چهارشنبه, ۲۷ تیر, ۱۴۰۳ / 17 July, 2024
مجله ویستا

یاد آر ز شمع مرده یاد آر!


یاد آر ز شمع مرده یاد آر!

● روایت دکتر محمد معین از مرگ دهخدا
دو روز قبل از مرگ دهخدا بود. به دیدارش رفته بودم. حالش سخت بود. در بیهوشی سختی فرو رفته بود. وارد اتاق شدم، چشم های استاد بسته بود و در بی خودی بسر …

روایت دکتر محمد معین از مرگ دهخدا

دو روز قبل از مرگ دهخدا بود. به دیدارش رفته بودم. حالش سخت بود. در بیهوشی سختی فرو رفته بود. وارد اتاق شدم، چشم های استاد بسته بود و در بی خودی بسر می برد. هر چند دقیقه یک بار چشمانش را می گشود و اطراف را نگاه می کرد و باز چشم فرو می بست. مدتی گذشت، چشمانش را باز گشود، مرا شناخت و با دستش اشاره کرد که در کنارش بنشینم. بستر کوچکی بود. همان تشکچه ای را که روی آن می نشست، بسترش کرده بود. حتی نمی خواست تا واپسین دم زندگانی از آنچه که او را به کارش می پیوست جدا باشد.

در کنارش روی زمین نشستم. وقتی برای بار دوم چشم گشود، آهسته گفت: "مپرس!"

حال غریبی بود. یک بار برقی در خاطرم درخشید. به صدای بلند گفتم: "استاد، منظورتان غزل حافظ است؟"

با سر اشاره ای کرد که آری، و من بار دیگر پرسیدم: "می خواهید آن را برایتان بخوانم؟"

در چشمان خسته اش برقی درخشید و چشمانش را فرو بست. دیوان حافظ را گشودم و این غزل را خواندم:

درد عشقی کشیده ام که مپرس

زهر هجری چشیده ام که مپرس

گشته ام در جهان و آخر کار

دلبری برگزیده ام که مپرس

آنچنان در هوای خاک درش

می رود آب دیده ام که مپرس

من به گوش خود از دهانش دوش

سخنانی شنیده ام که مپرس

سوی من لب چه می گزی که مگوی

لب لعلی گزیده ام که مپرس

بی تو در کلبه گدایی خویش

رنج هایی کشیده ام که مپرس

همچو حافظ غریب در ره عشق

به مقامی رسیده ام که مپرس

من خاموش شدم. استاد چشمانش را گشود. کوشش کرد تا در بسترش بنشیند و نشست. نگاهش را به نقطه ای دور به دیدارگاهی نامعلوم فرو دوخت و با صدایی که به سختی شنیده می شد گفت:

بی تو در کلبه گدایی خویش

رنج هایی کشیده ام که مپرس

این واپسین دم زندگانی دهخدا بود که از درون خود و از اعماق قلب و روحش فریاد می کشید. از رنج هایش، از رنج هایی که در خانه تاریکش بر دوش کشیده بود سخن می گفت و بریده بریده می خواند: "به مقامی ... رسیده ام... که مپرس!"