شنبه, ۶ بهمن, ۱۴۰۳ / 25 January, 2025
مسافر تنها و درخت لیل
سید منصور حسینی در سال ١٣٤٨ در آشیان شعر و ادب، شیراز متولد شد و دل از این دیار برنکند، چنانکه تحصیلات خود را به تمامی در این شهر گذراند. او فارغالتحصیل رشتهی مهندسی شیمی از دانشگاه شیراز و مهندس طراح صنایع پتروشیمی است.
دل مسافر، تنها زمانی آرام گرفت که خود را در مقابل درخت تناور لیل، ایستاده دید و دانست که به سفری همیشگی خوانده شده است.
درخت هیبتی عجیب داشت. بسیاری از ریشههای آن در ساقه تنیده شده بودند و دیدن تنه را دشوار مینمودند. حتی بعضی از ریشهها از درخت آویزان شده و در هوا معلق بودند. گویی ریشهها نیز در حال بالا رفتن بودند. رنگ خاکستری پایین درخت به رنگ سبزی که کمی به آبی مانده بدل میشد. مسافر لحظهای غرق در تماشای برگهای شفاف درخت شد که نور خورشید را از خود عبور میدادند. درخت پر از پرندگان بود و پر از صدای آنها. تعدادی از روی شاخهها به آسمان میپریدند و تعدادی نیز از آسمان به روی شاخهها مینشستند.
بوی درخت که به مشام مسافر رسید حسی غریب را در او برانگیخت. چیزی شبیه به بوی علف و چمن تازه چیده شده.
مسافر همچنان غرق در حیرت دیدار با درخت بود که باد وزیدن گرفت. از شنیدن صدای باد که از گردش در میان ریشههای درخت پدید آمده بود و طنینی آسمانی داشت صبحگاهی را به یاد آورد که پرهای پرندهاش را خاک کرد و تصمیم گرفت سفر خود را آغاز کند.
مسافر و پرنده تن و جان یکدیگر بودند. هر روز که او با تنی خسته پرندهاش را میدید، آوازش را به تن خود میدمید و تن خستهاش را طراوات میبخشید. مسافر خود را زمینی میدید که با آوازهای پرنده سیراب میشد. در حقیقت آواز پرنده همه چیز او بود.
یک غروب وقتی که به خانه بازگشت پرندهاش را ندید و تنها چند دانه پر بر روی زمین یافت. نمیتوانست باور کند و نمیدانست که چرا این گونه شده. غربتی غریب بر دل او سنگینی کرد. سنگینترین و طولانیترین شب خود را بدون پرندهاش سپری کرد و در صبحگاه تصمیم گرفت تا پرهای پرندهاش را به خاک بسپارد. همچنان نشنیدن آواز بر او سنگینی میکرد. پرها را با خود به بیرون از خانه برد و تنها به بیابان رفت. وقتی از همه جا دور شد ایستاد و شروع کرد به کندن زمین. زمین نرم بود و انگار آمادگی پذیرفتن هر چیزی را داشت، گویا میخواست دهان باز کند تا هر چیزی را ببلعد.
مسافر دوست داشت که زمین را هر چه بیشتر بکند تا خاک بهتر بداند که در دل خود چه چیزی را پنهان کرده است. همچنان که با دست زمین را حفر میکرد متوجه شد که چیزی شبیه فلز و به رنگ مس در خاک نهفته شده است با کنجکاوی هر چه تمامتر خاک را از اطراف فلز به کنار زد. ساعتی بعد در برابر او ناقوس بزرگی به چشم میخورد. ناقوس را وارسی کرد به نظرش رسید که روزی آنرا خاک نمودهاند تا حامل پیامی برای او باشد. ناقوس شمایلی کهن و مقدس داشت. لحظهای خود را راهبی دید که ناقوسی را به صدا در میآورد. از طنین صدای ناقوس تن او لبریز شد و اینگونه بود که مسافر تصمیم گرفت تا سفر خود را آغاز کند.
مسافر اکنون میدانست که به خودی خود راهی این سفر نشده و راه را بدون جهت طی نکرده. روزی از روزها با کودکی روبهرو شد که صداقت و امید در چشمان او برق میزد. کودک صورت خود را در مقابل باد گرفته و با پای برهنه در مسیر باد عقبعقب میرفت. مسافر به او گفت: «چرا خودت را بر نمیگردانی تا به راحتی در مسیر باد حرکت کنی؟» کودک گفت: «میخواهم همیشه صورتم خنکی باد را حس کند و نیز لحظهای در خلاف جهت باد حرکت نکنم.»
روزی دیگر که مسافر سرگشته و حیران در کنار جوی آبی نشسته بود و نمیدانست که به کدام طرف برود به درون آب خیره شد. از دیدن خزههای درون آب لذتی عمیق همراه با امید به او دست داد. دستههای خزه همراه با جریان آب گردشی مواج و رویایی داشتند و امتداد خزهها به سمت خورشید در حال تکان خوردن بود و او به آن طرف رفته بود.
و بالاخره مسافر روزی را یاد آورد که سخت تشنهی آب بود و از خورشید نیز که تشنگی او را تشدید میکرد دلش گرفته بود، دستهای پرنده را دید که در حال پرواز هستند به دنبال آنها رفت و به آبگیری رسید. پیرمردی را دید که آنجا نشسته است. شاید پیرمرد همانجا زندگی میکرد. مسافر از دیدن صورت او متوجه شد که چیزی میخواهد و به او گفت: «چیزی میخواهی؟» و جواب شنید: «آرزویم این است که روزی صدایی بشنوم.» و او در سفر خود جدیتر شده بود.
نشست و به درخت تکیه داد و خود را در میان ریشهها گم نمود و استراحت کرد. آرامشی عجیب او را فرا گرفت. اکنون از سفر راضی به نظر میرسید. شاید درخت به خیلی از سؤالها و دلتنگیهای او پاسخ میداد. چشمانش را بست و دوباره باز نمود.
پرندههای سیاه رنگی را دید که از بالای درخت به پایین میآمدند تا چیزی پیدا کنند و بخورند. حشرههای نقرهای رنگ را میدید که خانهی خود را درون ریشهها و تنهی درخت ساختهاند و همانجا زندگی میکنند. شاید وقتی میمردند جزیی از درخت میشدند. دوباره چشمش را بست. صدای باد را دوباره شنید.
انگار باد به او میگفت که دیگر در این سفر تنها نخواهی بود. چند روز گذشت و مسافر خود را با درخت و ریشهها نزدیکتر حس میکرد. حس میکرد خوابی که در کنار این درخت دارد لذتبخشترین چیزی است که کسی میتواند داشته باشد. شبی درخت را به خواب دید. آن دو در کنار هم نشسته بودند.
چنان به هم نزدیک بودند که نفسشان در هم گره میخورد.درخت به او گفت: «ای کاش مثل تو بودم و میتوانستم همهجا بروم و هرجا که دوست دارم سر بکشم تا شاید جایی بهتر برای زندگی پیدا کنم» و مسافر گفت: «من جاهای زیادی را پشت سر گذاشته و دیدهام. حال فهمیدهام که هر کجا صدای آوازی از آسمان به ما برسد همانجا بهترین سرزمین است» و درخت گفت: «اما ممکن است سرزمینهای دیگر باشند تا این صدا بیشتر شنیده شود» و جواب شنید: «مهم این نیست که کجا باشیم، مهم این است که هر کجا که هستیم سر در آسمان داشته باشیم.
در آسمان میتوان بهتر صداها را شنید و تو اکنون اینگونه هستی پس ارزش خودت را بیشتر بدان.» درخت گفت: «آیا اکنون آرزویی داری؟» مسافر گفت: «دوست دارم در کنار تو آرامترین و طولانیترین خواب جهان را داشته باشم.»
مدتها بعد ریشهای زیبا به رنگ آسمان در کنار ریشههای دیگر درخت روییده بود.
سید منصور حسینی
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست