جمعه, ۲۶ بهمن, ۱۴۰۳ / 14 February, 2025
جادوی شعر
![جادوی شعر](/web/imgs/16/147/ig7821.jpeg)
● صیاد روح
آیا تا به حال، به شعر بهعنوان یک پدیده حیاتی و اثرگذار نگریستهاید و حتی برای لحظاتی آن را جدّی گرفتهاید؟ آیا از روح شعر متأثر شدهاید و در حال و هوای مجموعهها و دیوانهای شاعران دیروز و امروز نفس کشیدهاید و با راز و رمزهای صوری و معنوی شعر، درگیر شدهاید؟ کشش و کوشش، بیانگر رابطهای دوجانبه و کاملکننده است که معمولاً بر اثر یک حادثه یا یک تذکّر تجلّی میکند. دلی که متذکر شود، کشش را حس خواهد کرد و در تلاش باطنی و تکاپویی بیانقطاع، مسافر ابدی عالم معنا خواهد شد. اگر شما احیاناً یک بار، با خواندن یا شنیدن شعری زنده و باروح، عمیقاً متأثر شوید و آن شعر در قلب و جان شما نفوذ کند، آنگاه حسّ ماجراجویی شما بیدار خواهد شد و قدم در راهی خواهید نهاد که سرشار از هیجان و تکاپو و حیرت و ترسی آمیخته با احترام است.
ماجراجویی شاعران، برای کسانی که این روند درونی را تجربه نکردهاند درکپذیر نیست، زیرا بهندرت، نمود بیرونی دارد و غالباً در عوالم درون او پنهان است. اگر آن اتفاق شگفت و سحرانگیز، یعنی شکار روح شما توسط شعر، حادث شود، آنگاه ماجراجویی ظاهراً ارادی شما آغاز میشود و در گذر زمان، درمییابید که به عالم بیانتهایی قدم نهادهاید که ناشناخته، تکاندهنده، حیرتانگیز و کاملاً متضاد با معیارهای منطق عقلانی و روزمره شماست. مسافر این وادی باطنی، در سیر متعالی خویش و با هر قدمی که برمیدارد و با هر بالی که میزند، حقیقت یگانهای را میبیند که در صور بینهایت وجود، آشکارا خود را پنهان کردهاست و موجب بروز توهّم کثرت و کثرت توهّم در ما میشود. شاعرانی که مشتاق رویارویی با راز و رمزها و اسرار لاینحل حیات خویشاند و نمیتوانند لاقید و بیتوجه از کنار لحظههای عمر محدود خود عبور کنند، بیتردید در آینه شعر، خود و نفس خود را به تماشا مینشینند و پس از مدتی، از آینه هم می گذرند و حیات را در صورتهای دیگری احساس و تجربه میکنند. عالم شعر، خصوصاً شعری که جوهره خود را یافته و بروز داده و با حکمت و دین و عرفان یگانه شده است، عالم پر جاذبه و مسحور کنندهای است؛ خصوصاً برای جوانان هوشمند و اهل ایمانی که از الفاظ و جذابیتهای زبانی عبور میکنند و به مغز و معنای شعر توجه دارند، به این معنا که میخواهند راز اندوه و شادمانی توأمان شاعرانی همچون مولانا و بیدل و حافظ و عطار را دریابند و از پنجره چشم آنان به هستی نگاه کنند.
شعر، در کوتاهترین و موجزترین و خوشآهنگترین و مناسبترین همنشینی واژههایی آشنا، ما را با معنایی درگیر میکند که برای عقل، نامفهوم و موهوم و بیگانه است، اما برای دل و جان، آشنا و حسشدنی است. شاعر با بهرهگیری از الفاظ، برآن است تا صورت مناسبی بیابد برای معنای یگانهای که جهت نگاه او را تغییر داده است و در حقیقت، این صورت و ساختار که با واژهها ساخته شده است، لباس زیبایی است بر قامت نادیدنی و نامرئی معنا، تا مخاطبان بتوانند به احساس و اندیشهای که شاعر را به تکاپو و حیرت واداشته است، نزدیک شوند و با شاعر همذات پنداری کنند. بد نیست در اینجا متوسل به مثالی ساده و در عین حال بغرنج و پیچیده شویم. این مصراع از بیدل که میگوید: «از هر چه گذشتی نگذشتی مگر از خویش»، چه احساس و اندیشهای را در شما بیدار میکند؟ آیا موجب ظهور و بروز پرسشهایی در ذهن شما نمیشود؟ آنچه شاعر میگوید، ظاهراً ساده است. او با کلماتی آشنا به مخاطب خویش هشدار میدهد که دنیا و هرچه در آن است بازتاب آینه وجود خویشتن اوست و از هرچه عبور کند، از خود گذشته است. همین یک مصراع، که واژههای قابل فهمی هم دارد، معنایی را در خود پنهان کرده که اساس جهانبینی مبتنی بر توحید و وحدت وجود است و جز در عمل، حس و درک نخواهد شد. مولانا میگوید:
بیرون ز تو نیست هرچه در عالم هست
از خود بطلب هرآنچه خواهی که تویی
و این بیت، آن سوی سکه مصرعی از بیدل است و در نهایت هر دو به یک معنا اشاره دارند و آن اینکه اگر متعلقات و حجابها و غبارها از میان برخیزند، تو و او و من، یگانه میشوند و جز حقیقت مطلق، برجای نمیماند که به قول بیدل: «حق دمد آن دم که کنی باطلم». به این ترتیب، ما با خواندن یک مصراع از بیدل، درگیر معنایی میشویم که میتوانیم سالها درباره آن حرف بزنیم و بنویسیم. به بیان دیگر هرچه شاعران عارف و حکیم این مرز و بوم گفتهاند، صورتهای متکّثر همان معنی یگانه است که در کثرتی دیوانهکننده، خود را نشان میدهد.
شعر، میزبانی صادق است که قلب مخاطبان مستعدّ خود را هدف قرار میدهد و آنان را به ساحت ناممکنها و ناباوریها فرامیخواند تا خود ببینند و باور کنند که اگر ایمان و عشق باشد، هر ناممکنی ممکن میشود. شعر، پیامآور عشقی تنیده در جنون است و با عالم عقل، هزار سال نوری فاصله دارد و مُراد از عقل، سیستم پیچیده بخشی از ادراک آدمی است که برای تداوم حیات خویش، ناگزیر به مبارزه با عشق است؛ یعنی مبارزه با ادراکی که نه با مغز، بلکه با تمامیت وجود آدمی تجلّی خواهد کرد و همچون سیل، جاری خواهد شد و خانه پوشالی عقل خوداندیش و کارافزا را ویران خواهد کرد؛ همان خانهای که مولانا نیز ما را به ویران کردن آن ترغیب میکند و میگوید:
هم خویش را بیگانه کن، هم خانه را ویرانه کن
وانگه بیا با عاشقان همخانه شو همخانه شو
شعر ما را با خود میبرد و در خانه عشق که سقف آن بیکران و زمین آن بیانتهاست، ساکن میسازد، اما ساکنی که روان است و هماره در سفری شگفت به سوی مقصدی دور و دستنیافتنی که به قول بیدل: «رفتم اما همه جا تا نرسیدن نرفتم» و به قول مولانا: «کی شود این روان من ساکن/این چنین ساکن روان که منم».
شعر، ساحری قدرتمند و صیادی مقتدر است و خوشا آنانکه صید شعر میشوند و زندگی یکنواخت و کسلکننده آنان، که پر از افسردگی،روزمرّهگی و یأسی مبهم است، تبدیل به حیاتی تپنده و پرفراز و نشیب و باشکوه و درعین حال خوفناک میشود.
● افسون گل سرخ
تجربههای شاعر از سیر در عوالم تودرتوی شعر، تجربههایی است که در طی زمان هولانگیزتر و عجیبتر میشود و ساختار ذهنی شاعر را اندک اندک، ویران میکند و به جای آن بنایی برپا میسازد که به زعم دیگران، خیالی است، اما برای شاعر واقعیتر از واقعیت است. بیدل میگوید:
صنعتی دارد خیال من که در یک دم زدن
عالمی را ذره سازم ذره را عالم کنم!
عرفان، انقلاب ادراک و شعر، انقلاب زبان برای به تصویر کشیدن معرفتی است که رو به یگانگی دارد و با شناسایی و تجزیه و تحلیل، بیگانه است. وقتی سپهری میگوید: «کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ/ کار ما شاید این است/ که در افسون گل سرخ شناور باشیم»، به همین نکته اشاره میکند، یعنی منقلب شدن ادراک و ظهور معرفتی که بیننده را با گل سرخ، یگانه میکند و همه فاصلههای موهوم را، که همانا شکلهای هندسی محدود است، از میان برمیدارد. مراد سپهری از شناسایی راز گل سرخ، همان کوشش بیحاصل عقل برای شناختن هستی و ماهیت پدیدههایی است که درکناپذیرند و ما هیچوقت نمیتوانیم بفهمیم آنچه را که کوه و درخت و گل و رود مینامیم، چیست؛ اما میتوانیم کوه و درخت و گل و رود شویم و در افسون این معرفت جادویی، شناور باشیم.
● عقل و عشق
تقابل این دوگونه ادراک، یعنی رویارویی ادراک حسی و عقلانی با ادراک باطنی و روحانی، همان تقابل عقل و عشق است که در آثار همه شاعران عارف این مرز و بوم، و با صور گوناگون نمود یافته است. عشق در هیئتی نمود مییابد که عاقلان، جنونش مینامند. مردم گذشتههای دور، خصوصاً اعراب پیش از اسلام، معتقد بودند که شاعران، تحت سیطرهای جنّی هستند که شعر را به آنان القاء و الهام میکند و از اینرو شاعران را مجنون مینامیدند. از سوی دیگر عاشقان نیز به همان حکم شاعران محکوم میشدند و آنان را مجنون میخواندند. ویژگیهای مشترک شاعران مجنون و عاشقان مجنون، در چگونگی درک و احساس نامتعارف آنان نهفته است؛ درک و احساسی که آنان را از دنیای روزمره و معمولی آدمها دور میکند و آنان را به عوالمی میبرد که برای درک عقلانی ما، دستنیافتنی است؛ زیرا آن عوالم را باور ندارند و موهومش میخوانند. عقل به مفهوم متعارف آن، بر قانون علیّت بنا شده و از اینرو هیچ درکی از یگانگی تناقضات و عالم صلح اضداد ندارد و معنای توحید را درنمییابد، زیرا غرق عالم کثرت است و درپی تکثیر و تکثیر و تکثیر. مولانا میگوید:
جنگ اضداد است عمر این جهان
صلح اضداد است عمر جاودان
و بیدل میگوید:
خاکم به باد میرود و آتشم به آب
انشای صلحنامه اضداد میکنم
درباره عقل و عشق صفحات زیادی را میتوان سیاه کرد و بسیار میتوان گفت، اما هرچه بگوییم و بشنویم و بخوانیم، هیچ دریافتی از این دو واژه نخواهیم داشت، مگر آنکه عملاً با معنای این واژهها درگیر شویم. ما با عالم عقل آشناییم و شاعران و عاشقانی که پیشتر عاقل بودهاند، با هر دو عالم یعنی عالم عشق و عقل آشنایند و مولانا میگوید:
آزمودم عقل دوراندیش را
بعد از این دیوانه سازم خویش را
نکته بسیار بسیار مهمی که باید عمیقاً به آن توجه کرد این است که منظور از جنون عاشقی و شاعری، تظاهرات دیوانهوار در گفتار و رفتار نیست و چه بسا انسانی سراپا عاشق و مجنون باشد و جنون در رفتار و گفتارش، هیچ نمودی نداشته باشد. درآمیختگی دیوانگی و فرزانگی که موجب پدیدآمدن انسانی میشود که شاعر و عارفش میخوانیم و هیچگاه درنمییابیم که پشت نقاب فرزانگی کودکانه او، چه جنون افسار گسیخته و خوفناکی نهفته است، زیرا خویشتنداری شاعرانی که نیستی من موهوم خود را عمیقاً دریافتهاند، در حد کمال است. عرفان، هیچ نسبتی با فهم ندارد و شاعرانی که از پنجره معرفت به جهان نگاه میکند، سراپا مغز دانش میشوند اما چیزی نمیفهمند. بیدل میگوید:
در این غفلتسرا عرفان ما هم تازگی دارد
سراپا مغز دانش گشتن و چیزی نفهمیدن
شعر، اشارتگر عالم بیرنگ و بیبو و نامحدودی است که بیرون از جهان و در وجود خود ماست و مولانا میگوید:
این جهان چاهی است بس تاریک و تن
هست بیرون عالمی بیبو و رنگ
این جهان محدود و آن خود بیحد است
نقش صورت پیش آن معنی سد است
(محمد کاظم کاظمی)
ـ تسبیح و فال حافظ و قندان نقرهکار
فرهنگ انگلیسی و دیوان شهریار
مُهر امین و پستة خندان و زعفران
ـ بگذار تا حقوق بگیرم، بزرگوار!
