شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا

نگاه ماه


نگاه ماه

حس غریبی است اما می خواهم بگویم بدون تو شیرین نیست, می بینم برای تو شیرین است پس نمی گویم اما باور کن که بدون حضور تو شیرین نیست

حس غریبی است اما... می خواهم بگویم بدون تو شیرین نیست، می بینم برای تو شیرین است. پس نمی گویم... اما باور کن که بدون حضور تو شیرین نیست.

حس غریبی است... نمی دانم چرا ابرها اینطور بیقراری می کنند و آسمان اینچنین می گرید. راستش را بخواهی دل من هم دست کمی از این شب بیقرار ندارد. نمی دانم به خاطر امروزست و چیزهایی که دیده ام، که از وقتی آمده ام، در حیاط، لب حوض نشسته ام و دلِ به اتاق رفتن ندارم یا چیز دیگریست.

تو شاید بدانی، حتما می دانی. همیشه می دانستی شور دل من، که خود تو بودی، از چیست و آرامم می کردی. اما امشب... امشب ماه هم جور دیگری نگاهم می کند. می خواهد از تو خبری بدهد به این دل ناآرام من انگار، اما من که زبانش را نمی فهمم و تو با اینکه این را می دانی، باز هم پیغامت را به ماه می دهی تا به من برساند و مرا و این غنچه نشکفته را که همراه دارم، اینطور می آزاری.

راستی امروز آمده بودم که همین را به تو بگویم. اگر می شنیدی نمی دانم از شدت خوشحالی چه می کردی. می خواستم دیرتر بیایم که ندانی و کمتر در انتظار آمدنش لحظه شماری کنی، اما دلم طاقت نیاورد.

هر چند، شاید هم اگر می فهمیدی عصبانی می شدی. مدت هاست که نمی توانم رفتارهایت را پیش بینی کنم. قبل تر، هر چه می شد، می دانستم که آرام و متین گوش می دهی و اشتباهی هم اگر از جانب من بود، تنها نگاه مهربانت را از من دریغ می کردی. اما این روزها، جز به خاطرات محبت هایت دلخوش نیستم.

آمدم تا به تو بگویم. تا اگر اجازه دادند، با هم به خانه بیاییم و به تو بگویم. آنجا نمی شد. شاید بگویی که من هم برایت زیادی ام و هر از گاهی که با آمدنم مجبور می شوی دقایقی، از دنیای بی دغدغه ات بیرون بیایی و به درد دل های من گوش بدهی، بس است. اما راستش، فکر کردم اگر میوه باغ خودت را در آغوش بگیری و لبخند شیرینش دلت را ببرد، شاید دیگر کاری نکنی که از خانه و ما دور باشی. شاید بتوانی با او ارتباط برقرار کنی و برای بودن، دلیل محکمی داشته باشی.

در راه به این می اندیشیدم که با چه جملاتی خبرش را به تو بدهم که بیشتر شگفت زده ات کنم و بیشتر خوشحالت کنم و... انتظارش را برایت طولانی تر کنم تا آمدنش شیرین تر باشد. هم برای تو و هم برای خودم.

با دسته گلی بزرگ از گلهای سرخ، به طرف اتاقت می آمدم. چند پرستار که می دویدند، مرا کنار زدند و به اتاق تو وارد شدند.

نمی دانستم چه خبر شده بود که یکی فریاد می زد، دیگری از اتاقت بیرون می دوید و آن یکی عده ای را بیرون می کرد.

اما من آمدم. شاید چون بودن و نبودنم فرقی نداشت کسی جلویم را نگرفت.

و من، تو را دیدم.

قلبم از جا کنده شد و فرو ریخت و هزار تکه شد و هزار تکه را باید که جمع می کردم تا باشد قلبی که باز بلرزد و فرو بریزد و...

و تو روی نرده های باریک بالکن ایستاده بودی و فریاد می زدی از اعماق وجودت و اگر پرستاری مچ پایت را می گرفت، آنقدر پایت را تکان می دادی تا رهایش کند.

از افتادن نمی ترسیدی و از مردن، که همیشه آن را از زندگی، بهتر می دانستی.

خوب یادم هست که آن بالا چه می گفتی، نه داد می زدی: «خدا! می دونم دیگه طاقت نداری من اینجا باشم. پس به این زمینیا بگو برن عقب تا راحت تر بتونم بیام تو آسمون!»

با اینکه زیاد جلو نیامده بودم، عقب تر رفتم و به دیوار تکیه دادم. گلهای سرخ اما، همان لحظه ای که دلم فرو ریخت، افتاده بودند و من نفهمیده بودم. هیچ نفهمیده بودم جز قلب پر از درد تو.

فریاد می زدی: «برین کنار! ولم کنین! دارن میان، برین کنار بالشون نگیره بهتون!»

فقط نگاهت می کردم و اشک می ریختم و تو آنقدر مشتاق رفتن بودی که لحظه ای پشت سرت را نگاه نکردی تا ببینی که من آمده ام.

پرستارها را هم نمی دیدی. معلوم بود. از چشمانت معلوم بود. از صدایت معلوم بود. از فریادهایت که از عمق دلت بلند می شد معلوم بود. ای کاش من هم می دیدم آنچه را که تو دیده بودی و تا این حد مشتاق رفتنت کرده بود.

حریفت نمی شدند، هر چند اگر اصلا نبودند، تا به حال...

اما نه، در با صدای بلندی به هم خورد و مرد قد بلند و چاقی به طرفت آمد. پرستارها کنار رفتند و او به راحتی، ساق پایت را گرفت و پایین کشیدت.

وای! کمرت که به نرده ها خورد، آنچنان ناله ای زدی که طاقت نیاوردم و به طرفت دویدم اما آنها جلویم را گرفتند.

همان مرد، آمپولی را به بازویت زد و تو دوباره ناله کردی و دلم را آتش زدی. ای کاش داد می زدی و مردی ات را به رخم می کشیدی و اینطور مثل بچه ها، عاجزانه گریه نمی کردی.

دستهایت را که به هر طرف تکان می دادی گرفت. از روی زمین بلندت کرد و روی تخت خواباندت. داد زد: «بسه دیگه! ساکت!»

و تو التماس کردی: «ولم کن! تو رو خدا ولم کن! دستامو فشار نده! ول کن!» و او آن یکی دستش را با خشم بالا آورد و آرام گفت: «اگه خفه نشی می خوابونم تو گوشت.»

نباید اینطور صحبت می کرد. در شأن تو نبود. مگر او نمی دانست که روزی لشکری از تو فرمان می برد!

و تو خواهش کردی: «تو رو خدا نزن! خفه می شم. ببین خفه می شم. قبوله؟ نزنی...» صدایت از بس داد زده بودی گرفته بود.

همان طور که می گفتی: «نزن... باشه» چشمهایت کم کم بسته شد و آرام گرفتی. جلو آمدم. باور نمی کردم تو همان... اما چرا تو خودت بودی. این، داروی خواب آور بود که تو را از پا درآورد وگرنه تو همانی بودی که چند لحظه پیش، آسمان را نشانه گرفته بود.

بوسیدمت. اشکم که روی صورتت ریخت، پلک هایت را به هم فشردی اما بیدار نشدی. خودم را عقب کشیدم. نمی توانستم بمانم. خودم می توانستم. اما آن دردانه که بعدها قرار بود با شیرین زبانی هایش، دلت را ببرد، همین قدر را هم نباید می دید.

نمی دانم چه مصیبت بزرگی آسمان را وادار می کند اینطور بگرید. فریادهایش چقدر مرا به یاد تو می اندازد. ماه هم از میان ابرها، پیغامت را به من می دهد اما من نمی فهمم. تو که می دانی...

بلند می شوم. چادرم خیس خیس است. اما سرد نیست. نور ماه، ابرها را کنار می زند و دلم را گرم می کند. این را هم تو به او گفتی حتما. می دانم.

کوچه خلوت است. چراغهایش هم مثل خانه هایش خوابیده اند. ماه اما جلوی پایم را روشن می کند. چقدر خوب زبان هم را می فهمید شما. اما من، باید دوباره تا آنجا بیایم. عیبی ندارد. می آیم و می آورم سوگلیِ بابا را. اما تا می رسم تو را به خدا نخواب. چون خودت می دانی که دلم نمی آید بیدارت کنم. آن وقت باید دوباره با یاد چشمان آرام و بسته ات برگردم و خودت می دانی که چقدر برایم سخت است.

دفعه قبل که به خانه آمده بودی یادت هست؟ خوب طاقت آوردی. سه روز با هم بودیم. هر کاری می کردم تا لبخند بر لبانت مهمان شود. چقدر برایت هدیه خریده بودم و هر کدام را یک جای خانه گذاشته بودم تا ماندن را برایت شیرین کنم. دوستانت را دعوت می کردم تا دور و برت شلوغ باشد. تا خاطره تعریف کنند و تو از ته دل بخندی.

فکر می کردم این بار حتما می مانی و ای کاش آن سوال تو را هرگز جواب نداده بودم. بر چمن های خیس باغچه نشستی و پرسیدی: «اگه یه روزی روزگاری موشکی که سیمای مغزمو به هم ریخت ببینی چی بهش می گی؟» و من خندیدم و گفتم: «می بوسمش و می گم دستت درد نکنه. اون جوری همش می رفت بیرون و کار این و اونو راه مینداخت. اما حالا می تونه همیشه تو خونه پیش من بمونه. دیگه دلم براش تنگ نمی شه.»

اشک در چشمانت حلقه زد. سرت را پایین انداختی و پرسیدی: «یعنی اون موقع منو دوست نداشتی؟!» بغض کرده بودی. چقدر تلاش کردم تا معنی حرفم را به تو بفهمانم اما... یکدفعه بلند شدی. گفتی: «پس چرا می گفتی منو دوست داری؟ هان!» و دنبالم دویدی.

اول فکر کردم شوخی می کنی، اما عصبانی بودی. صورتت سرخ شده بود. دندان هایت را روی هم فشار می دادی.

به اتاق دویدم. در را قفل کردم و به آسایشگاه تلفن زدم.

صدای داد و فریادت می آمد. می خواستی در را باز کنی. شیشه را شکستی. دستت خونی شد. پارچه ای آوردم تا دستت را ببندم که داد زدی: « اگه بیای جلو خفه ات می کنم!»

آنها رسیدند و همانطور بدون خداحافظی تو را بردند.

وسط حیاط نشستم. چادر را روی صورتم کشیدم و بی صدا گریه کردم. همانطوری که تو همیشه دوست داشتی.

آسمان هنوز می غرد و می گرید. تو حتما می دانی چرا اینطور بی قرار است و ناآرام. همیشه همه چیز را می دانستی. حتی یک روز گفتی که آن موشک را می شناختی و خودش، لحظه دقیق آمدنش را به تو گفته بود. و تو آن را از صدای سوتش شناختی و سلامش کردی. بعضی اوقات با خودم می گفتم وقتی این قصه را تعریف می کردی حتما حالت خوب نبوده، اما الآن دلم گواهی می دهد که آن روز از همیشه بهتر بودی و ماه هم تصدیق می کند.

رسیدم.

اما چرا این ساعت از شب، اینجا اینقدر شلوغ است؟

مگر قرار نبود فقط تو بیدار باشی؟ چه شده؟ چرا همه، این پایین در محوطه آسایشگاه جمع شده اند؟ دورِ چیزی حلقه زده اند انگار.

می گذرم. باید به اتاق تو بیایم.

ماه اما، صدایم می کند.

برمی گردم. لحظه ای در میان جمع، تو را می بینم. پس همه به دور تو حلقه زده اند. دلم انگار می شکند.

روی زمین چرا خوابیده ای؟

چشمانت چرا بسته است؟

پیشانی ات چرا خونی است؟

نور قرمز چشمک زنِ این ماشین هم چشمانم را به درد می آورد در این تاریکی.

راه را باز کنید! بگذارید ملائک بیایند. عقب بروید که بالهایشان به شما نخورد.

می بوسمت. خون های روی پیشانی ات را می بوسم. چه بویی می دهی. گل سرخ هم که در دست گرفته ای. اجازه بده برش دارم تا وقتی آمد، از طرف تو در مشت بسته اش بگذارم.

حس غریبی است اما، دیگر می دانم که ابرها بی قرار چه هستند و گریه آسمان از چیست.

دل من اما همچون چشمان تو و نور آبیِ ماه، آرام است و اگر آرام نباشد چه کند!

سارا عرفانی



همچنین مشاهده کنید