پنجشنبه, ۴ بهمن, ۱۴۰۳ / 23 January, 2025
مجله ویستا

پرستوهای عاشق


پرستوهای عاشق

متشكرم دخترم شما تنها با پدر و مادر این جا زندگی می كنین
بله یه خواهرم شهرستانه, یه برادرم هم خارج از كشور زندگی می كنه یه برادرم كه با خونوادش توی تهرونه اما خب گرفتار كار و زندگیه چطور مگه

- متشكرم دخترم... شما تنها با پدر و مادر این‌جا زندگی می‌كنین...؟!

- بله... یه خواهرم شهرستانه، یه برادرم هم خارج از كشور زندگی می‌كنه یه برادرم كه با خونوادش توی تهرونه... اما خب گرفتار كار و زندگیه... چطور مگه؟!

- آخه تا جایی كه (میلاد) برام گفته شما دانشجو هستین... اونوقت كی از پدر و مادر نگهداری می‌كنه...

- خودم... آقای فرحزادی...من تقریبا سه چهار ساله كه به این وضعیت عادت كردم. یعنی از وقتی كه برادر كوچكم هم ازدواج كرد و رفت البته قبلشم خیلی فرق نداشت چون از شش، هفت سال پیش كه پدرم سكته كرد و زمین‌گیر شد من و مادرم بهش رسیدگی می‌كردیم و بعدشم كه از چهار سال پیش مامان هم دچار ناراحتی قلبی شد و یه بارم كه متاسفانه تصادف كرد و از اون به بعد علی‌رغم عمل جراحی با عصا مجبور شد راه بره و بعضی كارهای شخصی‌ شونو نمی‌تونستن انجام بدن من فقط كمك می‌كردم.

- كه این طور... خدا واقعا اجرت بده دخترم. جوونای حالا كمتر از این لطف و حوصله‌ها نسبت به پدر و مادرشون دارن. من خودم هم تا وقتی پدرم زنده بود، نگهش می‌داشتم... حتی خودم حمومش می‌كردم... با اون كه براش پرستار گرفته بودم كه بهش رسیدگی كنه اما خودم به كار شخصیش می‌رسیدم. و همسرش می‌گوید:

- بله... البته جون من و بچه‌ها رو تموم كردی آقا... هیچ وقت یادم نمی‌ره... ده، یازده سال اول زندگیم چقدر سختی كشیدم... هر جا می‌خواستیم بریم، باید اول كلی حرص و جوش می‌خوردیم كه آقاجونو چیكارش كنیم...؟ آقاجونو پیش كی بذاریم... یه روز پرستار نبود یه روزم كه بود آقاجون با پرستار مشكل داشت... آقای فرحزادی دلشون نمی‌یومد آقاشونو تنها بذارن...

- خانم باز شروع كردی... بیچاره پدرخدابیامرز من چه كار به كار ما داشت... اون كه بنده خدا اصرار داشت بذاریمش آسایشگاه زندگیمونو بكنیم... من راضی نمی‌شدم... همه چی من از آقام بود... آقام چقدر برای من زحمت كشیده بود من یه پسرش بودم اون كاری كه واسه من كرد برای دختراش نكرد. اونوقت می‌تونستم بی‌‌انصاف باشم و بذارمش آسایشگاه و توی خونه و زندگی‌ اون با خونوادم راحت زندگی كنم.

- همچین می‌گین خونه كه انگار بعدش همه‌اش مال ما شد... شما كه الحمدا... بیشترشو بخشیدین به خواهراتون... همون خواهرهایی كه اصلا به فكر باباشونم نبودن...

- ای بابا خانم ما حالا اومدیم این‌جا برای (میلاد)خواستگاری... این‌جا كه جای این حرفا نیست... بس كن دیگه... خوبیت نداره...

میلاد از وقتی مادرش را در شش‌سالگی از دست داد و فقط دو سالی را كه پیش پدربزرگ و مادربزرگ و عمه فروغ زندگی می‌كردند، آرامش داشت و بعد از آن، از وقتی رفعت پا به خانه آقای فرحزادی گذاشت، آزار و اذیتش هم رفته رفته افزوده شد. البته چند ماهی ظاهرسازی كرد... اما بعد، كاری كرد كه آقای فرحزادی مجبور شد خانه پدری را رها كرده و به‌خاطر آسایش و راحتی همسر جدیدش خانه‌ای نزدیك خواهر او اجاره كند...

از آن روز به بعد میلاد هم دیگر رنگ آرامش را ندید، اگر چه بابابزرگ و مادربزرگ و عمه فروغ دلشان می‌خواست میلاد را پیش خودشان نگه دارند و تازه رفعت هم ته دلش راضی نبود، پسر شوهرش سربار زندگی او باشد اما فرحزادی رضایت نداد پسرش در خانه دیگری جز خانه پدر زندگی كند.فرحزادی مشغول دفتر و مغازه مقاطعه كاری بود و سال بعد هم كه (مرجان) به دنیا آمد دیگر همه توجهش به عهد و عیال و دختر بچه تازه‌ واردش بود و كم‌كم میلاد ماند و تنهایی‌هایش و اگر پا می‌داد وقتی به بهانه‌ای ایام تعطیل به خانه پدربزرگ می‌رفت، روزهای خوش‌تر داشت.

میلاد با هوش بود اما دل در گروی درس و مشق نمی‌سپرد. در عوض علاقه خاصی به تعمیر لوازم خانه داشت. آقای فرحزادی دلش نمی‌خواست پسرش از مدرسه گریزان باشد. میلاد هم از پدرش حساب می‌برد، اما وقتی دو سال بعد (منصور) و (مهشید) خواهر و برادر دوقلویش به دنیا آمدند دیگر، فرحزادی وقتی برای رسیدگی به مشكل میلاد نداشت. رفعت می‌دانست فرحزادی مرد كار و خانواده است... و هر چه سرش بیشتر گرم باشد بیشتر به خانواده جدید تعلق‌خاطر پیدا می‌كند... آن‌قدر كه حتی از خانواده پدریش هم غافل شده بود... گاهی ایام عید سر می‌زد یا تماس تلفنی می‌گرفت... حتی وقتی فروغ ازدواج كرد چون می‌دانست كه فروغ بالاخره به پدر و مادرش سر می‌زند، نیازی نمی‌دید خودش را نگران آنها كند... اما از وقتی مادرش فوت كرد و فروغ هم به‌خاطر كار شوهرش ناچار شد به شهرستان نقل مكان كند فرحزادی چاره‌ای ندید كه به پدر پیرش رسیدگی كند. رفعت كه می‌دانست با كمی گذشت می‌تواند صاحب ثروت پدرشوهر شود ناگهان از در محبت درآمد و شوهر را برانگیخت تا برای آسایش پدرش به خانه او نقل مكان كند. فرحزادی كه خیال می‌كرد همسرش دلواپس پدر پیر اوست با او همراه شد... و بعد از آن كه پیرمرد سكته كرد و حالش رو به وخامت گذاشت و قطعه زمین شهریار را به نام پسرش كرد... كم‌كم با اطمینان این كه بقیه اموال او را هم صاحب خواهد شد مدتی از او پرستاری كردند...

اما آقابزرگ روز به روز زمین‌گیرتر شد و سكته دوم حال و روزش را بدتر از قبل كرد... آن‌قدر كه نه قادر به راه رفتن بود و نه انجام كارهای شخصیش. رفعت كه دیگر با وجود سه فرزند تحمل این وضعیت را نداشت... كم‌كم صدایش درآمد... اما چاره‌ای نبود... رفعت نمی‌‌دانست آقاجون چه‌طور دستش را خوانده و قبل از فوت چه آشی برای پسر و همسرش پخته است.وقتی آقاجون هم فوت كرد و وصیت‌نامه قانونیش كه نزد وكیلش بود قرائت شد تنها كسی كه پریشان شده بود رفعت بود. چون آقا‌جون به‌جز برخی اموال مثل زمین كرج و شمال كه وقف كرده بود و سهم دخترانش كه از خانه قدیمی عین‌الدوله پرداخت می‌‌شد، سند مغازه و خانه خودش را به نام (میلاد) زده بود.

(فرحزادی) با آن كه غافلگیر شده بود ته دلش راضی و خشنود بود چون می‌‌دانست با وجود رفعت هرگز نمی‌‌توانست تا این اندازه نسبت به آینده میلاد زمینه اطمینان‌بخشی فراهم كند. میلاد ۱۹ ساله بود و كم‌كم باید برای آینده‌اش فكر می‌‌كرد.

بعد از سربازی میلاد كركره مغازه آقابزرگ را بالا كشید و پدرش هم طبقه بالای خانه را علی‌رغم میل رفعت برای او به‌طور مستقل آماده كرد. حالا صاحبخانه میلاد بود.میلاد، راحله را از همان سال‌های دور نوجوانی می‌‌شناخت مادر راحله دوست و همسایه صمیمی مادربزرگش بود. میلاد می‌‌دانست برادران راحله هم هرگز نسبت به پدر و مادرشان متعهد نبودند و راحله از همان نوجوانی درست زمانی كه دانش‌آموز مدرسه بود تا امروز كه ۲۲ ساله است و دانشجوی حسابداری، به پدر و مادر پیر و بیمارش رسیدگی می‌‌كند. پدر راحله بازنشسته راه‌آهن است اما حقوق بازنشستگی او كفاف دارو و درمان او و همسرش را به زور می‌‌دهد و از آن‌جا كه خانه دو طبقه قدیمی آنها در اصل یك خانه محسوب می‌‌شود امكان اجاره دادن یكی از طبقات هم وجود نداشته و راحله ناچار است به‌خاطر آن كه هم از پدر و مادرش نگهداری هم مخارج زندگی و تحصیلش را تامین كند، در خانه كار كند. راحله به‌جز دو روز در هفته كه دانشگاه می‌‌رود و آن روز معصومه خانم همسایه قدیمی دیوار به دیوار خانه‌شان حواسش به پدر و مادر تنهای اوست بقیه مواقع حساب و كتاب دو شركت را به خانه می‌‌آورد، این كارها را هم از یكی از اساتیدش دارد كه او را به شركت‌هایی كه می‌‌شناخت معرفی كرد تا راحله راحت‌تر بتواند به خانواده‌اش برسد. برای راحله پدر و مادر پیرش بیش از هرچیز اهمیت دارد، او تا امروز، خواستگاران مناسبی را به‌خاطر آنها از دست داد، اما هرگز خم به ابرو نیاورده. میلاد پدر و مادر راحله را دوست دارد، چون او را به یاد پدربزرگ و مادربزرگش می‌‌اندازند.

(فرحزادی) ته دلش از راحله خوشش می‌‌آمد... او خوب می‌‌فهمید كه راحله همسر ایده‌آلی برای پسرش خواهد بود. به نظر او دختری كه تا این اندازه برای خانواده‌اش از خودگذشتگی دارد، برای شوهرش همسر باگذشتی است اما رفعت خوش نداشت این وصلت سر بگیرد. برای همین قضیه بیماری پدر و مادر راحله و نگهداری از آنها را پیش كشید، راحله در همان برخورد نخست به‌خاطر حساسیت نسبت به خانواده‌اش نقطه ضعفش را به رفعت نشان داده بود... و او می‌‌دانست اگر كمی بیشتر او را بیازارد به نتیجه می‌‌‌رسد.

- خب... با این حساب خانوم... اگر شوهر كنین... اون‌وقت قراره پدر و مادرتون هم سرجهیزیه‌تون باشن، یا این‌كه براشون تصمیم دیگه‌ای گرفتین؟

- منظورتون چیه؟ چه تصمیمی باید بگیرم؟!

- ببخشین‌ها... آسایشگاه سالمندان رو برای همچنین مواقعی گذاشتن...

- راحله احساس كرد دیگر قادر به تحمل نیست. از جایش برخاست. پدر راحله چندان متوجه حرف‌ها نشده بود اما مادر راحله كه آرام صحبت می‌‌‌كرد، در حالی كه اشك در چشمانش حلقه زده بود تلاش كرد، راحله را آرام كند...


شما در حال مطالعه صفحه 1 از یک مقاله 2 صفحه ای هستید. لطفا صفحات دیگر این مقاله را نیز مطالعه فرمایید.