جمعه, ۲۱ دی, ۱۴۰۳ / 10 January, 2025
مجله ویستا

گفت و گو با عبدالله کوثری درباره آریل دورفمن و ادبیات آمریکای لاتین


گفت و گو با عبدالله کوثری درباره آریل دورفمن و ادبیات آمریکای لاتین

آریل دورفمن از شناخته شده ترین چهره های نسل بعد از شکوفایی ادبیات آمریکای لاتین است و آثار زیادی در گونه های مختلف ادبی نوشته است

آریل دورفمن از شناخته‌شده‌ترین چهره‌های نسل بعد از شکوفایی ادبیات آمریکای لاتین است و آثار زیادی در گونه‌های مختلف ادبی نوشته است. دورفمن اگرچه در آرژانتین متولد شده اما بعد از چند سالی به شیلی می‌رود و از این‌رو نویسنده‌ای شیلیایی محسوب می‌شود. دورفمن در ایران هم نویسنده‌ای شناخته‌شده است و این شناخت به واسطه ترجمه‌هایی است که پیش از این از آثار او انجام شده. به تازگی نیز پنج مقاله از دورفمن در کتابی با عنوان «در جستجوی فِردی» با ترجمه عبدالله‌کوثری و توسط انتشارات لوح‌فکر منتشر شده است. دورفمن از دوران دانشجویی‌اش به فعالیت های سیاسی گرایش پیدا می‌کند و بعدها در شمار یاران سالوادور آلنده قرار می‌گیرد. او به طور معجزه‌آسایی از کشتار یاران آلنده در کودتای سپتامبر ۱۹۷۳ جان به در می‌برد اما کابوس کودتای پینوشه هیچ‌گاه رهایش نمی‌کند. دورفمن دو کتاب و چند مقاله درباره کودتا نوشته و موضوع برخی از مقالات کتاب «در جستجوی فِردی» نیز وقایع مربوط به کودتای ۱۹۷۳ است. مقالاتی که عبدالله کوثری در این کتاب انتخاب و ترجمه کرده، نشان دهنده تصویری از نویسندگانی است که بیش از هرچیز بر تاریخ و فرهنگ سرزمین خود مسلط‌اند: «اینان آن‌چنان در تاریخ گذشته و اکنون خود غوطه خورده‌اند و آن قدر در وضع اجتماعی وسیاسی و اقتصادی سرزمین‌های خود تامل کرده‌اند که می‌توانند جدا از رمان‌هاشان مقالات مستدل فراوان درباره امریکای لاتین بنویسند. این خصلتی است که ما باید حسرت آن را بخوریم». عبدالله‌کوثری پیش از این هم یکی از رمان‌های دورفمن با عنوان «اعتماد» را به فارسی برگردانده بود و حال به مناسبت انتشار «در جستجوی فِردی» با او گفت‌وگو کرده‌ایم. در این گفت‌و‌گو به جز مقالات این کتاب، به ویژگی های ادبیات نسل بعد از شکوفایی و نیز گرایش سیاسی و اجتماعی این نویسندگان پرداخته‌ایم. به جز این‌ها، عبدالله کوثری از جمله مترجمانی بوده که در چند سال اخیر و به دلیل مسایل ممیزی ترجمه رمان را رها کرده بود و از این رو نظر او درباره ممیزی کتاب را هم پرسیده‌ایم. به اعتقاد کوثری، «اگر تفاوت میان ادبیات جدی و ارزشمند و هرزه نگاری‌های بی ارزش شناخته شود و کلمه و سطر و پارگراف و فصل را با توجه به کلیت متن بخوانند و بسنجند و اگر تنوع فرهنگ درمیان مردم عالم و سودمندی و زیبایی این تنوع پذیرفته آید، آن وقت می توان به تحول مثبت در سرنوشت اهل فرهنگ و آثار فرهنگی امید بست».