این نامهها به بال کبوتر نمیشود
باج و خراج بایدمان داد، بیشمار
گفتی که در اوایل اسفند میرسی
اسفند، ماه آخر سال است و اوج کار
اسفند نامهای است که تمدید میشود
آری، اگر که یار شود بخت و روزگار
اسفند کودکی است که تعطیل میشود
از پشت میز میرود آخر به پشت دار
اسفند پستهای است که مادر میآورد
تا بشکند به مزد و نشیند به انتظار
اسفند دختری است که آسوده میشود
از درد زندگی به مداوای انتحار
اسفند لوحهای است که آماده میشود
بر قطعة صد و سی و شش، قبر شصت و چار
اسفند ناله میکند و دود میشود
در دفع چشم زخم بزرگان روزگار
گفتی قطار خرّم نوروز میرسد
نوروز را نداده کسی راه در قطار
نوروز، گرم کوره و نوروز پشت چرخ
نوروز مانده آن طرف سیم خاردار
پرسیدهای که «سالِ فراروی، سال چیست؟
نومید بود باید از آن یا امیدوار؟»
وقتی که سال، سال کبوتر نمیشود
دیگر چه فرق میکند اسپ و پلنگ و مار؟
این خوشدلی بس است که سنجاق میشود
بر سررسید کهنة من برگی از بهار
تا شعر تازهای بنویسم بر آن ورق
از ما همین دو بیت بماند به یادگار
(قیصر امین پور)
● یادداشت های گم شده
پس کجاست؟
چند بار
خرت و پرت های کیف بادکرده را
زیر و رو کنم :
پوشه ی مدارک اداری و گزارش اضافه کار و کسر کار
کارتهای اعتبار
کارت های دعوت عروسی و عزا
قبض های آب و برق و غیره و کذا
برگه ی حقوق و بیمه و جریمه و مساعده
رونوشت بخشنامه های طبق قاعده
نامه های رسمی و تعارفی
نامه های مستقیم و محرمانه ی معرفی
برگه ی رسید قسط های وام
قسط های تا همیشه ناتمام...
پس کجاست ؟
چند بار
جیب های پاره پوره را
پشت و رو کنم :
چند تا بلیت تا شده
چند اسکناس کهنه و مچاله
چند سکه ی سیاه
صورت خرید خوارو بار
صورت خرید جنس های خانگی...
پس کجاست ؟
یادداشت های درد جاودانگی ؟...
(قیصر امین پور)
● لحظه های کاغذی
خسته ام از آرزوها، آرزوهای شعاری
شوق پرواز مجازی، بالهای استعاری
لحظه های کاغذی را، روز و شب تکرار کردن
خاطرات بایگانی،زندگی های اداری
آفتاب زرد و غمگین، پله های رو به پایین
سقفهای سرد و سنگین، آسمانهای اجاری
با نگاهی سر شکسته،چشمهایی پینه بسته
خسته از درهای بسته، خسته از چشم انتظاری
صندلی های خمیده،میزهای صف کشیده
خنده های لب پریده، گریه های اختیاری
عصر جدول های خالی، پارک های این حوالی
پرسه های بی خیالی، نیمکت های خماری
رو نوشت روزها را،روی هم سنجاق کردم:
شنبه های بی پناهی، جمعه های بی قراری
عاقبت پرونده ام را،با غبار آرزوها
خاک خواهد بست روزی، باد خواهد برد باری
روی میز خالی من، صفحه ی باز حوادث
در ستون تسلیتها، نامی از ما یادگاری
(علیمحمد مودب)
● آینه دلش گرفته است
چون غروبها مدام
دیده با خودم چه کردهام
شیشهها مکدرند
که چرا همیشه در هوای آن نگاه
به تمام چهرههای دود،پیله کردهام
صندلی شکسته
بس که زیر پای من نشسته
تا به آن خیالها سفر کنم
میز هم از این که بار روزگار کاغذین من به دوش اوست
زیر این لحاف سربی بزرگ شهر -
روح روستاییام به خواب رفته است
دیدن و شنیدن جهان بس است
خسته ام!
حرف این و آن بس است
کاش میشد این مجال دردناک را مختصر کنم
روزهای خوب چشم من
پابهپای جویبارهای کودکی آب رفته است
(مصطفی محدثی خراسانی)
● غفلت
روزگاریست که از غیبت ما میگذرد
شعر میآید و از غفلت ما میگذرد
میرسد تا که مگر شعله کشد در دل و حیف
سرد، از دامنة رخوت ما میگذرد
شعر میآید و میبیندمان مردهدلیم
ذکر اخلاصی و از تربت ما میگذرد
سود میجوید از این غفلت و یک مشت دروغ
جای شعر است که در هیئت ما میگذرد
شعر یک روز نفسگیر جنون بود و حضور
حال میآید و در غیبت ما میگذرد
(علی داودی)
● روزهای من پُر است، از سکوت واژهها، صدا
از ترانههای ناگهان، از پرندههای بیهوا
روی میز: روزنامه، چای نیمخورده، روی بند
رختهای مشکی عزا ـ طرحهای نیمهکارة رها
نیمکت، پیادهرو، عابران خسته، ایستگاه انتظار
هفتتیر، توپخانه، مولوی، پابهپای من بیا
ایستگاه بعد، من پیاده میشوم، یک نفر سوار میشود
از خودم سؤال میکنم راستی چه فرق میکنیم ما دو تا؟!
قم، یکدو هفته بعد، عصر پنجشنبه «دور شهر»
لحظههای من پُر است از ترانههای بیصدا
خلوت کتابخانه، روی میز «شاملو»، «بهشت گمشده»
ای مسیر روزمره راه میروم هنوز پابهپای این عصا
دور میزنند در سرم تکه فکرهای احمقانهای قشنگ
مثل فکر اقتصاد، قیمت طلا و سکّه، ـ چیزهای بیبها!
من که فکر میکنم: زندگی حماسه است فکر میکنم و... فکر...
مثل کفشدوزکی برهنهپا و مانده زیر دست و پا
(محبوبه ابراهیمی)
● صبح میشود و باز کودکی بهانهگیر
خستگی، ملال، غم، نان و چایی و پنیر
چشم را نمیشود روی صبح وا کنی
صبح چادری به سر رفته پشت نان و شیر
صبح، رختهای چرک-صبح، کوه ظرفها
در خودت فشردهای ابرهای تیره را
صبح تازهات به خیر آسمان دور و دیر!
نه! به دست و پا زدن دل رها نمیشود
یا پرنده شو بپر! یا به خانه خو بگیر!
صبح، سیب، صبح، گل -از دقیقهها بچین
پیش از آنکه بسپری دل به خاک ناگزیر
از گلوی خستهام زندگی غزل بخوان
زیر دست و پای غم، ای ترانگی نمیر
سعید یوسف نیا
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست