پنجشنبه, ۲۵ بهمن, ۱۴۰۳ / 13 February, 2025
مجله ویستا

آنان که نمی میرند مگر


جاودانه شدن از آرزوهای ذاتی بشر بوده است که ربطی به زمان و مکان خاصی ندارد انسان می خواهد جاودانه بشود و بماند اما نشان دادن این خواست شکل های مختلفی به خود گرفته است ادبیات جهان مملو از پاسخگویی به این نیاز است

ادبیات کهن جوامع مختلف با خلق اسطوره های متنوع سعی داشته است پاسخی به این نیاز بدهد. رویین تن شدن برخی شخصیت ها در همین چارچوب قابل توضیح می شود. رویین تن، انسانی است که نمی میرد و نمی توان بر آن ضربه ای وارد کرد. این چنین شخصیتی در واقع جاودانه شدن را به همراه خود دارد. در عین حال بشر می داند که جاودانه شدن جسم امری محال است و به همین دلیل همه رویین تنان، نقطه ضعفی دارند که مرگ آنها از همین ضعف ناشی می شود. مطلبی که می خوانید نگاهی دارد به شخصیت هایی که در افسانه های برخی جوامع، رویین تن شده و از میان رفته اند. محور این مقاله بررسی اشتراکات این رویین تنان است با تکیه بر چگونگی رویین تنی اسفندیار.

در ایران یک پهلوان رویین تن می شناسیم و آن اسفندیار است. هیچ سلاحی رابر تنش کارگر نمی دانند. باید گفت اندیشه «رویین تن» که ریشه ای کهن دارد کنایه ای از آرزوی بشر به آسیب ناپذیر ماندن است و این خود می پیوندد به آرزوی بی مرگی و عمر جاوید.

آدمیان تا زمانی که بتوانند همدیگر را زخم بزنند و از پای درآورند با هم برابرند. اگر در میان آنان کسی پیدا شود که ضربه هلاک بر او کارگر نیفتد از همه آنها برتر می شود و بدین گونه واجد صفت قهرمان بی همتا می گردد که تجسم آن یکی از نیازهای روانی بشر بوده است.

در ادبیات جهان این خصیصه به چند قهرمان نسبت داده شده است که با توجه به اهمیت آنها به معرفی چند تن از آنها بسنده می کنیم تا آنگاه به اسفندیار برسیم.

●آخیلوس یونانی (آشیل)

وی از همه قدیمی تر و نامورتر است. به روایت اساطیر، آخیلوس به دست مادرش به نام تتیس که جزء ایزدان بود در آب رودخانه استیکس غوطه ور گردید و رویین تن شد. این رودخانه بنا به اساطیر یونان در دنیای دیگر روان است و هر کس در آب آن غسل کند رویین تن می شود.

اما درباره آخیلوس باید گفت تنها یک نقطه از تنش گزند ناپذیر ماند و آن پاشنه پایش بود که چون مادر او را از پا گرفته و در آب غوطه داده بود، آب به محل تماس انگشتش راه نیافت.

گذشته از این، آخیلوس جوشن نفوذ ناپذیری داشت که ساخته دست رب النوع آتش و فلزها بود. این زره را نیز مادرش به او هدیه داد.

آخیلوس چنان که می دانیم بزرگ ترین پهلوان جنگ «تروا» است و زندگی کوتاه و افتخار آمیزش سرانجام بر اثر تیری که از دست پارسیس (شاهزاده تروایی) بر پاشنه اش که «نقطه آسیب پذیر اوست» می خورد، به سر می رسد.

●رویین تن زیگفرید

زیگفرید قهرمان حماسه نیبلونگون است که حماسه ای آلمانی بوده و متعلق به قرن دوازدهم است. باید گفت گوینده این حماسه ناشناخته مانده است. اما نحوه رویین تنی او آن است که اژدهای سهمگینی را می کشد و تن خود را در خونش غوطه ور می کند. پوست بدنش در تماس با این خون چنان سخت می شود که دیگر هیچ سلاحی بر آن کارگر نیست. وی نیز تنها یک نقطه از تنش گزند پذیر می ماند و آن موضعی است میان دو شانه اش که هنگام شست و شو در خون، برگی از درخت افتاده و آن را پوشانیده بود. سرانجام هم بر اثر ضربه ای بر همین نقطه هلاک می گردد. این ضربت از زوبین هاگن که پهلوانی از نزدیکان شاه گونته است، هنگامی که زیگفرید مشغول خوردن آب از چشمه ای است به آن موضع خاص فرود می آید.

●بالدار

سومین قهرمان رویین تن «بالدر» است. بالدر در اساطیر اسکاندیناوی رب النوع روشنایی است و سرگذشتش در افسانه های کهن ایسلندی به نام او آمده است. بالدر پسر اودین است که خدای خدایان اسکاندیناوی است.

