شنبه, ۲۰ بهمن, ۱۴۰۳ / 8 February, 2025
مجله ویستا

تهمتنی به نازكی گل


تهمتنی به نازكی گل

«آخر نمی شد به هیچ كس و هیچ چیز دسترسی نداشتم حواسم بیشتر پیش شماها بود خوب تازه چه خبر از عاشقی بگو تو كه همیشه دیوانه عشق و عاشقی هستی شاعر همیشه عاشق »

آن سال ها همیشه در حضور «دلتنگی» و عبور از پله های «صبوری» پاییز را بیشتر از بهار به تماشا می ایستادم.

هر وقت از آن طرف خیابان می آمد یك مشت نور آفتاب را نیز با خود می آورد. رهایش می كرد روی شیشه های «كافه فیروز» و شعاع خورشید از لای پنجره های می آمد و خودش را می نشاند روی میز. خسرو گلسرخی را می گویم.

آن روز هم، یكی از آن روزهای قهوه ای پاییز بود و خیابان درازحوصله كه قاطی بوی قهوه و ماهی شده بود. انسان های تازه صبح كه لحظه به لحظه خیابان «نادری» را پر می كردند و سمفونی صبحگاهی گنجشكان پرگوی كه از درختان آن خیابان به گوش می آمد. چشم های من انتظار می كشید و لحظه های انتظار كه زعفرانی بود و تلنگرهای «بی طاقتی» كه معلوم نبود از كجای درون آغاز می شود. گاه از جایم بلند می شدم و از تمام پنجره ها سرك می كشیدم. نگاه هایم را تا دورها می ریختم كه «دیر آمدنش» ناآرامم می كرد. به طوری كه برای دیگران در آن كافه سئوال برانگیز شده بودم.

«پس چرا نمی آید؟ ... من به خاطر او از دانشگاه فرار كردم.»

دیدارش همیشه مثل اولین بنفشه های بهاری بود. ایستادن در ایستگاه انتظار، انگار كه پاهایم را از من می گرفتند.

«نكند چیزی برای او پیش آمده است. هیچ وقت این همه دیر نمی كرد. خودش سه روز پیش تلفن كرد فلان ساعت تو را ببینم.»

وقتی درون كافه آمد، قبل از همه چیز غصه زیر پلك هایش به چشم می آمد و انگشتانش كه سبیل پرپشت لب هایش را به بازی گرفته بود. چشم هایش دو زنبق كوهی بود با هزاران حرف و گفتار كه همه گفته هایش رهای سكوت آن چشم ها می شد. «نفرین به آن كسی كه این چشم ها را كشت»

«خسرو كجایی؟... چرا این همه دیر كردی؟... مرد! در این روزگار بد... هیچ چیز بدتر از دلواپسی و دلشوره نیست و انتظار كشیدن...»

لبخند كم رنگی بر لب هایش نشست «شعری از نصرت» را زمزمه كرد:

«كسی نمی آید؟/در انتظار نبودی وگرنه می آمد/در انتظار نماندی وگرنه می تابید/ستاره سحری.»

«مهدی! نمی دانم سه روز تمام چقدر از من، «سین جیم» كردند. برای یكی از مقاله هایم كه تازه چاپ شده بود. «ساواك» خیلی بی چشم و روست! دفترچه تلفن من توی جیبم نبود. وگرنه فردا «كافه فیروز» از مشتری خالی می شد. همه شان جایشان آنجا بود و سئوال و جواب... راستی مهدی، صبح كافه فیروز هم قشنگ است مگر نه؟... چرا ما همیشه شب به اینجا می آییم با تكه ای از غروب و غصه و آخرهای شب، با تابوت عزایمان بر دوش... به سایه درختی پناه می بریم و دیدن ستاره ها كه فرو می ریزند و خاموش می شوند؟!...»

«خسرو!... می بینی چه صبح تازه ای از پاییز به ما لبخند می زند با آدم های پر از حركت. زنان و مردان كار، تمام پیاده رو خیابان «نادری» را پر كرده اند و بوی قهوه و ماهی... سرشار بودن «زندگی» را یادآور می شوند؟ صبح ها، لبریز صدا و حركتند و شب ها پر از سكوت و دلگرفتگی!... بعد از این گاهی هم صبح ها به اینجا بیاییم. وقتی پر شدیم آن وقت می توانیم بهتر و زیباتر شب های شاعرانه مان را لبریز شعرهایمان كنیم و آواز ماه را موسیقی خانه ها... راستی مهدی، چشم های من خیلی قشنگ است مگر نه؟... چندتا خیابان آن طرف تر كه می آمدم، نگاه های ناآشنای یكی، با دست هایش می خواست همه نگاه ها را از چشم هایم بچیند، همان چشم ها و نگاه هایی كه تو آنها را زنبق كوهی می خوانی... چه عاشقانه گذر داشت؟!... كاش همه فصل ها از عشق می گذشت و دوستی...»

آن گاه به پاهایش چشم دوخت. با زمزمه شعری از خودش كه تازه سروده بود.

«چشمای تو، هر كدومش چراغیه/توی بیابون دلم، یه باغیه/دستای تو، یه رودخونه س موهای تو، یه دامنه س/آدم هارو، تو برف و باد پناه می ده،/نگاهاتو، تو باغچه ها من می كارم/تنگ بهار،/یه دسته گل بار می آرم/هر كه از این كوچه ما گذر كنه/یه دسته گل بهش می دم/چشمای تو، هر كدومش چراغیه/موهای تو، یه دامنه س...»

آن وقت نگاه هایش را از دست زمین گرفت و پخش چهره من كرد.

«مهدی چرا بغض كردی! مرد! «صبح» را داشته باشیم. وقتی ظهر شد با هم می رویم دانشگاه... دلم برای بچه های آنجا تنگ شده... خوب تو بگو، تازه چه خبر؟ هیچی در هیچی... دیشب بروبچه ها و دوستان شاعر همه اینجا بودند. الهیاری، منشی زاده، شهرپور، غلامحسین سالمی، محمود ناطقی... حاجی نوری، ضرابی، شبان، م- موید، شهرام شاهرختاش، سیروس شفقی، صالح وحدت، حمید مصدق، آستیم، هوتن نجات، ابوالقاسم ایرانی... و بقیه... حتی آرمیك هم بود، آنكه همیشه جوك جمع می كند، همه دلواپس تو بودند كه سه روز از خودت خبر نداده ای!...»

«آخر نمی شد... به هیچ كس و هیچ چیز دسترسی نداشتم... حواسم بیشتر پیش شماها بود! خوب تازه چه خبر؟... از عاشقی بگو. تو كه همیشه دیوانه عشق و عاشقی هستی!... شاعر همیشه عاشق!...»

دوست نداری؟ هنوز قبول نمی كنی، «عشق» از «شعار» بیشتر می ماند؟!... بگذریم. هرچند بحث ما تا ابدیت ادامه خواهد یافت. یادگاری كه بر این گنبد دوار بماند. مگرنه؟... دیشب «نصرت»۱ تازه ترین شعرش را اینجا دكلمه می كرد.

«بادیه نشین» هم بود. با چشم های «پر از «ابر»، و «آتش» دست هایش را زیر چانه اش گذاشته بود نگاه به گلبوته های آتش داشت كه از دهان «نصرت» بیرون می آمد:

«شب چشم/مویت كلاف دود/دامن سپید/سخی تن/بنگر چگونه دست تكان می دهم/گویی مرا برای وداع آفریده اند/خنجر شكست/در لای كتف من/مویت كلاف دود/بدرود!»۲

با تمام شدن شعرخوانی نصرت صدای سئوال «ضرابی» در فیروز پیچید و نگاهش را به من گرفت. «مثلاً تو چه می گویی لنگرودی؟» بی هیچ پاسخی شروع كردم به شعر خواندن. البته با شرم و حیای شهرستانی و شعری را دكلمه كردم. اما نه مثل «نصرت» كه لهجه تهرانی الاصل اش، در شعرخوانی همه را به سكوت طولانی شب می كشاند. وقتی شعر تمام شد، همه به یكدیگر نگاه می كردند. از كدام شاعر است؟

در جواب گفتم «شاهكاری از سكوت چندین ساله شاعری است. كسی از او سال ها چیزی نشنیده است و به روایت بعضی ها، او را در منطقه البرج مرگ، بررسی می كنند. یعنی شاعری تمام شده...» «لنگرودی! تو همیشه از بهترین ها، تك خال هایی با خود داری. حالا بگو این شعر متعلق به كدام شاعر بود؟» تازه ترین شعر ابتهاج «سایه» عزیز است... و بغض من بقیه حرف هایش را از او گرفت و لرزش تارهای سكوت كه به گوش می آمد و عمق انزوا كه بر همه نشسته بود.