* دورفمن به نسل بعد از شکوفایی ادبیات آمریکای‌لاتین تعلق دارد. مهم‌ترین ویژگی‌های این نسل چیست و آثار آن‌ها چه تفاوتی با نویسندگان نسل پیش داشته است؟ آیا این آثار را می‌توان تداوم همان سنت‌ادبی نسل اول دانست؟ و به عبارتی چقدر از ویژگی‌های رئالیسم جادویی در نسل دورفمن و مشخصا آثار خود او یافت می‌شود؟

نمونه‌هایی از داستان‌های کوتاه نسل بعد از شکوفایی ادبیات امریکای لاتین در مجموعه «داستان‌های کوتاه امریکای لاتین»(نشرنی) آمده است. داستان‌هایی از نویسندگانی چون «روساریو فره»، «خوسه بالسا» و «رینالدو آرناس». این البته کافی نیست اما این کتاب که از دوران پیش از فتح قاره آغاز می‌کند اگر قرار بود تا امروز بیاید حجمی دوبرابر می‌یافت. از میان نسل جوان‌تر من فقط آریل‌دورفمن را تا امروز تعقیب کرده‌ام. پرداختن به نویسندگان بزرگ دوره شکوفایی مجالی برایم نگذاشت تا نسل جوان را بشناسم و بشناسانم. امیدوارم مترجمان جوان ما به این کار کمر بندند.

اما در پاسخ پرسش شما نکته‌ای را یادآوری می‌کنم و آن این‌که در دهه ۱۹۸۰ «خوسه دونوسو» نویسنده شیلیایی هم‌نسل مارکز و فوئنتس در مقاله (یا مقالاتی) خواستار کناره‌گیری از سبک رئالیسم جادویی شد. او خود در اوایل دهه ۱۹۷۰ رمانی ستودنی با عنوان The Obscene Bird of Night(پرنده وقیح شب) نوشته بود و در سبک رئالیسم جادویی سنگ تمام گذاشته بود .

بدیهی است که این خواست دونوسو بخشنامه قانونی نبود و من نمی‌دانم این حرف تا چه حد در تغییر سبک نویسندگان جوان موثر بوده. آن‌چه از این نویسندگان، از جمله دورفمن یا مثلا روساریو فره با آن داستان درخشانش «وقتی زنان مردان را دوست دارند» خوانده‌ام، نشان می‌دهد این نویسندگان هریک راهی برای خود یافته‌اند. اما این‌که چقدر موفق بوده‌اند، چنان‌که گفتم اطلاع دقیقی ندارم. ناگفته پیداست که هیچ نسلی نمی‌تواند از تاثیر نسل پیشین برکنار بماند، (آن هم نسلی چنین باشکوه که آثارشان هنوز در سراسر جهان خوانده می‌شود)، نکته اینجاست که آن تاثیر را چگونه بازتاب دهد و درعین تاثیر‌پذیری گام‌های گذشتگان را تکرار نکند.

* در میان آثار دورفمن، طیف وسیعی از گونه‌های ادبی و نوشتاری مثل رمان و نمایشنامه و شعر و سفرنامه و مقالات سیاسی و نقد ادبی و... دیده می‌شود. اما گذشته از نمایشنامه «مرگ و دوشیزه» که پولانسکی هم فیلمی بر اساس آن ساخته، او بیشتر به واسطه آثار داستانی‌اش شناخته شده که یکی از آن ها(اعتماد) با ترجمه خود شما به فارسی منتشر شده. آیا دورفمن در دیگر گونه های ادبی هم به اندازه آثار داستانی‌اش حایز اهمیت است؟

همان‌طور که گفتید دورفمن نویسنده بسیار پرکاری است. و در اغلب قالب‌های ادبی کار کرده. خوشبختانه با او تماس‌هایی داشته‌ام و چندکتابش را برایم فرستاده. دورفمن در این دوسه دهه اخیر جدا از تدریس در دانشگاه کارولینای شمالی، یکی از فعالان سرشناس جنبش دفاع ا زحقوق بشر بوده و بخشی از وقت او صرف این فعالیت می‌شود. یکی دو رمان با همکاری پسرش «خواکیم» نوشته اما به نظر من این رمان‌ها جذابیت و قدرت کارهای پیشین او را ندارد. درعوض کتاب‌های غیر رمان او مثل Desert Memories (خاطرات صحرا) که شرح سفر او به کویر شمال شیلی است و من مقاله «در جستجوی فردی» را از آن بر‌گرفتم کاری بسیار جذاب و آکنده از اندیشه‌های بکر است. همچنین چند مجموعه مقاله دارد که من برخی از آن‌ها را ترجمه کرده‌ام. نیز کتاب اخیرشFeeding on Dreams که در واقع شرح حال نویسنده است و گزارشی از سرگردانی او از زمان کودتای پینوشه تا رفتن به اروپا و امریکا. این کتاب را هنوز تمام نکرده‌ام اما می‌توانم بگویم کتاب بسیار جذابی است .