جوانی است که در میان جاودانیان از او مهربان تر، محبوب تر و فرزانه تر کسی نیست. شبی خواب می بیند که مرگ نزدیک است ،پس از این خواب همه ایزدان انجمن می کنند تا برای در امان نگه داشتن او از مرگ چاره ای بیندیشند. سرانجام بانو خدای فریگا دست اندر کار می شود و از آتش و آب و همه فلزات و سنگ ها و خاک و درختان و بیماری ها و زهرها و پرندگان و خزندگان و چرندگان پیمان می ستاند که به او آسیب نرسانند. پس از این پیمان بالدرگزند ناپذیر و رویین تن می شود. چون این چنین است خدایان او را وسیله سرگرمی خود قرار می دهند. بدین معنی که گاه گاه در میانش می گیرند و بعضی به سویش تیر می افکنند، برخی سنگ و یا ضربه های دیگر، بی آنکه کمترین آسیبی به او برسد. تنها در این میان یک تن به نام کولی که ایزد بدکاره ای است از رویین تنی بالدر ناخشنود است.

وی روزی در هیئت پیرزنی نزد فریگا می رود و از او می پرسد که آیا همه آفریدگان و اشیاء سوگند خورده اند که مصونیت بالدر را محترم شمارند؟ بانو خدای جواب می دهد: «آری، فقط یک گیاه است به نام دبق که چنین سوگندی نخورده است.»

فریگا ادامه می دهد: «این نهال که خیلی جوان بود نیازی به سوگند دادنش ندیدم» . کولی پس از شنیدن این حرف می رود و شاخه ای از دبق را می برد و به جمع ایزدان می پیوندد، آنگاه به هاتر که ایزدی نابیناست و خارج از حلقه ایزدان ایستاده نزدیک می شود و می پرسد: «تو چرا در سرگرمی خدایان شرکت نمی کنی و چیزی به سوی بالدر نمی افکنی؟» جواب می دهد. «اولاً برای آن که چشمم نمی بیند و ثانیاً برای آن که چیزی در دست ندارم.»

کولی می گوید: «تو هم همرنگ جماعت شو. من الان دست تو را به جانب او راهنمایی می کنم، این شاخه را بگیر و رها کن.»

این را می گوید و شاخه دبق را در دستش می نهد و او آن را در همان جهتی که کولی برای او هدف گیری کرده بود می افکند، شاخه برتن بالدر فرو می آید. آن را می شکافد و او را از پای در می آورد.

●اشتراکات سه رویین تن

در این سه تن چند وجه مشترک وجود دارد. به طور اختصار می توان این اشتراکات را این گونه وصف کرد:

۱- هر سه تن از برازندگی و برجستگی خاص برخوردارند، به این قیاس کسانی از موهبت رویین تنی نصیب می برند که واجد صفات خوب صوری و معنوی باشند.

۲- هر سه جوانند و برعکس آنچه انتظار می رود، عمری کوتاه دارند.

۳- دو تن از چهار تن از فر یزدانی بهره ورند و با عالم بالا ارتباط دارند، تنها زیگفرید از این اصل مستثنی است. او نیز همه چیزدان است و از نیرویی سحرآمیز نصیب دارد.

او را زرهی است که نفوذ ناپذیر است. مانند زره آخیلوس جامه دیگری هم دارد که چون بپوشد از چشم ها ناپدید می ماند و توانایی اش دوازده برابر می گردد.

۴- دو تن از سه تن نقطه معینی از تنشان زخم پذیر است. فقط بالدر مرگش بسته به ضربت شاخه درخت خاصی است. اسفندیار شاهنامه در این خصایص با آنها مشترک است. برازندگی، جوانمردی، برخورداری از فر یزدانی، گزندپذیر بودن از گیاه خاصی که این مورد آخر به خصوص او را با بالدر همانند می کند. فرایز در مورد مرگ بالدر و رابطه با آن شاخه دبق بحثی دارد که به روشن شدن مرگ اسفندیار کمک می کند در نزد بعضی اقوام ابتدایی این اعتقاد بوده است که روح شخص می تواند خارج از تن خود او در قالب دیگری جای گیرد. مثلاً در حیوان یا گیاه یا شیء.

در افسانه های خودی مانند این معنی آمده و آن محبوس کردن جان دیو در شیشه است که چون می خواستند او را بکشند می بایست شیشه را به دست آورده بر زمین بزنند و بشکنند.

فرایزر همچنین از اعتقاد قومی یاد می کند که روز تولد طفل، درختی می کاشتند و تصور می کردند که این درخت همزاد کودک است و زندگی این دو به هم وابسته خواهد بود. به نظر او این نیز ربط پیدا می کند به همان اعتقاد که جان کسی در گرو شاخه درخت معینی است. اما کسی که روحش در گیاهی نهفته است چرا باید همان گیاه قاتلش شود؟ جواب این است که وقتی حیات شخص به چیزی بسته بود، مرگ او نیز به همان وابسته می گردد و چون جان یکی در شیء جان داشت طبیعی است که مرگ او بر اثر ضربه ای از همان شیء عارض گردد.


شما در حال مطالعه صفحه 1 از یک مقاله 2 صفحه ای هستید. لطفا صفحات دیگر این مقاله را نیز مطالعه فرمایید.