صدای ضرابی دوباره ادامه گرفت «وصیتنامه سایه می تواند باشد». در ادامه حرف هایش گفتم: «شاهكار وزن در شعر معاصر» و ضرابی باز ادامه داد: «فقط خود سایه می تواند این وزن را به ما بگوید.»

نگاه خسرو پر از پرسش بود.

«مهدی شعر را داری؟»

«از دیشب آن را با خود می گردانم. گفتم تو را ببینم، دست خالی نباشم.»

شعر را وردگونه، برایش خواندم:

● تشویش۳

«بنشینیم و بیندیشیم/این همه با هم بیگانه/این همه دوری و بیزاری/به كجا آیا خواهیم رسید آخر/و چه خواهد آمد بر سر ما با این دل های پراكنده؟

جنگل بودیم/شاخه در شاخه همه آغوش/ریشه در ریشه همه پیوند/اینك، انبوه درختانی تنهاییم

مهربانی به دل بسته ما، مرغی است/كز قفس در نگشادیمش/و به عذری كه فضایی نیست/.../.../.../و توانایی دانایی است/با تو از خوبی می گویم/از تو از دانایی می جویم/خوب من! دانایی را بنشان بر تخت/و توانایی را حلقه به گوشش كن!/من به عهدی كه وفاداری/داستانی است ملال آور/و ابلهی نیست دگر، افسوس/داشتن جنگ برادرها را باور/آشتی را/به امیدی كه خرد فرمان خواهد راند./می كنم تلقین وندرین فتنه بی تدبیر/با چه دلشوره و بیمی نگرانم من.

این همه با هم بیگانه/این همه دوری و بیزاری/به كجا آیا خواهیم رسید آخر؟/و چه خواهد آمد بر سر ما با این دل های پراكنده/بنشینیم و بیندیشیم.»

«می بینی خسرو در روزگار چه شاعرانی زندگی می كنیم؟ خوشحال باشیم كه در روزگار چنین شاعرانی متولد شدیم!» «اخوان ثالث» «آواز چگوری» را برای ما می خواند.

«سهراب، حجم سبز» را سور سفره ها می كند و آواز چكاوك را به ما هدیه می دهد. «فروغ» با سفر حجمی در خط زمان، دست هایش را در باغچه می كارد تا سبز شود. و آتشی در شعر «ظهور» با عبدوی «جط» می آید. «با سینه اش هنوز مدال عقیق زخم» تا صدای همه دشتستان ها را به گوش هایمان برساند و شاملو تازه تر از همیشه در فصل «چلچلی اش»، آغاز می شود «نه این برف را دیگر سر بازایستادن نیست» و «سیاوش كسرایی» با اعلان زیباترین «درخت» در مرز «ایران» و «توران». تیر جان «آرش» را به چله كمان می گذارد. و «آزاد» گل می كند به «باغ آشنایی» و «نصرت» در شعرهایش به نازی بلند در آئینه ها، پرحوصله ترین شاعر روزگار می شود! و می خواند «آئینه دار رابعه ام بنشین/ بنشین كنار حادثه بنشین/ یاد مرا به حافظه بسپار/ اما... نام مرا/ برلب مبند كه مسموم می شوی/ من داغ دیده ام... چه می دانم خسرو... راستی راستی... به قول نصرت «كسی نمی آید؟ تو منتظر نبودی وگرنه می آمدی/ ستاره سحر می سوخت...»

گلسرخی نگاهم می كرد. با شنیدن شعر «سایه» انگار بغض از چشم هایش سفر كرده بود. او همیشه، با شنیدن هر شعری كه برای «مردم» سروده می شد هیئت تازه ترین گل را به خود می گرفت.

«مهدی اگر باز شعری از «سایه» می دانی بخوان. امروز هوای شعرهای او را دارم».

صبح دیدار ما در آن روز متعلق به سایه شده بود.

«ای كدامین شب!

یك نفس بگشای جنگل انبوه مژگان سیاهت را»۴

«راستی خسرو، هیچ وقت او را نداده ام، با همه شاعران و نویسندگان اینجا زندگی كرده ام، شب های بسیاری را با آنها گذرانده ام. اما دو نفر، دیدارشان آرزویم بود. كه هیچ گاه چنین دیداری اتفاق نیفتاد. یكی «سایه» و یكی «چوبك»! در هیچ كجا آفتابی نمی شوند. هر چند سایه با پسرخاله و پسردایی من «حسن نوری» و «محمود پاینده لنگرودی»، دوستی بسیار نزدیكی دارد.

خانه اش در خیابان حقوقی است، طبقه بالای شركت تبلیغاتی «آوازه». روزی نیست كه من از دانشگاه گریز نزنم و به «آوازه» نروم. شاید «سایه» را گذرا ببینم كه هیچ وقت این اتفاق نصیبم نشد!»

«چی؟ پاینده، محمود، پسردایی توست؟ آن وقت به ما نمی گویی؟! دلم می خواهد او را ببینم. با او حرف ها دارم و سئوال ها... او جزء مردان شكست خورده «زمستان» است!»

و با محمود آشنا شد. و بعدها، خسرو هم بیشتر روزها را با من به «آوازه» می آمد، به دیدار محمود. اما دیدار «سایه» مقدور نبود. در «گوشه» خودش با «حافظ» به سر می برد. از بروبیاهای معمولی دور بود و ما هم دلمان به همان جمعیت كافه فیروز خوش. اما پاینده به كافه سرپایی «سوژن» خوش بود. تكه های غروب و شب را در آنجا می گذراند و به «كافه فیروز» نمی آمد تا یك شب با خواهش و تمنا او را به كافه فیروز بردیم... نصرت در آغوشش گرفته بود. سرش را روی شانه اش گذاشته بود. «محمود! تو اینجا چه كار می كنی؟» بعد برای خودش زمزمه كرد «شاعری كه هیچ وقت زه نزد...» و آینده، «شاهرودی» با دیدن محمود، ابر همه دنیا را از چشم هایش پاك می كرد. و «بادیه نشین»، گذشته جوانش را در چشم هایش نقاشی.

... و نشد كه هرگز «سایه» را ببینم. شب های «فیروز» بود و كافه «نادری» و انتهای شب، رها شدن در كافه «سلمان» و گاه تا صبح با «نصرت» و آتشی پرسه زدن و شعرهای آن روزگاران را زمزمه كردن.

بچه های جنوب «نصرت» را دوست می داشتند. آتشی از «گوزن» ماه می گفت و آن فصل عاشقی اش و ما با چه لذتی، در فصل بی انتهایش تن به سفر می زدیم. نصرت در تمام این شب ها معترض بود. «آخر این پسر (یعنی من) چه می خواهد كه هر شب تا رسیدن سپیده، از این كوچه به آن كوچه، از این خیابان به آن خیابان، تا جنوب شهر، تا آن سوی شب گردی ها، تا همه محله های سئوال با ما می آید بی آنكه پا باشد.»

«نصرت! زندگی دانشجویی، اجازه كارهای دیگر را به من نمی دهد. همین ماندن با شماها و رفتن و دیدن در گذرگاه هایتان، تجربه زندگی شاعرانه ام را چندین برابر می كند.» آن وقت در آغوشم می كشید و خطاب به بچه های جنوب می گفت: «با او به آرامی سخن داشته باشید. مهربانی سبزه های شمال را دارد.»

پی نوشت ها:

۱- نصرت رحمانی

۲- شعر پیاله دور دگر زد، نصرت رحمانی

۳- شعر تشویش، هوشنگ ابتهاج، هـ.ا.سایه

۴- شعر سایه، ابتهاج

۵- شعر مهدی اخوان لنگرودی

۶- غزل «ترانه»، هوشنگ ابتهاج

۷- هوشنگ ابتهاج، «زبان نگاه»

۸- شعر «برف» نیما یوشیج

۹- غزل «لب خاموش»، هوشنگ ابتهاج

۱۰- بیتی از غزل فروغ كه به استقبال شعر سایه رفته بود

۱۱- شعر كاروان، هوشنگ ابتهاج

۱۲- شعر احساس، هوشنگ ابتهاج، سایه

۱۳- شعر احساس، هوشنگ ابتهاج، سایه

مهدی اخوان لنگرودی


شما در حال مطالعه صفحه 1 از یک مقاله 2 صفحه ای هستید. لطفا صفحات دیگر این مقاله را نیز مطالعه فرمایید.