یکشنبه, ۱۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 5 May, 2024
مجله ویستا

حکایت غیرباسمه ای یک باسمه


حکایت غیرباسمه ای یک باسمه

چند سال است که از نگارش «چشم هایش» بزرگ علوی گذشته است و چند وقت است که دیگر آن عاشق دل خسته مجنون صفت که به قول شاعر «یک روز معشوق چنانش کاشت که اکنون درختی شده است برگ و برش همه سرخ» با آن لباس سرخش بر سر خیابان لاله زار حاضر نمی شود و کسی چه می داند که بالاخره آن جوان نگون بخت جلد قلم ساز بوف کور تا پیش از آنکه مبدل به پیرمرد خنزر پنزری شود, چند جلد قلم را در هوای «چشم هایش» قلم زد

چند سال است که از نگارش «چشم هایش» بزرگ علوی گذشته است؟ و چند وقت است که دیگر آن عاشق دل خسته مجنون صفت که به قول شاعر «یک روز معشوق چنانش کاشت که اکنون درختی شده است برگ و برش همه سرخ» با آن لباس سرخش بر سر خیابان لاله زار حاضر نمی شود؟ و کسی چه می داند که بالاخره آن جوان نگون بخت جلد قلم ساز بوف کور تا پیش از آنکه مبدل به پیرمرد خنزر پنزری شود، چند جلد قلم را در هوای «چشم هایش» قلم زد؟ زمانه یکی یکی اسطوره هایش را از ما پس می گیرد و نسل ما تا به خودش بجنبد می بیند که آنقدر عمر گرانمایه را در «چگونه گفتن» صرف کرده که دیگر «چه گفتن» بالکل فراموشش شده است!؟ برای نسل جدید که همه چیز جلوی چشم هایش از سبک های هنری گرفته تا مدل های ماشین و مد لباس و زیبایی چهره و... به یک باره خود زیبایی در حال عوض شدن هستند بدیهی است که گیر دادن به «چشم هایش» به معنای عقب افتادن از قافله است در حالی که برای نسل قبل یک لحظه دیدن چشم هایش می توانست به معنای خطر کردن و عاشقی باشد و البته در هر خطر کردنی رستگاری هم هست و برای ما دون ژوان های امروزی که از تر شدن پاهایمان در استخر محبت هم هراس داریم بسیار سخت است که مفهوم غرق شدن در غرقاب مهیب عشق و تاخت زدن یک عمر را با یک لحظه دیدار «چشم هایش» که قادرند عقربه های تمامی ساعت های عالم را بخار کنند بفهمیم و لذا از هول ولوله پر ز نهیب عاشقی و لازمانی اساطیری اش به تیک و تاک ساعت پناه برده ایم و ترسو وار از آبکی بودن سبک ها و تکرار های رمانتیکی داد سخن می دهیم.

اما هنوز هم برای همه شما این امکان هست که یک روز در اوج یاس و ناامیدی با «چشم هایش» روبه رو شوید. در این صورت خواهش می کنم برای لحظاتی فراموش کنید که دانشجوی هنر های تجسمی هستید و در این ایام که نزدیک عید است و آغاز بهار، یک چندی نیک نامی را کنار گذاشته و دل به نوبت عاشقی بسپارید و خدای نکرده نگویید که این تابلوی «چشم هایش» که بزرگ علوی در کتابش آورده است عجیب پشت کامیونی است یا باسمه ای است و چه و چه. در این صورت ممکن است معجزه به سراغ شما هم بیاید و تازه ملتفت بشوید که کل هنرهای زیبا تا کنون کاری به جز زهرکردن زیبایی به کام شما نداشته است؟! این باسمه که هم اکنون تصویر آن پیش روی شما است به رغم باسمه ای بودنش حکایت اسطوره ای کسانی از نسل «چشم هایش» را در خود پنهان دارد که به یمن همنشینی با آقای حمید ساطعی (صاحب پرده) و به مناسبت نزدیک شدن به سالگرد ملی شدن صنعت نفت برایتان فاش می کنم:

دایی بزرگ صاحب این باسمه که می شود آقای حسین صدر که وکیل مجلس بوده است در دوره ششم (یعنی همان دوره ای که سلطنت از قاجار به پهلوی منتقل می شود) به مصدق السلطنه ارادت پیدا می کند و این ارادت منجر به دوستی ای می شود که تا آخرالعمر ادامه می یابد.

پس از ماجرای مصدق که می دانید و در زمان نخست وزیری دکتر امینی یک آزادی نسبی داده می شود که ماحصلش می شود میتینگ ارک جلالیه و میتینگ ابن بابویه بر سر قبر شهدای سی تیر که فردای آن روز از طرف اداره شهربانی حکم می کنند به دستگیری تمامی آنها از جمله آقای حسین صدر که البته پس از دو روز آزاد می شود ولی همین دو روز برای آشنا شدن وی با وضعیت اسف بار معیشت و غذای زندان کفایت می کرد. پس از آن او حمید ساطعی را مامور می کند که هر روز از اداره شهربانی واقع در خیابان ثبت آمار زندانیان سیاسی را بگیرد و به تعداد آنها غذا و میوه ببرد به شهربانی و او هم هر روز صبح به شهربانی می رفت و آمار زندانیان را که از ۲۵ تا ۳۵ نفر کم و زیاد می شدند می گرفت و به اتفاق مستخدمین می رفت سبزه میدان پهلوی مرحوم شمشیری و تعداد را رد می کرد و پس از تعارفات هر روزه بر سر گرفتن پول، غذا را بر سر سه یا چهار نفر مستخدم می گذاشت و پیاده راه می افتادند به سمت خیابان ثبت ، یک راهپیمایی ساده هرروزه با جمله ای ساده تر در جواب رهگذران: «برای آقایون زندانی». مرحوم بازرگان که در سال های ۱۳۴۰ زندانی بود پس از آزادی به دخترش زری بازرگان که دستی به قلم و رنگ داشته این تابلو را سفارش می دهد تا آن را محض تشکر هدیه کند به مرحوم صدر. این تابلو تمثیلی است از کل ماجرا و پرنده آزادی را نشان می دهد که در بند پرندگان در بند است و هم اکنون در نزد خواهرزاده ایشان حمید ساطعی نگهداری می شود.

به قول مظفرالدین شاه قاجار «آدم ها می روند و باسمه ها می مانند» و این همه صرفاً برای این آمد که بدانیم اصولاً لزومی ندارد که به محض رویت یک تابلو بالفور با مبانی خشک و فرمالیستی هنرهای تجسمی به جانش بیفتیم چون ممکن است همین تابلوی باسمه ای حکایت زندگی کسانی باشد که «چشم هایش» را دیده اند و غیرباسمه ای زیسته اند. ضمن آنکه ممکن است برای هر یک از ما در اوج یاس و ناامیدی از دست همه این چیزهایی که این روزها زیبایی را به کام آدمی زهر می کند معجزه ای اتفاق بیفتد که زندگی مان را روشنی بخشد بنابراین اگر در گوشه یک پارک به پیرمردی برخورد کردید که زیر لب مرغ سحر می خواند، برای لحظاتی فراموش کنید که فالش می خواند و در ماهور نمی خواند و هزار چیز دیگر که این روزها زیبایی را به کام آدمی زهر می کند. با احترام کلاه را از سر بردارید و از دل سلامی بکنید چون ممکن است او خود مرغ سحر باشد. (تصویر دوم مربوط به امضای پشت تابلوی مرحوم بازرگان است.)

ایرج اسماعیل پورقوچانی