم بر این نکته تأکید میشد که یک چنین انسانی احمقترین فرد جلسه است. اینکه تا این حد تأکید میشد که هر چه عقل کمال میگیرد سخن نقصان میگیرد به همین دلیل است.
شمس تبریزی نیز خطاب به مولانا میگفت: مولانای عزیز، سخن گفتن جان کندن است و سخن شنیدن جان پروردن. هنگامی که حرف میزنی جان میکنی؛ کمتر حرف بزن تا کمتر جان بکنی. انسانی که سخن را میشنود جانش را فربه میکند ولی هنگام سخن گفتن در حال لاغرتر شدن است و در واقع شنوندگان در حال فربه شدن هستند. این سکوت، سکوت در مقام سخن گفتن است. ما دو نوع سکوت دیگر هم داریم، سکوت ذهنی و سکوت روانی که موضوع بحث ما نیستند.
بودا میگوید: افرادی هستند که سوار کالسکههای بدون سقف میشوند و در جادههای پر گرد و خاک تند میتازند. زمانیکه گرد راه بر آنها مینشیند، میگویند که چقدر در هوا گرد هست. بودا به آنها میگوید یا سرعتتان را کم کنید یا سقفی بزنید، آنگاه متوجه میشوید که گردی نیست و تعبیر سخن گفتن را همین میداند و میگوید وقتی سخن زیاد میشود آرامش کم میشود.
● اینها سیزده عاملی بود که ذکر کردم.
باید توجه داشت که این عوامل، عواملی تجربی هستند و اگر چه از دین و عرفان استفاده کردهایم و همچنین از روانشناسی، ولی هیچ بعد متافیزیکی در آنها وجود ندارد. ما فقط با آزمایش آنها، میتوانیم درستیشان را دریابیم. ولی در عین حال اجماعی نیز بر این سیزده اصل وجود ندارد. بعضی این فهرست را بیش از این سیزده مورد میدانند و بعضی کمتر. ولی به اعتقاد من اینها سیزده عاملی هستند که زندگی همراه با آرامش را پدید میآورند.
آخرین نکتهای که باید در این باب متذکر شوم این است که در این اموری که ذکر شد، هیچ امر اسطورهای، دینی و مذهبی یا متافیزیکی وجود ندارد و مقصود این است که معنویتی که ما تصویر کردیم، نسبت به مکتبها و ادیان دیگر بسیار ساکت است و این سکوت، سکوتی سودمند است.
به عنوان مثال تصور کنید برای درمان بیماری نزد پزشکی برویم و او بگوید نسخه من هنگامی افاقه میکند که مارکسیست یا لیبرال و ... نباشی و حتماً مسلمان شیعه باشی و ... در این صورت فکر میکنیم که یا این طبیب مشکلی دارد و یا طبش، زیرا که انگاره طب این است که برای همه انسانها چه کمونیست باشند چه بودیست و چه بیدین، درمان آن طب باید عمل کند. با توجه به این مثال میخواهم عرض کنم که طب روحانی هم باید روزی از همه مکتبها آزاد باشد. معنویت نوعی طب روحانی است و باید این طب روحانی نسخههایی بپیچد که بگوید اگر مارکسیست یا مسلمان یا غیره باشی عمل میکند. ما به دنبال طب روحانی هستیم که فاقد همه مکتبها و کیشها و آیینها باشد.
البته وقتی میگویم این طب روحانی باید از هر دینی فارق باشد، به این معنا نیست که باید دینستیز باشد، بلکه به این معنا است که باید فرادین باشد. برای بوداییان و مسلمانان و ... دارای نتیجه باشد و جنبه LOCAL و موضعی نداشته باشد بلکه کاملاً universal و جهانی باشد؛ و بتوان آنرا مانند طبهای جسمانی به همه جا تعمیم داد.
به همین دلیل هم است که برای تعیین این فهرست، از ادیان و مکاتب مختلف استفاده کردیم ولی در عین حال هیچ تعلق خاطر خاصی به مکتب یا دین ویژهای نداشتیم.
مصطفی ملکیان
علیرضا عزیزی
http://social-me.blogfa.com
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست