شنبه, ۱۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 4 May, 2024
مجله ویستا

کودک مسئول, نسبت به خود احساس خوبی دارد


کودک مسئول, نسبت به خود احساس خوبی دارد

در این دنیا,کودکان به دو دسته تقسیم می شوند

در این دنیا،کودکان به دو دسته تقسیم می شوند.دسته ی اوّل،صبح از خواب بیدار می شوند،نگاهی به آیینه می اندازند و با خود می گویند:«هی،این خوش تیپ را ببین.چه سرحال است!من این پسرک را دوست دارم،و شرط می بندم که بقیّه هم او را دوست دارند.»

دسته ی دوّم:وقتی خود را در آیینه می بینند با خود می گویند:«اوه نه،این دخترک را ببین.اصلاً از او خوشم نمی آید،و شرط می بندم که هیچ کس او را دوست ندارد.»

دو دیدگاه کاملاً متفاوت از زندگی؛و دو نوع خودپنداری کاملاً متفاوت.کودکانی که خودپنداری و یا خودباوری اندکی از خویش دارند،اغلب انجام تکالیف مدرسه را فراموش می کنند،به دیگر همسالان خود آسیب می رسانند،و با معلمان و والدین جرو بحث می کنند،دست به دزدی می زنند،و هرگاه اوضاع را بر وفق مراد خود نبینند،فوراً درخود فرو می روند،و دراین حال عملکردشان درست مانند کودکان غیرمسئول است.امّا از سوی دیگر،کودکان با خود باوری خوب،دوستان بسیاری دارند،کارهای روزانه ی خود را با نظم انجام می دهند،و در مدرسه هرگزدچارمشکل نمی شوند-آنها مسئولیت را به عنوان امری بدیهی،در زندگی روزمره ی خود به کار می گیرند.

شاید این امر بسیار ساده و پیش پا افتاده به نظر برسد،ولی بین خودباوری و رفتار کودک در مدرسه،خانه،زمین بازی و یا هرجای دیگری،ضریب وابستگی مستقیمی وجود دارد.باید گفت که کودکان با خودباوری زیاد،همیشه طالب بهترین ها هستند و بهترین چیزها را یاد می گیرند،زیرا احساس خوبی نسبت به خود دارند،و به همین دلیل نیز احساس مسئولیت می کنند.

در روش تربیتی با عشق و منطق،سعی ما براین است تا با افزایش حس خودباوری مثبت در فرزندان مان،به آنها فرصتی برای کسب تجربه دهیم.ما با علاقه و عشقی که نسبت به آنها داریم،اجازه ی شکست و اعمال نفوذ را، در رفتار و عملکردشان به آنها می دهیم،و سپس با این شیوه، مسئولیت را به آنها آموزش می دهیم،و سرانجام در کسب پیروزی و موفقیّت به آنها کمک می کنیم و شریک غم و شادی شان می شویم،و این گونه،در هر مرحله ای از زندگی، حس خودباوری در کودکان، رشد و تکامل می یابد.

فکر می کنم، من همانم که تو فکر می کنی

متأسفانه،بسیاری از والدین،به فرزندان خود،فرصتی برای پی ریزی خود باوری مثبت نمی دهند و تمام تمرکز آنها بر نقطه ضعف های فرزندان قرار می گیرد.آنها ناآگاهانه و ندانسته این دلیل را می آورند:بچّه ی کوچولوی من،قبل از آن که بتواند انگیزه ی یادگیری چیزی را در خود پیدا کند،باید این نکته را بداند که چقدر ضعیف و ناتوان است.»هرگاه،این والدین با فرزندان خود صحبت می کنند، محور گفتگوی شان،براین پایه است که بچّه ها کاری را ناقص و ناتمام انجام می دهند،و یا این که به هیچ وجه توانایی انجام دادن آن را ندارند.اگر کودکی مشکل کوچکی و یا عادت ناپسندی دارد، و یا حتی کلمات را درست بیان نمی کند...این دسته از والدین،مرتب نقطه ضعف های کودک را به رُخ اش می کشند،که نتیجه ی چنین عملی،تحلیل مداوم حس خودباوری در کودک است.

امّا والدینی که توانایی های کودک خود را باور دارند،و همه جا و همه وقت آن را ابراز می کنند،روزبه روز شاهد رشد مسئولیت در فرزندشان هستند.فکر کنید،ما بزرگسالان چه طور نسبت به فردی که توانایی های ما را باور و به آن تکیه می کند،واکنش نشان می دهیم.

اگر فردی که برای ما خیلی مهمّ است،با خود فکر کند که ما بزرگ ترین و خارق العاده ترین موجودی هستیم که او تا به حال دیده است،ما مانند نابغه ای بزرگ عمل خواهیم کرد.این امر باعث حس خود باوری مثبتی در ما می شود،امّا اگر همین شخص، فکر کند که ما فردی بی ارزش و بی کفایت هستیم،شاید هرگز،این توانایی را نخواهیم داشت تا اشتباهش را به او ثابت کنیم،و این عدم توانایی،باعث خودباوری منفی در ما می شود.

این دقیقاً همان برخوردی است که با کودکان می شود.کودکان به خود می گویند:«من آن کسی که شما فکر می کنید،می توانم باشم،نیستم.من حتی آن کسی که خودم هم فکر می کنم،می توانم باشم،نیستم.من آن کسی هستم که فکر می کنم،شما فکر می کنید،من هستم.»بنابراین، آنها بیشترین انرژی فکری و احساسی خود را صرف کنکاش و جستجو دراین مسئله می کنند که احساس و برداشت ما از آنها درست باشد،و تمام فکر خود را معطوف به این مقوله می کنند.به طور مثال،مدت ها قبل از این که پسرم چارلی (فرزند جیم)مهارت های نویسندگی خود را تقویت کند،معلّم کلاس هفتم اش،استعدادهای نویسندگی او را کشف و او را در این زمینه تشویق و راهنمایی نمود.در پاسخ به آن چه که معلّمش از او توقع داشت،و در چارلی توانایی انجامش را می دید،باعث شد تا چارلی با جدیت و شوق هرچه تمام تر شروع به کارکند،و اکنون او نویسنده ای تمام عیار است.

ما به عنوان والدین،نقشی مهمّ و حیاتی در ساختار خودباوری مثبت،فرزندان مان داریم.ما با سخنان و رفتارمان،با چگونگی تشویق ها و دلگرمی های مان و نیزشیوه ی الگودهی خود پیام هایی را به فرزندان مان می فرستیم،که این پیام ها نحوه ی احساس آنها را نسبت به خودشان شکل می دهد.

میزی سه پایه

شکل ساختاری خودباوری یک فرد، می تواند با شکل ظاهری و ساختاری یک میز سه پایه مقایسه شود.چنین میزی،تا زمانی سرپا و پابرجا خواهد بود که هر سه پایه ی آن قوی و محکم باشد.اگر اگر هرکدام از پایه ها سست باشد،میز تکان می خورد و ثابت نمی ماند،و اگر یکی از پایه ها نباشد باید با میز خداحافظی کرد.

سه پایه ی خودباوری،در فرزدان ما نیز تحت تأثیر پیام هایی است که از ما به آنها منتقل می شود.این پیام ها می توانند،هم باعث رشد و شکوفایی و کسب موفقیّت شوند،و هم می توانند باعث دلسردی و کاهش عزّت نفس و خودباوری آنها شوند.

متأسفانه،بسیاری از پیام های تأثیرگذاری که به فرزندان مان می فرستیم،در باطن بار معنایی منفی دارند.ممکن است،ما منظور و نیّت بدی نداشته باشیم،ولی کلمات و سخنان و یا نحوه ی بیان ما کاملاً با آن چیزی که قصد بیانش را داریم،متفاوت و مغایر باشد،درنتیجه،نوع برداشت و درک کودکان هم کاملاً متفاوت خواهد بود و این یکی از مصیبت بارترین و بدترین برخوردها در روابط متقابل والدین و فرزندان است.

به طور مثال،چنین پرسش ساده ای،مانند«برای چه این کار را می کنی؟»دو معنای متفاوت دارد،یعنی حاوی دو پیام آشکار و پنهان است.پیام آشکار آن این است که،در ظاهر سؤالی ساده به نظر می رسد.اما آن چه که فرزند ما می شنود و پیام پنهان و مستتری که دراین سؤال است و او دریافت می کند،این است که:«تو قابلیت زیادی نداری.»یا وقتی می گوییم:«من هرچیزی را باید یک بار به تو بگویم،ولی مجبورم هزار بار بگویم.»مفهوم آن،این است که:«تو واقعاً خنگی،انگار سلول های عصبی ات،پیام را درست به مغزت نمی رسانند.»

پیام هایی با چنین معنا و مفهومی،برای کودکان واقعاً مخرّب و نابود کننده هستند،این پیام ها از نوعی هستند که شاید فرد را به مرز جنون برساند.ما می توانیم،این پیام ها را به نحو دیگری،با کمی زرق و برق و لحنی ملایم نیز به کودک منتقل کنیم:«عزیزم تو که نمی خواهی،امروز بدون کت بیرون بروی،مگر نه؟»امّا هنوز هم مفهوم منفی پیام از داخل این جمله نیز خودنمایی می کند؛پیام پنهان این جمله:«تو هنوز آن قدر شعور نداری که بفهمی آیا سردت هست یا گرمت»و مفهوم نهایی این پیام این است که:«من از تو بزرگ ترم،و از تو بیشتر می فهمم.من از تو قوی ترم،اختیار بیشتری نسبت به تو دارم،و این من هستم که می توانم تو را وادار به هر کاری بکنم.»مجموع و برآیند تمام جملات بالا با یک حساب سرانگشتی این جمله می شود:«حرف،حرف من است،چون من این طور می گویم.»

هرگاه که به فرزندان خود،فرمان می دهیم:«ساکت شو!»«بس کن!»یا «تلویزیون را خاموش کن!»با پیامی که به آنها می دهیم،به خودباوری شان صدمه می زنیم و آن را هدف قرار می دهیم.چرا؟زیرا زمانی که به کودکان دستور می دهیم،درحقیقت به آنها می گوییم:

*«تو حق هیچ اظهار نظری نداری.»

*«تو حتی نمی توانی درک درستی از خودت داشته باشی.»

*باید صدایی خارج از وجودت به تو بگوید چه کار کنی.»

برعکس،هنگامی که روش تربیتی عشق و منطق را سرمشق خود قرار می دهیم،براین تلفیق و ترکیب قدرتمند تأکید می ورزیم که:ما بر توانایی های فرزندان خود صحّه می گذاریم،ولی درعین حال به آنها اجازه ی شکست در موقعیت های غیرتهدید آمیز را نیز می دهیم.ما نباید تنها منتقد و محافظ باشیم.والدینی که فرزندانی غیرمسئول،پرورش می دهند،دقیقاً در جهت عکس عمل می کنند.آنها منتقد و محافظ فرزندان خود هستند.

یک قاعده ی عملی و کلی،برای دانستن این که چه طور با کودکی حرف بزنیم،این است که از خودتان بپرسید:«اگر قرار بود در محل کارم پیامی مشابه به رئیس ام بدهم،چگونه و باید چه می گفتم؟»بدون شک،گاهی اوقات،حتی رؤسا هم کارهای گنگی انجام می دهند،امّا ما باید هوشیار باشیم و بتوانیم رفتار آنها را،با نحوه ی برخورد و گفتارمان تصحیح کنیم،بدون آن که به شخصیت آنان توهین کنیم.

پایه ی اوّل:در زندگی ام،افراد مهم وتأثیرگذار مرا دوست دارند.

بهترین نوع عشق،عشقی است که بدون هیچ قید و بندی باشد.عشق ما به فرزندان مان هرگز نباید مشروط باشد.البتّه،کار ساده ای نیست،امّا برای ما و فرزندان مان بسیار مفید و کارآمد است.عشق حقیقی و بی ریای والدین،باید بدون توجه به توانایی ها و کمالات کودکان،به آنها نشان داده شود.اگرچه این مقوله به آن معنا نیست،که همه ی کارها و رفتار آنان،از نظر ما شایسته و به جا می باشد.

با وجود این،اغلب والدین برای تجربه و درک عشق،هیچ گونه فرصتی به کودکان خود نمی دهند.بعضی از والدین برای بهبود و رفتار و یا از بین بردن بعضی عادات بد در بچّه ها،از ابراز عشق و محبّت به آنها خودداری می کنند.بعضی دیگر،با شوق و ذوق،برای پیشرفت فرزندان شان در کارهای مدرسه به آنها کمک می کنند،به طور مثال فکر می کنند با انجام تکالیف مدرسه،«عشق »زیادی را به آنها منتقل می کنند،و با این عمل این نکته را تأکید می نمایند که هرچه کودک پیشرفت بیشتری کند،عشق بیشتری در انتظار اوست،و بچّه ها این پیام پنهان را می گیرند که در صورت عدم پیشرفت و موفقیّت، باید در انتظار عشق و محبّت والدین بمانند.این والدین با اعمال زور و فشار،عشق خود را ابراز می کنند،آنها نشانه های واقعی عشق مانند(نگاه کردن،لبخند زدن و غیره»را فراموش می کنند؛ولی کودکان همه ی این ها را می بینند و با خود فکر می کنند،عشق والدین به آنها،تنها بستگی به پیشرفت و موفقیّت در مدرسه دارد و بس.

درحقیقت کنش متقابل بین والدین و فرزندان-که همان بیان عشق است-به مراتب مهمّ تر ازموفقیّت ها و شکست های کودکان است.امّا در این جا تناقض دیگری وجود دارد:هنگامی که:ما در سایه ای از شک و تردید،فرزندان خود را امتحان می کنیم تا ببینیم آن اندازه که ما توقع داریم،خوب و موفق هستند یا خیر،کودکان ما این مسئله را درک می کنند و نمی توانند، کارایی و عملکرد خوبی که ما خواستار آنیم،از خود نشان دهند.

امّا والدین تأثیرگذار،هم در معنای پنهان و هم در معنای آشکار،پیام های خود را به فرزندان شان می دهند:«این جا آن قدرعشق هست که ما بدون توجه به عملکرد و نحوه ی برخورد شما در مدرسه و یا هرجای دیگری،این عشق را به شما تقدیم می کنیم.»

زمانی که چنین عشقی با در آغوش گرفتن،لبخند زدن و نگاه کردن ترکیب می شود؛پیوندی ناگسستنی میان والدین و کودکان به وجود می آید.کسب چنین تجربه ای،هرگز برای کودکان دیر نیست.(اگر زمانی،فردی با خود شما این گونه رفتار کند،شما چه احساسی خواهید کرد؟)چنین تلفیقی از بیان و نحوه ی ابراز عشق حاوی پیام های مؤثر و بزرگی برای هر فردی به ویژه کودک است.کودکان در تمام مدّت عمر،همواره پیام هایی را به یاد می آورند،که از «افرادی مهمّ و تأثیرگذار»در زندگی خود،گرفته اند-این افراد،شامل اعضای نزدیک خانواده و بعضی از معلّمان می شود.کودکان نیمه هوشیارانه یا حتی هوشیارانه،به اثبات درست بودن اعمال افراد مهم و تأثیرگذار برمی خیزند.

پایه ی دوّم«من مهارت هایی دارم و می خواهم آنها را به کار گیرم.»

برای ساخت و پرورش خودباوری در بچّه ها، والدین باید پیام هایی را به آنها بدهند که حاوی این نکته باشد،«آنها توانایی ها و مهارت هایی دارند،و به کارگیری این مهارتها ضامن موفقیّت ایشان دربین هم سن و سالان شان است.»

هرکودکی باید در مورد خود این احساس را داشته باشد که می تواند با سایر بچه ها درکلاس،زمین بازی،خانه و هرجای دیگری رقابت کند.کودکان باید بدانند که همه امکانات و عوامل مورد نیاز،برای اداره ی زندگی و حل مشکلات در وجود خودشان نهفته است.آنها باید بدانند،که پدر نمی تواند کاری برای شان انجام دهد.مادر نیز نمی تواند باعث موفقیّت شان شود.و درنهایت این نتیجه گیری را خواهند کرد،که خود به تنهایی دارای مهارت ها و توانایی هایی برای کسب موفقیّت در زندگی هستند.

این مهارت ها از طریق الگوبرداری آموخته می شود.الگوهای صحیح تربیتی والدین،به کودکان کمک می کند تا طرز تلقی و احساس خوبی در مورد خود پیدا کنند.برای آن که،والدین الگوی خوبی برای فرزندان شان باشند،باید بدانند که فرزندان همواره مراقب آنها هستند و کوچک ترین مسئله ای در کنش و واکنش والدین،از دید آنها دور نمی ماند.والدین فرزانه می اندیشند:«اگر بچّه ها،همیشه به حرف ما گوش نمی کنند،نباید از این موضوع -خیلی ناراحت و عصبانی شویم بلکه باید خونسرد باشیم،زیرا آنها مراقب رفتار ما هستند و هیچ چیزی از دید آنها پنهان نمی ماند.»

کودکان ازهمان بدو تولّد،برای یادگیری نحوه ی عملکرد بزرگ ترها،توانایی بسیار زیادی دارند.آنها آن چه را که می بینند،ابتدا بررسی می کنند و سپس سعی بر تقلید آن دارند.علاقه و اشتیاق اوّلیه ی آنها این است که درست مانند والدین شان،کارها و اموررا یاد بگیرند و انجام دهند.اگرچه،اغلب والدین با الگوهای رفتاری که ارائه می دهند،بچّه ها را دلسرد و ناامید می کنند.

تیمی،پدر را درحال جارو کردن و تمیز کردن گاراژ می بیند،و به تقلید از او،جاروی کوچولویی برمی دارد و شروع به پخش کردن آشغال ها در اطراف می کند.او با خودش فکر می کند:«احساس می کنم،بزرگ شدم.دارم یاد می گیرم،چه طور از جارو استفاده کنم.امیدوارم پدر هم این مسئله را بفهمد.»

پدر هم فهمید،امّا چگونه؟او به جای آن که،از تجربه ای که فرزندش درحال فراگیری آن بود،خوشحال شود،برعکس تنها اشتباهات پسرکوچولویش را دید.پدر با صدایی که نارضایتی از آن موج می زد،گفت:«تیمی!ببین چه کار کردی!خواهش می کنم،برو بازی کن و بگذار من هم کارم را تمام کنم.»

اگر،گاهی اوقات،پدر اجازه ی تجربه ی کوچکی که هیچ زیانی را نیز دربرنداشت،به تیمی می داد،این کار موجب خودباوری کودک می شد.ولی پدر درست عکس این عمل را انجام داد و به جای دلگرمی به تیمی،او را دلسرد و آزرده کرد.نکته ی مهمّ این جاست که دلسردی کودک،باعث کاهش میزان خودباوری دراو می شود.با چنین نحوه ی برخوردی،کودک هرگز از رفتار مسئولانه ی بزرگ ترها تقلید و پیروی نخواهد کرد.

والدینی که بیشتر به نتیجه و سرانجام کار می اندیشند،به جای آن که حواس خود را بر آموزشی متمرکز نمایند،که نیمه کاره رها شده است،با این شیوه ی تربیتی باعث می شوند که کودکان در مورد مهارت و توانایی های خود،دچارخودباوری منفی شوند.وبعد همین والدین با تعجّب از خود می پرسند:«چرا بچّه های ما نمی خواهند درکارخانه به ما کمک کنند؟»

شاید بپرسید:«پس نحوه ی کنترل و کیفیت کار چه می شود؟»از چه زمانی ما نگران نتایج پایانی کار می شویم؟ما نمی خواهیم ذرّه ای خاک و آشغال در گاراژ باقی بماند،مگرنه؟کیفیت یادگیری با تمرین،تشویق و الگو دهی بهبود پیدا می کند.با گفتن:«آهای،تیمی،تو واقعاً بلدی چه جوری جارو کنی.این کارهم برای خودش یک جور تفریح و سرگرمی است.مگرنه؟نگاه کن من چه طور از جارو برای جمع آوری آشغال استفاده می کنم.»این نحوه ی برخورد، الگوی رفتاری درستی را برای تقلید و نسخه برداری به کودک ارائه می دهد.تیمی می خواهد،مانند پدرش،هم کارش را درست انجام دهد و هم احساس خوبی از کارش داشته باشد.

وقتی بچّه ها کوچک هستند،می توانیم ترکیب مهمّ و با ارزشی را به نام ترکیب سه تایی به آنها یاد بدهیم:انجام کار،تفریح و من (پدر یا مادر به عنوان الگو).درواقع به آنها می گوییم که،ما مطمئن هستیم،انجام کار یک تفریح و سرگرمی است و ما الگوی شما قرار می گیریم.هنگامی که کودکان سعی بر یادگیری کاری را دارند،هرگز نباید در مورد کار و نحوه ی عملکردشان،پیش داوری و قضاوت نماییم.به جای پیش داوری و قضاوت،می توانیم جملاتی ازاین دست به آنها بگوییم:

*متوجه این موضوع شده ام که برای یادگیری تقسیم های طولانی،داری به سختی تلاش می کنی.اگر بخواهی ،می توانم کمک ات کنم.

*می بینم که داری یاد می گیری تخت خواب ات را مثل مامان مرتب کنی.دوست داری،ببینی که من چه طور چین و چروک ها را صاف می کنم؟

هرزمان که برای ما میسّر بود،می توانیم تفریح و سرگرمی را نیز چاشنی کارکنیم.وقتی که بچّه های من(فاستر)کوچک بودند،ما با هم ظرف ها را می شستیم،هنگام پاک کردن ظرف ها و قبل از گذاشتن آنها در ماشین ظرفشویی،پیش خود ناراحتی چربی ها و جرم های روی ظروف را تصوّر می کردیم،و برای خودمان تعریف می کردیم،که چربی ها و جرم ها به یکدیگر چه می گویند.آنها فریاد می زنند :«این جا چه خبر هست؟»«این پارچه ی گنده برای چیه و چه کار می خواهد بکند؟وای می خواهد مرا از روی بشقاب بردارد.آخ خ خ خ ...!»بعد همین طور که بشقاب ها در ظرفشویی گذاشته می شوند،چربی ها و جرم ها به گفتگوی خود ادامه می دهند:«این اتاق گرد و بزرگ،می خواهد بچرخد.وای همه ی ما محکوم به مرگ هستیم.آخ خ خ خ!»وقتی بچّه هایم بزرگ تر شدند و به دبیرستان رفتند،هنوز هنگام ظرف شستن،فریاد و مرگ جرم ها و چربی ها را تصوّر می کردند.

زمانی که،آنها کوچک بودند،به راحتی می توانستم،برای جا انداختن و ندیدن لکه های چربی روی بشقاب ها آنها را مؤاخذه و بازخواست کنم،امّا با این کار،نشاط بچّه ها از بین می رفت و تجربه ای نیز کسب نمی شد.

به موازات آن که بچّه ها بزرگ می شوند،ما نیز از این ترکیب سه تایی جدا می شویم،جا را برای کار و تفریح بازتر می کنیم.ما نیز به عنوان بزرگ تر،کار و تفریح را توأم و با هم دوست داریم، و از ترکیب این دو با هم احساس بهتری می کنیم.

پایه ی سوّم:من قادرم،برزندگی خود،کنترل و نظارت داشته باشم.

سوّمین پایه ی محکم و قوی میزسه پایه ی ما،همانا گوش دادن کودکان به ندای درون شان است:«من توانایی کنترل و نظارت به زندگی خودم را دارم.من می توانم تصمیم بگیرم،و آن قدر محکم و مقتدر هستم،تا بتوانم با پیامدهای خوب و بد تصمیماتی که می گیرم،کنار بیایم و زندگی کنم.»باید گفت،کودکانی دارای چنین ذهنیتی از خود هستند که والدین از همان ابتدا،اجازه ی تصمیم گیری، در مورد مسائل و امور مربوطه را به عهده ی آنها می گذارند.

بسیاری از والدین به فرزندان خود می گویند که انتظار دارند،آنها در قبال خودشان احساس مسئولیت نمایند،با وجود این،همین والدین،همیشه مسائلی مانند گرما،سرما، گرسنگی، تشنگی، خستگی و یا حتی رفتن به دستشویی را به کودکان خود یادآوری و گوشزد می کنند.همه ی ما پیام هایی از این دست را شنیده ایم:

*«کت ات را بپوش.اگر بدون کت بیرون بروی،سردت می شود.»

*«ما یک ساعت پیش غذا خوردیم.پس تو نباید حالا گرسنه باشی.»

*«دیگر نباید نوشیدنی بخوری،حالا بنشین و ساکت باش!»

*«قبل از رفتن به دستشویی،اول مطمئن شو که کسی آن جا نیست.»

هرکدام از این پیام ها این نکات را به کودکان یادآوری می کند که آنها خودشان قادر به تفکّر و اندیشه نیستند،و این که نمی توانند،هیچ گونه کنترل و نظارتی،روی زندگی و تصمیم گیرهای خود داشته باشند.امّا نکته ی جالب توجّه این است که،والدینی این پیام ها را به فرزندان شان می دهند که خود از عدم مسئولیت پذیری و بی فکری بچّه ها شاکی و ناراحت هستند.

اگرچه،کودکان از همان بدو تولّد،شجاعت و شهامت زیادی برای کنترل و نظارت بر زندگی خود و تصمیم گیری دارند،اما برای این تصمیم گیری تجربه ی کافی ندارند.بنابراین اغلب کودکان به خاطر عدم تجربه ی کافی،گزینه های ضعیفی را انتخاب می کنند،امّا با وجود این،می توانند از این اشتباهات پیش آمده،درس بگیرند.به شرطی که والدین دخالتی نکنند.

شادی ما ،شادی آنهاست

شاید فکر کردن به این نکته که فرزندان از رفتار ما الگوبرداری می کنند،کمی ذهن شما را پریشان کند،ولی باید بدانید که آنها تقریباً هر فعالیت و نحوه ی برخورد فردی را،تنها از طریق الگو برداری یاد می گیرند؛و حتماً می دانید که چه کسانی الگوهای اوّلیه ی بچّه ها هستند،مگر نه؟روش و نحوه ی برخورد بچّه ها در مسائلی مانند:جنگ و دعوا،ناکامی،حل مشکلات،کنار آمدن با دیگران،نحوه ی گفتار و بیان،ظاهر شخصی،حرکات بدنی و خیلی مسائل دیگر،نشأت گرفته،از رفتار افراد بزرگسال به ویژه والدین شان است.از یادگیری حرف زدن تا یادگیری رانندگی ،همواره چشم های تیز بین آنها به دنبال نحوه ی عملکرد و رفتار ماست.

زمانی که بچّه ها رفتن به دستشویی را یاد می گیرند،کفش های مامان را پا می کنند،یا کلاه بابا را به سر می گذارند.اگر مادر،درحال شستن ظرف ها در ظرفشویی باشد،آنها هم همان جا هستند؛آب را به اطراف می پاشند و خیس می کنند.اگر پدر،مشغول تعمیر کاربراتور ماشین باشد،آنها هم آن جا هستند،و آماده ی کمک به پدر می باشند.امّا بسیاری از والدین عصبانی می شوند،چون فکر می کنند که بچّه ها دست و پا گیرند و درد سرساز.امّا باید بدانیم که،آموزش فرصت ها به کودکان،هدیه ای بسیار ارزشمند با بهایی اندک به آنهاست.

البتّه شاید،این راه حلّ الگوبرداری از والدین،برای شما ناآشنا و غیرملموس باشد.به زبان ساده تر،این مقوله به این معناست که:«من همیشه با مراقبت صحیح و درست از خودم،الگویی مناسب برای مسئولیت پذیری و رفتار سالم برای فرزندم هستم.»

یکی از بزرگان دینی ما می فرماید:«همسایه ات را مانند خودت دوست

بدار»قدما می گویند:«ما نمی توانیم کسی را دوست داشته باشیم،مگر آن که ابتدا خودمان را دوست بداریم.»و این جمله در این بحث ما نیز کاربرد دارد.اگر ما،که خود را بهتر از هرکسی می شناسیم،خویشتن خویش را دوست نداشته باشیم،دراین صورت،چه طور می توانیم انتظار داشته باشیم که به طور مثال همسایه مان از مصاحبت با ما لذت ببرد.

بنابراین، باید این نکته را مد نظر داشته باشیم،که خودشیفتگی واقعی همیشه خودشیفتگی شفاف و زلالی است.به این معنا که،توجه به خود،درواقع همان توجه به برادرمان نیز می باشد.بعد از جنگ جهانی اوّل،با هرج و مرجی که در آلمان به وجود آمد،بذر جنگ جهانی دوّم پاشیده شد.ما به برادران آلمانی خود توجه ای نکردیم.ولی در جنگ جهانی دوّم،ما واقعاً به ژاپن کمک کردیم و حال با گذشت پنجاه سال از جنگ جهانی دوّم،خوشبختانه هنوز جنگ جهانی سوّم درجهان رخ نداده است.

ولی این وضعیت نمی تواند به همین صورت پایدار بماند.درحقیقت،وضعیت بازنده-برنده،برای هیچ یک از ما در هیچ کجای دنیا،قابل تمدید نیست.این وضعیت،حتی می تواند به صورت برنده-برنده یا بازنده-بازنده هم باشد.فقط در کوتاه مدت امکان دارد،ما وضعیت برنده-بازنده راداشته باشیم.

علی رغم گفته ی قدما و بزرگان،مبنی براین که«خود را دوست بدارید»و حتی خود را به هرچیزی و هرکسی ارجح بدانید-شاید به نظر برسد که این نکته و سخن ارزشمند،با هدف تربیتی ما مغایرت کامل دارد.بسیاری از والدین،براین باورند که فرزندان شان باید مقدّم برهمه باشند.ولی باید بدانید که،این کار نامش فداکاری نیست.این والدین درآن واحد برای فرزندان خود،راننده تاکسی، سرویس رایگان،ساعت زنگ دار، بنگاه مسافرتی، تحلیل گر مالی و غیره هستند.شما صدای آنها را می شنوید که می گویند:

«خوب،اوضاع را سرو سامان دادن،و تو را به مدرسه بردن و آوردن،و هم چنین شرکت در جلسه ی بررسی مسائل و مشکلات مدرسه،برای من کمی پرزحمت هست،ولی من همه ی این کارها را می کنم،چون دوست ات دارم و همیشه تو برایم از هرچیزی ارجح تری و در درجه ی اوّل اهمیّت هستی.»

هنگامی که،کودکان با چنین طرز تلقی بزرگ می شوند،از نحوه ی رفتار و برخورد والدین شان درمی یابند که آنها هیچ توجهی به خود ندارند و فرزندان را بر خود مقدّم می دانند؛و کودکان که همه چیز را با الگو برداری می آموزند،یاد می گیرند تا در آینده آنها نیز،دیگران را بر خود مقدّم بشمارند.

زمانی که دوران دبیرستان سپری می شود،همین والدین نمی دانند چرا فرزندان شان چنین خودانگاری ضعیفی از خود دارند.و بعد می گویند:«من درهمه حال،بچّه ها را مقدّم برخود می شماردم و همیشه هرکاری که از دست ام برمی آمد،برای شان انجام می دادم.»درحقیقت،جوانان این خودانگاری ضعیف را با الگوبرداری از والدین شان به دست می آورند.این روش را روش خودتخریبی می گویند،زیرا فرد خود را متأخر از دیگران و دیگران را مقدّم برخود می شمارد.

البتّه،ما به عنوان پدر و مادر،هرگز نمی خواهیم به قیمت تحقیر و قربانی نمودن فرزندان مان،خود را بر آنها مقدّم بشماریم.ما نمی خواهیم که فرزندان مان بازنده شوند،بلکه در عوض،خواستار پیروزی آنها،در هر میدان و عرصه ای هستیم.امّا در عین حال خواستار این هستیم که خود نیز پیروز و برنده باشیم.بنابراین،همیشه باید برای رسیدن به وضعیت برنده-برنده سخت تلاش کنیم.ما می خواهیم که هم خودمان و هم فرزندان مان،نسبت به خویش احساس خوبی داشته باشیم،بنابراین بهترین و اصولی ترین راه،توجّه به خویشتن،به بهترین شکل و روش ممکنه است.

ما هنوز خود را درجایگاه فرزندان مان قرار می دهیم و خود را به جای آنها می گذاریم،و باز هم کارهای شان را انجام می دهیم و کمک شان می کنیم.امّا اغلب اوقات،این کار را می کنیم تا حس خوبی نسبت به خود داشته باشیم،و در نهایت از بودن باهم لذّت ببریم.به طور مثال،از شرکت پسرمان در بازی های فوتبال، لذّت زیادی می بریم،چون درواقع از نشستن روی نیمکت و کرکری خواندن هنگام مسابقه،و برنده شدن تیم پسرمان لذّت می بریم.گوش کردن و مرور درس های موسیقی دخترمان برای مان لذّت بخش است،زیرا مشاهده ی پیشرفت او در موسیقی،به ما احساس خوبی می دهد.رشد و تکامل،و کسب تجربیات شیرین،بخش اصلی و عمده ی زندگی ما و فرزندان مان را تشکیل می دهد.دراین میان آن چه که عاید ما می شود و سود حاصله ازآن برای ما،قابل مقایسه با آن چه که فرزندان مان به دست می آورند،نیست.

پیوست ۱

داستانی از خودباوری

روز اوّل بازگشایی دبستان است.برای هر کودکی،رفتن به مدرسه ای بزرگ،با اتوبوسی بزرگ،لحظه ای بزرگ و فراموش نشدنی در زندگی اوست.ما دراین داستان،سوزان و سام-را به عنوان نماینده ی دو گروه متفاوت از کودکان درنظر می گیریم.آنها،آن روز از در بزرگ مدرسه،وارد آن می شوند.در ذهن سوزان چنین افکاری می گذرد:«شاید مدرسه جای خیلی خوبی باشد.احساس خیلی خوبی دارم.می توانم یاد بگیرم.مطمئنم.مدرسه آن قدرها هم بزرگ نیست.»

و امّا سام،در ذهن او سازی مخالف زده می شود:«مدرسه شاید آن قدرها هم بزرگ و مهمّ نباشد.شاید نتوانم چیزی یاد بگیرم.ممکن است نتوانم با بچّه ها کنار بیایم.من واقعاً در مورد مدرسه هیچی نمی دانم.»

خودباوری و نحوه ی رفتار یک کودک هنگام ورود به دبستان،نشأت گرفته از پیام های دریافت شده ای است،که کودک در سال های اوّلیه ی زندگی از والدین خود می گیرد.هرکودکی،از بدو تولّد،احساس پذیرش و توجّه والدین را در جهتی مثبت،درک می کند.

سوزان در پنج سال اول زندگی خود، تمامی پیام های مثبت را به خوبی دریافت و آنها را درک کرده است.پیام هایی به این مضمون،که او با استعداد،دوست داشتنی و باارزش است.والدینش پیام های مثبت خود را با گفتن این جملات به او می دادند:«ما تو را همان گونه که هستی،دوست داریم.زیرا تو برای ما باارزش و دوست داشتنی هستی.»در سال های اوّلیه ی زندگی،والدین سوزان به او،فرصت هایی را برای تفکّر درباره ی خودش دادند.او اجازه داشت در مورد مسائل بسیار ابتدایی،خودش به تنهایی تصمیم گیری نماید.چون در این مقطع سنی،فقط تصمیم گیری حائز اهمیّت بود.والدینش سؤالاتی ازاین دست از او می پرسیدند:«می خواهی امروز کت ات را بپوشی یا با خودت بیاوری؟»

از طرف دیگر،سام هم پیام هایی را گرفته است.امّا آن پیام ها ،به او می گفت که او در حد و اندازه ی آن چه که والدینش از او انتظار دارند،نیست.پیام هایی که او دریافت می کرد،این بود:«اگر تو کارت را خوب انجام بدهی،آن وقت ما هم تو را بیشتردوست داریم.»والدین سام،هیچ وقت به او،اجازه ی تصمیم گیری در مورد خودش را نمی دادند.وقتی هوا سرد می شد و زمان پوشیدن کت می رسید،والدینش به او می گفتند:«تو باید آن کت را بپوشی.نمی توانی بدون آن از خانه بیرون بروی.»

در اوّلین روز مدرسه سوزان تردید کمی در مورد توانایی هایش داشت،امّا سام سرشار از توهمات،سؤالات و عدم اعتماد به نفس بود.

زمانی که اوّلین برگه های امتحان به دانش آموزان داده شد،سوزان با خوشحالی از جایش پرید،برگه ی امتحانی اش را گرفت و دید که امتحان خود را با موفقیّت گذرانده است،احساس شادی زاید الوصفی کرد،زیرا برای رسیدن به چنین لحظه ای تلاش زیادی کرده بود.

امّا سام به هیچ وجه مانند سوزان نبود ؛او هیچ جنب و جوشی نداشت.او نیازمند تشویق و دلگرمی بود،ولی کسی نبود که او را تشویق کند.صدایی از درون به او می گفت:«شاید تو به اندازه ی بقیه تلاش نکردی،و خوب نبودی.مراقب باش!حتماً مورد توبیخ و تنبیه قرار می گیری.»سام نمی خواست که بچّه ی بدی به نظر برسد.او دوست نداشت به این مسئله فکر کند.بنابراین از اقدام به هرکاری و یا از تلاش برای تکمیل کارهایش،خودداری می کرد.

تا کلاس ششم،موفقیّت های سوزان ادامه پیدا خواهد کرد،هر پیروزی کوچکی بر زمینه ی خودباوری سالمی که از پیش موجود است،بنا خواهد شد.امّا سام هم چنان بی تفاوت خواهد بود.به هیچ چیزی اهمیّت نخواهد داد.هیچ گاه در جهتی مثبت تلاش نخواهد کرد،و زندگی را برای والدین و معلّمانش تلخ و ناراحت کننده خواهد کرد.

باید این نکته ی مهمّ، را مد نظر داشته باشیم که ساختن خودباوری مثبت،در کودک،از خانه و از بدو تولّد آغاز می شود.

پیوست ۲

همیشه آن چه که می گوییم،دقیقاً همان چیزی نیست که کودکان می شنوند کودکان مفهوم پیام هایی را که از طریق سخنان و یا کارهای ما می گیرند،به سرعت درک می کنند.هرکدام از مثال های زیر،به یک میزان، معنای آشکار و پنهانی را دربردارند.

«جورج،به تو اجازه می دهم که برای خودت تصمیم بگیری.»

معنای آشکار:«تو می توانی تصمیم بگیری.»

معنای پنهان:«تو توانا هستی.»

«جُون من به تو فرصت دیگری می دهم،اما بهتر است خودت به زندگی ات سامان بدی.»

معنای آشکار:«همه چیزخوب پیشرفت می کند.»

معنای پنهان:«تو نمی توانی کاری کنی.باید فرصت دیگری برای تو فراهم کنم.»

«لی،برای چه این کار را کردی؟»

معنای آشکار:«یک پرسش ساده.»

معنای پنهان:«کار خیلی احمقانه ای بود.»

«تِسا،بدون کت از خانه خارج نشو.»

معنای آشکار:«یک یادآوری ساده.»

معنای پنهان:«تو نمی توانی به تنهایی فکر کنی.»

پیوست ۳

«پیام هایی که حاوی عشق هستند.»

در آغوش گرفتن،بازی کردن و کشتی گرفتن،سربه سر گذاشتن های دوستانه و یا حتی شوخی کردن،همگی از عواملی هستند که باعث تقویت و استحکام روابط،میان والدین و فرزندان می شوند.حال اگر بتوانیم این عوامل را با لبخند و تلاقی نگاهی مهربانانه ترکیب کنیم.در این صورت،اثر فوق العاده ای خواهند داشت.ما می توانیم با استفاده از این لحظه های احساسی،پیام های ضمنی و مفهومی مورد نظرمان را به کودک نیز انتقال دهیم،و این گونه، عشق را همواره بین خود و فرزندان مان نگه داریم.

*«اگر خودت بیندیشی،کار بزرگی انجام می دهی.»

*«همیشه و هروقت که به تو احتیاج دارم،درکنارم هستی و به دادم می رسی.»

*«من همیشه بدون توجّه به مسائلی که اتفاق می افتد،تو را دوست دارم.»

*«به نظر می رسد،تو می توانی همیشه از پس مشکلات ات برآیی و خودت آنها را حل کنی.»

*«مطمئنم،هروقت که کارخوبی می کنی،به دنبال آن احساس خوبی هم پیدا می کنی.»

پیوست ۴

کودکان آن چه را که می بینند،همان را نیز می آموزند.

من (جیم)،دوران کودکی خود را در ناحیه ی صنعتی دنور،در منطقه ای بسیار بد و با وضعیتی اسف بار،در یدک کشی که برای ما حکم خانه را داشت،گذراندم.بعد از مدّتی،وقتی که اعضای خانواده ام، پول های شان را روی هم گذاشتند،گاراژ کوچکی خریدیم،تا از این به بعد درآن زندگی کنیم،و این درحالی بود که پدرم،با تمام دارایی و توان مالی اش،درحال ساخت خانه ای برای ما بود.

پدرم،روزها به سر کار می رفت،او راننده ی تراموا در پایین شهر و نوبت کاری اش صبح ها بود،او هرروز، وقتی ساعت ۲ بعدازظهر،از سر کار برمی گشت،چکش و ارّه اش را برمی داشت و یک راست به سراغ ساخت خانه می رفت.این کار،هفت سال طول کشید.

هرزمان که پدرم را درحال کار می دیدم،با خودم فکر می کردم:«وای،او چه کار بیهوده ای می کند،سیمان را مخلوط می کند،آجرها را روی هم می چیند،میخ ها را با چکش می کوبد،چوب ها را ارّه می کند و تخته ها را روی هم قرار می دهد.»من هرروز شاهد این کار بودم.

در پایان روز،وقتی که پدرم کارش را تعطیل می کرد،به من می گفت:«جیم،این ریخت و پاش ها و کثافت کاری ها را تمیز و مرتب کن.»من هم،فرقون،خاک انداز و شن کش را برمی داشتم،و شروع به جمع آوری آشغال ها می کردم.درهمان ضمن کار،پدرم برای من توضیح می داد که مردم باید یاد بگیرند،که ریخت و پاش ها و آشغال های شان را خودشان تمیز و جمع آوری کنند.و باید بعد از اتمام کار همه ی وسایل را جمع و همه جا را تمیز و مرتب نمایند.

یک روز وقتی که پدرم متوجه شد که من،بدون توجّه وسایل ام را دراطراف پخش و پلا کرده ام،برایم توضیح داد:«جیم چرا هیچ وقت وسایل ات را جمع آوری نمی کنی؟آن دوچرخه مال تو هست که توی پیاده رو افتاده؟این وسایل هم مال تو هست که این ور و آن ور پخش و پلاست؟اگر یک زمانی به آنها احتیاج پیدا کنی،خودت هم نمی دانی ،آنها را کجا گذاشتی؟»البتّه من همان موقع همه چیز را در مورد تمیزی و جمع و جور یاد گرفتم.من یاد گرفتم که بزرگ ترها هیچ وقت،اهل تمیزی و جمع و جور امور و کارهای مربوط به خودشان نیستند.

اگر پدرم،خودش مبادرت به تمیز کردن و جمع و جور ریخت و پاش ها و کارهایش می کرد،دراین صورت،برای من الگوی بهتری بود،و بعد به من می گفت:«حالا که یک روز کاری دیگر تمام شد،احساس خوبی دارم،امّا زمانی احساس بهتری پیدا می کنم،که این ریخت و پاش ها و کثافت کاری ها را هم تمیز کنم،و تمام ابزار و وسایل را جمع کنم و در جای خودشان قرار بدهم.»با این کار پدرم، پسری را تربیت می کرد که از تمیزی و جمع کردن ریخت و پاش ها و کثافت کاری هایش لذّت ببرد،و با علاقه کارش را انجام دهد.به همین دلیل تا،امروز گاراژ خانه ی من،بهم ریخته و آشفته است.

پیوست ۵

خارج از این جا،دنیای سرد و بی رحمی می تواند باشد.

یکی از غروب های سرد و خشک کلرادو بود.یکی از همان شب های سردی که «جک لندن»در کتاب«سپید دندان»وصف اش را کرده است که آب دهان قبل از رسیدن به زمین یخ می زند.امّا آن شب سرد برای خانواده ی من (فاستر)حامل پیام مهمّی بود.همه ی اعضای خانواده جلوی در ورودی جمع شده بودیم.همسرم از پسرمان پرسید:«اندرو،می خواهی کت ات را بپوشی؟»اندرو گفت:«نه،به کت ام احتیاجی ندارم.»او تنها تی شرتی به تن داشت.همسرم گفت:«مطمئنم پشیمان نمی شوم،از این که کت ام را می پوشم.»با گفتن این جمله،همسرم الگوی رفتاری مناسب و مسئولانه ای را به پسرم نشان داد،و بعد هم کت اش را پوشید و همگی سوار ماشین شدیم.

دو بلوک،بعد از خانه صداهای مبهمی از عقب ماشین می آمد-بدون شک صدای بهم خوردن دندان ها از شدت سرما و لرز بود-همسرم گفت:«مثل این که عقب ماشین یک غاز هست.»

اندرو با لکنت گفت:«آررره.»کلمات بعدی که از دهان اندرو خارج شد،این بود:«دَ دَ فعه ی بَ بَ ع د من کُ کُ ت ا م را می پوشم.»

همسرم در جواب گفت:«اوه،عزیزم،فکر بسیار خوبی است.»(رانندگی ما این قدر طولانی نشد که اندرو،از سرما کبود شود،ولی درعوض برای درک مفهوم ضمنی و پنهان این پیام،ما به قدرکافی فرصت و زمان داشتیم.)

اگرهمسرم گفته بود:«کت ات را بپوش.هوا سرد است.»اندرو شاید پاسخ می داد:«نه.»و همسرم در ادامه می گفت:«من مادر توام.کت ات را بپوش.»

بعد هم،اندرو در عقب ماشین،مثل اسپند روی آتش،با احساس تنفر نسبت به مادرش،می نشست.بدون آن که چیزی را یاد گرفته یا تجربه کرده باشد.آن وقت او با خودش فکر می کرد:«بسیار خوب،کت ام را می پوشم.امّا فقط برای آن که تو مجبورم کردی.حالا صبرکن تا من بزرگ شوم،آن وقت در مورد پوشیدن کت ام و خیلی از مسائل دیگر،این خودم هستم که تصمیم می گیرم!»

وقتی که بچّه های کوچک سرکشی و تمرّد می کنند،والدین می توانند با تشر و امرونهی ،و بیان یک نتیجه گیری مثبت،این سرکشی و طغیان را فرو بنشانند.امّا وقتی بچّه ها، به سن بلوغ می رسند،تازه دراین سن سرکشی های آنها شروع می شود،و دیگر دستورات والدین هیچ کارایی ندارد.

بنابراین، باید به کودکان در سنین پایین،اجازه ی تصمیم گیری در مورد مسائل ساده ای را داد،که به آنها درس تفکّر و بررسی مسائل زندگی را می دهد؛این کار تمرینی برای آنها محسوب می شود.دراین صورت،وقتی آنها به سن بلوغ می رسند،کمتر مستعد و دنباله روی کارهای خلافی مانند مواد مخدّر و غیره خواهند بود،زیرا یاد گرفته اند که خود،می توانند بهترین تصمیم گیرنده باشند و بهترین تصمیمات را نیز در مورد زندگی خودشان بگیرند.این بچّه ها، در طی دوران جوانی می توانند،بهترین دوستانِ والدین شان، هم چنین بهترین دوست خود باشند.

نویسنده : فاستر دبلیو کلاین و جیم فی

ترجمه : میترا خطیبی

منبع: کتاب تربیت با عشق و منطق