* چرا شما از میان مقالات دورفمن، این پنج مقاله را برای ترجمه انتخاب کردید؟

اگر خود مقالات نتوانند این گزینش را توجیه کنند توضیح من به چه کار می‌آید؟

* داستان های دورفمن شباهت‌هایی هم به جهان داستانی کافکا داشته است. به نظرتان دورفمن چقدر تحت تاثیر داستانهای کافکا بوده است؟

با نظر شما موافقم. بگذریم از این‌که کافکا چنان عظیم است که نشان دست او بر بسیاری از آثار قرن بیستم هویداست. درمورد دورفمن این جهان کافکایی را تا حدی در «اعتماد» می‌یابیم. اما از آن بیشتر و مهم‌تر این تاثیر را باید در رمان پرحجم او با عنوان The Last Song of Manuel Sendero (آخرین ترانه مانوئل سندرو) جستجو کنیم که رمانی است با مضمونی بسیار غریب که راه بر تخیلی نامتعارف باز می‌کند. فشرده ماجرا این است که جنین‌های انسانی با مشاهده وضع آشفته و به هم‌ریخته عالم از ورود به به دنیای ما خودداری می‌کنند و درواقع دست به اعتصاب می‌زنند! اما فراموش نکنید که دورفمن در هرحال نویسنده امریکای لاتینی است و این نویسندگان درس‌های فراوانی را که از ادبیات اروپا گرفته‌اند در خود «گوارده‌اند» و آن را از صافی فرهنگ امریکای‌لاتین گذرانده‌اند. مهم‌ترین خصلت این نویسندگان، گذشته از ابداع سبک رئالیسم جادویی جامعیت و فرهیختگی شگفت‌انگیز آنهاست که در آثار همه‌شان هویداست. اینان آن‌چنان در تاریخ گذشته و اکنون خود غوطه خورده‌اند و آن قدر در وضع اجتماعی وسیاسی و اقتصادی سرزمین‌های خود تامل کرده‌اند که می‌توانند جدا از رمان‌هاشان مقالات مستدل فراوان درباره امریکای لاتین بنویسند. این خصلتی است که ما باید حسرت آن را بخوریم.

* روایت دورفمن در مقاله اول کتاب با نام «در جستجوی فِردی»، در حد بازگویی خاطره و ذکر اندوه باقی نمی ماند بلکه روایت او، گذشته را در قامت تصویری حفظ می‌کند که در لحظه‌ای درخشان می شود و همان یک لحظه در دیروز، اکنون را نیز بحرانی می‌کند. اوج این ماجرا در لحظه‌ای اتفاق می افتد که دورفمن به درد جسمانی فِردی در زمان تیرباران می‌اندیشد. روایت دورفمن از فراموشی گذشته تن می زند و خاطره گذشته را با تمام درخشش و سنگینی‌اش فراچنگ می آورد و این شاید مهم‌ترین ویژگی این متن باشد. او با جستجو در گذشته و حتی شایعاتی که درباره محل دفن فِردی وجود دارد، به دنبال احیای تاریخ فراموش شده و متروک در مکانی از یاد رفته و ویران شده است. نظرتان در این مورد و نحوه روایت دورفمن چیست؟

پرسش شما درواقع پرسش از من نیست بیان نظر خواننده‌ای است در باره سبک این مقاله. بنابراین من سعی می‌کنم به اختصار نظر خودم را بگویم. به نظر من این از آن نوشته‌هایی است که در حین نوشته‌شدن دست نویسنده را گرفته و با خو د به گستره‌ای وسیع‌تر کشانده. بدین معنی که دورفمن نخست در جستجوی نشانی از دوستی که می‌داند کشته شده به شهری پرت افتاده سفر می‌کند و قبل از هرچیز می‌خواهد این جستجو را شرح بدهد. اما همین که قلم بر کاغذ می‌گذارد، جستجوی گور فِردی بسط می‌یابد و بدل به جستجویی گسترده‌تر می شود. از یک سو نویسنده با بازگویی خاطراتی که از فِردی دارد می‌کوشد سیمای او را برای ما و برای خودش از نو تصویر کند. از سوی دیگر به نابسندگی این خاطرا ت پی می‌برد. آن، فِرِدی که او چهل سال پیش درست بعد از کودتای پینوشه گم کرده در اینجا، در زندان فِردی و در میدان تیرباران، بی‌گمان دیگر آن کس که او می‌شناخته نیست. چهل سال قبل این دو به زنده بودن هم و زنده ماندن هم یقین داشتند و رابطه‌شان بر اساس این یقین شکل می‌گرفت. امروز یقین مرگ آن سیمای آشنا را به هم ر یخته. خاطرات جسته‌گریخته برادر فِردی و دیگران برای بازسازی این سیما کافی نیست. اینجاست که نویسنده فِردی را در خیال خود باز می‌آفریند و در این بازآفرینی به این پرسش می‌رسد که آیا اصولا فِردی تابرنا را چنان که بایست می شناخته؟ به این چند سطر اواخر مقاله توجه کنید : «عجیب است که فِردی را حالا بعد از مرگش بهتر از قبل می شناسم. بهتر از زمانی که باغ‌ها را و هوا را و مبارزه در سانتیاگو را با هم قسمت می‌کردیم».

براستی هم چکیده دردناک این سفر و این جستجو همین شناخت دوباره درحضور مرگ است. مرگ فِردی تابرنا به دورفمن امکان می دهد دوست دیرینش را بشناسد.:«عجیب است که چیزی که فِردی را به ما برگرداند مرگ او بود».

* این مقاله و نیز برخی دیگر از مقالات کتاب، یادآور جمله‌ای از والتر بنیامین در «تزهایی در باب مفهوم تاریخ» است: «هر تصویری از گذشته که از سوی زمان حال به منزله یکی از مسائل امروز بازشناخته نشود، می رود تا برای همیشه ناپدید گردد». دورفمن در مقاله «وحشی واقعی کیست؟» این پرسش را پیش می‌کشد که آیا «آینده ما همواره آینده گذشته ما خواهد بود؟». و انگار دغدغه اصلی دورفمن جلوگیری از ناپدید شدن گذشته با همه تلخی‌ها و بدبیاری‌هایش بوده و روایت او در بسیاری جاها به دنبال پیوند گذشته با اکنون است: «دیروز امروز است». چرا دورفمن این قدر بر گذشته تاکید دارد و او چقدر در پیوند میان گذشته و اکنون موفق شده است؟

در دو مقاله این کتاب کوچک ما با دو گذشته روبروییم. درمقاله نخست گذشته نزدیک که همان سال ۱۹۷۳، سال بد، سال باد، سال شک، سال اشک مادران و همسران، سال خون فِردی تابرنا و هزاران چون اوست. این گذشته هنوز آریل دورفمن را رها نکرده. و تنها نه به این دلیل که او خود به گونه‌ای معجزآسا از چنگ دژخیمان جان به‌دربرد، بلکه از آن‌روی که او این کودتا را از میان رفتن فرصتی بزرگ برای رسیدن به دموکراسی و پیشرفت واقعی شیلی می‌داند. او تاکنون دو کتاب و چندین مقاله در باره کودتای شیلی و شخص پینوشه و مفهوم دیکتاتوری نوشته. کتاب آخر او هم که گفتم به نوعی رجعت به آن خاطرات است. اما نوشته‌های دورفمن فقط «ذکر مصیبت» نیست. تمام تلاش او بدین منظور است که خطاهای خود و دوستانش و بطورکلی خطاها و کاستی‌های ملت شیلی را یادآور شود. اصلا این همه قلم‌زدن برای این است که مبادا مردم آن گذشته را فراموش کنند چون به قول خودش ملتی که این فجایع را فراموش کند ممکن است هردم به مهلکه‌ای از آن شوم‌تر در‌افتد. این شعار که : می بخشیم اما فراموش نمی کنیم، ورد زبان اوست.

در مقاله دوم با گذشته دور تاریخی سروکار داریم. ظاهرا پرسش شما به این بخش یعنی مقاله دوم مربوط می‌شود. فکر می‌کنم خود مقاله به حد کافی دلیل تاکید بر گذشته را بیان کرده و من بهتر از خود نویسنده نمی‌توانم پاسخ بدهم. کدام ملتی را می‌شناسید که امروزش نتیجه و بازتاب گذشته‌اش نباشد؟ اما گذشته امریکای‌لاتین ویژگی‌های غریبی دارد که شاید اشاره به آن‌ها مناسب باشد. این را هم بگویم که گذشته این قاره از دغدغه‌های اصلی نویسندگان این منطقه بوده و هست. برای مثال «صدسال تنهایی» مارکز، «زمین ما» فوئنتس، «پادشاهی این جهان» از کارپانتیه و..... در میان این نویسندگان فوئنتس جای خاصی دارد چون گذشته یکی از مضامین اصلی رمان‌های اومثل «آئورا»، «پوست انداختن»، «زمین ما» و «خویشاوندان دور» است، چرا‌که فوئنتس گذشته را تمام شده نمی‌بیند، آن را محاط بر اکنون می‌داند. من در این مورد پیش از این حرف زده‌ام و در این‌جا تکرار نمی‌کنم.

اروپاییانی که به قاره کشف شده یا دنیای جدید آمدند فقط نظامیان یا جویندگان طلا و نقره نبودند. در میان ایشان اصلاح‌طلبان و اومانیست‌هایی نیز بودند که از آشوب‌های پیاپی و خونریزی‌های بی‌امان در جنگ‌هایی مثل جنگ‌های سی‌ساله بیزار شده بودند و امیدوار بودند در این دنیای جدید آن سرزمین آرمانی خود را بنا کنند. اما از همان روز اول فاتحان نورسیده و سوداگران آزمند همان رسم و راه کهن را در این‌جا برقرار کردند. آن‌چنان‌که در طی مدت کوتاهی بخش عمده‌ای از جمعیت بومی این منطقه در اثر استثمار وحشیانه از انسان در کان‌های طلا و نقره و... تلف شدند. سپس سه قرن استعمار بود و استقرار دین مسیحی و نفوذ کلیسا و دادگاه تفتیش عقاید تا آن‌جا که ورود کتاب «دن کیشوت» را هم منع کردند. در اوایل قرن نوزدهم سرانجام این قاره از قید استعمار آزاد شد و کشورهای امروزی پدید آمدند. اما مشکل امریکای‌لاتین با استقلال حل نشد. حالا نوبت دیکتاتوری‌های ابد‌مدت بود و درگیری‌های داخلی و قیام‌های پی‌درپی دهقانان و... اینها را باید در رمان‌های این نویسندگان که نام بردم بخوانیم. در آثاری چون «آقای رئیس‌جمهور»، «پاییز پدرسالار»، «گفتگو در کاتدرال» و رمان حیرت‌انگیز «او‌گوستو روئا باستوس» با عنوان I, The Supreme که امیدوارم روزی ترجمه‌اش بکنم. بحث بیشتر در این مورد در این گفتگو نمی‌گنجد. شما و خواننده مشتاق می‌توانید به مقاله « امریکای لاتین، افسانه یا واقعیت» از ماریوبارگاس یوسا که در کتاب «چرا ادبیات؟» آورده‌ام رجوع کنید. در آن‌جا نیز مساله گذشته امریکای‌لاتین موضوع اصلی است و عجیب است که دو نویسنده با فاصله زمانی زیاد به نتایج مشابهی رسیده‌اند. برای مثال به این قطعه از آن مقاله توجه کنید :«ما امریکای لاتینی‌های غربی شده بدترین منش‌های گذشتگان را حفظ کرده‌ایم و با سرخپوستان چنان می‌کنیم که اسپانیایی‌ها با آزتک‌ها و اینکاها کردند و گاه حتی بدتر از آنان. به یاد آوریم که فرهنگ بومی درکشورهایی چون شیلی و آرژانتین به گونه‌ای نظام‌مند قلع و قمع شد». یا این قطعه «فرصت‌های گرانبهای تمدنی که امریکا را کشف و فتح کرد تنها نصیب اقلیتی -و گاه اقلیت بسیارکوچکی- شد حال آنکه اکثریت عظیمی تنها از جنبه منفی این فتح نصیب بردند. یعنی ناچار شدند با بردگی و قربانی شدن، با بینوایی و درماندگی اسباب آسایش وپالایش سرآمدان غربی شده را فراهم کنند».

* ویژگی دیگر دورفمن، نوعی آگاهی شکاکانه اوست. او از قرار هیچ راه حل ساده، و کلیشه حاضر و آماده‌ای برای حل تناقضات جامعه‌اش و حتی انسان مدرن ندارد و همه چیز را همان طور که هست به تصویر می‌کشد. دورفمن در مقاله «وحشی واقعی کیست؟»، به تنوع حیرت‌آور اقلیم و چشم‌انداز و نیز نژاد و زبان و فرهنگ در آمریکای لاتین اشاره می‌کند و آن را در کلمه «چه شگفت انگیز» صورت بندی می‌کند. این تنوع و چندگونگی فرهنگی چقدر در رشد و بالیدن ادبیات آمریکای لاتین نقش داشته است؟ به عبارتی رئالیسم متفاوت ادبیات آمریکای لاتین که وجه تمایزش همان خصلت جادویی‌اش است، چقدر برگرفته از شرایط اقلیمی و چندفرهنگی آمریکای لاتین است؟

تنوع نژادی و فرهنگی و نیز غنا و گستردگی چشم‌‌اندازها و تنوع اقلیم در امریکای لاتین شاید منحصر به فرد باشد. برای مثال به ترکیب جمعیت این کشورها اشاره می کنم:کرئول ها، یعنی کسانی که بازمانده نژاد اروپایی یا به عبارت دیگر از پدرومادری اروپایی هستند. مستیزوها، یعنی کسانی که از آمیزش نژاد اروپایی و مردم بومی یعنی سرخپوست‌ها پدید آمده اند، مولاتوها، یعنی کسانی که از آمیزش اروپایی‌ها با سیاهان پدید آمده اند (ماشادو د آسیس نویسنده بزرگ برزیل از این نژاد بود) و آنگاه سیاهان و سرخپوستان خالص. ضمنا فراموش نکنیم که فرهنگ اسپانیایی که وارد این قاره شد خود ترکیبی از سه تمدن یهودی، مسیحی و اسلامی بود. خودآگاهی نویسندگان و سرامدان فرهنگی این سرزمین‌ها از اوایل قرن نوزدهم آغاز شد و درپی آن فعالیت گسترده و هدفمندی برای شناخت اقلیم‌ها و فرهنگ‌های گوناگون و خصوصیات جغرافیایی بی‌بدیل این منطقه آغاز شد و این مرحله‌ای است که آن را به منطقه‌گرایی یا بومی‌گرایی موسوم کرده‌اند. حاصل این تلاش‌ها حجم عظیمی از نوشته‌های مستند و نیز داستان و شعر بود که بعدها دستمایه‌ای شد برای رئالیسم جادویی. در واقع رئالیسم جادویی تلاشی بود برای تصویر کردن جهان یا واقعیت از چشم امریکای لاتین. گونسالس اچه وریا می نویسد: «رئالیسم جادویی پاسخی بود به این اشتیاق که نه تنها آن دیگریِ بیرونی -سیاه کوبایی و سرخپوست کولومبیایی- را بشناسند، بلکه درعمل آفرینش نیز بدل به او بشوند.....جادو تفاوت را تبیین می‌کرد و رئالیسم زمینه تصاد‌آمیز تجربه عادی را فراهم می‌آورد». و نیز هم او می‌گوید «رئالیسم جادویی تلاشی بود....برای بیان جهان به صورتی نامعقول با این تصورکه پیش فرض‌های جامعه بورژوای غرب را می‌توان کنار نهاد و با نگاهی تازه به جهان نگریست. با نگاه مردمی که پیش فرض‌هاشان متفاوت بود و ... به جادو اعتقاد داشتند».

تاثیر اقلیم هم شگفت‌آور بوده. ویژگی‌های طبیعی نقش مهمی در ادبیات می‌یابند و گاه گویی بدل به شخصیتی می‌شوند. در آثار اوراسیو کیروگا و خوان رولفو و کارپانتیه و گیمارس روسا جنگل وبیابان و رود فقط مکان یا صحنه وقوع ماجرا نیستند، این‌ها زنده‌اند و با آدم‌ها رابطه‌ای برقرار می‌کنند که بیشتر خصمانه و نابودکننده و آزمندانه و بی‌شفقت است. در این مورد هم به همان مقاله بارگاس یوسا رجوع کنید.

* دورفمن نمونه‌ای از نویسندگان آمریکای لاتین است که مشابه آن‌ها امروز و در جاهای دیگر کمتر یافت می شود. یعنی نویسندگانی که نقش روشنفکر را نیز ایفا می کنند و و رسالت خود را فقط داستان نوشتن نمی دانند و در هر حوزه‌ای که احساس ضرورت کنند سرک می کشند. دورفمن در مقالات همین کتاب، درباره کودتای پینوشه، حمله به عراق و افغانستان و شکنجه آن ها در زندان توسط سربازان غربی، خشونت و غیره موضع‌گیری می‌کند. این ویژگی چقدر در میان نویسندگان آمریکای لاتین همه‌گیر است؟ و چرا در زمانه‌ای که به قول ادوارد سعید دیگر در هیچ کجا خبری از چهره «روشنفکر کلاسیک منتقد ومستقل» وجود ندارد، در آمریکای لاتین هنوز هم می‌توان این نوع از تعهد و عمل روشنفکری را دید؟

اصولا ادبیات امریکای لاتین از همان آغاز یعنی اوایل قرن نوزدهم به سیاست و تعهد اجتماعی آمیخته شد. ادبیات یگانه وسیله بود برای تبیین هویت ملی، درافتادن با ستم طبقاتی و نژادی و مبارزه با دیکتاتورهای افسانه‌ای این دیار. نمونه‌های نخستین این ادبیات که من برخی‌شان را خوانده‌ام اغلب در شرح همان فجایع است و بیشتر به نوشته‌های اخلاقی وکندوکاوهای جامعه‌شناسانه شباهت دارد. این‌ها هرچند از دیدگاهی اصلاح‌طلبانه و انسان‌دوستانه نوشته شده، ارزش ادبی زیادی ندارد. نویسنده بزرگ قرن نوزدهم در امریکای لاتین «ماشادو د آسیس» بود که چندین گام از معاصرانش در امریکای لاتین و حتی در اروپا جلوتر بود. باری ادبیات ارزشمند این منطقه از اوایل قرن بیستم شروع شد. اما در این‌جا نیز باز تاثیر سیاست را می‌بینیم. چیزی که سبب نجات این ادبیات از افتادن در دام سبک‌هایی مثل رئالیسم سوسیالیستی شد این بود که نویسندگان فرهیخته و هشیار در عین قبول تعهد سیاسی حاضر نشدند ادبیات را به ابزار یا زائده سیاست بدل کنند. بنابراین سیاسی بودن دورفمن چیز غریبی نیست. اما چنان‌که گفتم دورفمن از زمانی که در اروپا وسپس امریکا سکونت گزید یکی از فعالان سرشناس دفاع از حقوق‌بشر و این گونه مسائل شد. طبیعی است که او آگاهی فراوانی از وضع فعلی مناطق گوناگون داشته باشد وبه اغلب این مناطق سفر کرده باشد. در اروپای مرکزی (شرقی سابق!) هم این تعهد سیاسی را می‌توان در آثار کوندرا یا کلیما و دیگران مشاهده کرد. اما این که چرا در غرب یعنی اروپای غربی و ایالات متحد دیگر نویسندگانی چون سارتر و فیلسوفانی چون برتراند راسل ظهور نمی کنند بحث دیگری است که در این مصاحبه نمی گنجد.

* شما در ترجمه آثار داستانی به لحن و زبان اثر بسیار حساس و دقیق هستید. این مساله در همین کتاب دورفمن هم دیده می شود. مثلا در خود مقاله «در جستجوی فردی»، این جمله نمونه خوبی است: «نفرینی شوم در هیات مهی ستبر و فشرده، به پایین می خزید، اگر بشود گفت، مه فشاری بود که مثل آب فرو می ریخت، مه لغزه ای بود که رو به پایین می سرید و فرود می آمد...» شما ارتباط زیادی با سنت ادبی خودمان و آثار کلاسیک فارسی دارید. آیا هنوز هم برای ترجمه به این آثار رجوع می کنید؟

در هر متن خواه رمان و خواه مقاله می‌کوشم زبانی را که در خور متن است پیدا کنم. تا حدی با توانایی‌های زبان فارسی آشنا هستم و این را هم می‌دانم که ما در شعر وادبیات از زبان لذت می بریم، همچنان که در موسیقی از نواها و ترکیب نواها لذت می بریم. پس چرا خواننده ترجمه را از این لذت محروم کنیم؟ این گرایش ربطی به زبان عصاقورت داده و مطنطن و پر از آرایه‌های مصنوعی ندارد. هرمتنی زبان خود را می طلبد: از لحن گفتگو در «گفتگو در کاتدرال» تا زبان شعرگون و قدیمی وار تراژدی‌ها . فکر می‌کنم مترجم وظیفه دارد جدا از برگرداندن متن، اگر بتواند بر غنای زبان مقصد بیفزاید. اهمیت متن ادبی فقط در آنچه می‌گوید نیست، چگونه گفتن هم به همان اندازه اهمیت دارد و این چگونه گفتن می‌تواند بر امکانات زبان مقصد بیفزاید. اما مطالعه متون قدیمی فارسی ربطی به ترجمه ندارد. من از همان سالهای دبیرستان از خواندن متون شیوا و استوار و بدون ادای گذشتگان لذت می‌بردم. خواه شعر و خواه نثر. برای ترجمه هم به متن خاصی رجوع نمی‌کنم. بدیهی است که این خواندن‌های پیوسته و مکرر در توانایی‌های زبان من تاثیر نهاده و درگزیش لحن مناسب برای هر متن مرا یاری می‌کند . در مورد متون امروزی هم همین روش را داشته‌ام.

* در چند سال اخیر شما با مسایل زیادی در مورد سانسور کتاب و رمان مواجه شدید و حتی به اجبار برای مدتی ترجمه رمان را کنار گذاشتید. چند کتاب از شما در این مدت با مشکل مجوز روبرو بوده؟ و نظر شما درباره بحث هایی که در این روزها درباره سانسور کتاب و واگذاری آن به ناشران یا نویسندگان می شود چیست؟

همان‌طور که گفتید در چهار سال اخیر از ترجمه رمان یا دست‌کم انتشار آن پرهیز داشتم. بنابراین کتاب زیادی که در انتظار مجوز مانده باشد ندارم. فقط یک رمان از خوسه دونوسو با عنوان «باغ همسایه» دارم که درسال ۱۳۸۸ در منتهای تعجب من غیر قابل انتشار تشخیص دادند و امیدوارم در دوره جدید مجوز انتشار بگیرد. این اولین رمانی است که از دونوسو منتشر می‌شود و دونوسو از بزرگان ادبیات امریکای لاتین است. کارهای با ارزش دیگری هم دارد که امیدوارم بتوانم بعضی از آن‌ها را ترجمه کنم. قسمت‌آخر پرسش شما هم که دیگر منتفی شده. فکر می‌کنم مساله اصلی وجود حسن‌نیت و حسن‌تفاهم است و تغییر در نگاهی که به کوشندگان در راه فرهنگ می‌انداختند. اگر تفاوت میان ادبیات جدی و ارزشمند و هرزه نگاری‌های بی ارزش شناخته شود و کلمه و سطر و پارگراف و فصل را با توجه به کلیت متن بخوانند و بسنجند و اگر تنوع فرهنگ درمیان مردم عالم و سودمندی و زیبایی این تنوع پذیرفته آید، آن وقت می توان به تحول مثبت در سرنوشت اهل فرهنگ و آثار فرهنگی امید بست.

پیام حیدرقزوینی

این مصاحبه در روزنامه شرق منتشر شده است